عنوان مجموعه اشعار : سرای فضیلت
شاعر : مرتضی غلام نژاددوانی
عنوان شعر اول : ساختارشکنپشت میز معلّق
در اتاقی که نور ماه
رنگآمیزیاش کرده بود
آوایی به من نازل شد.
او به من نگفت چه باید بکنم؛
خوب میدانست که این بیمعنیست.
دست دور ذرّات وجودم انداخت،
نگرفت مرا به صحبت کردن،
کوشش داشت مرا بشناسد.
نمیکاشت هیچ ایدهای در ذهنم،
بلکه میخواست بداند کیستم.
من به او گفتم که
هرچه از عالم خود فراتر برویم
بیش فهمم
که من نادانم.
در ندانمگراییهای خود
ذرّهای وجودگرایی بینم.
یحتمل گونهای هستم که
میان ایندو حیران است.
از کجا توان گفت به یقین؟!
شاید هیچکدامِ اینها نیستم.
درونگرایی که به همهچیز تردید دارد!
***
من به هرچیز که شکبرانگیز است
نگاهی اندازم.
یک ساختارشکنم.
ساختار میشکنم.
امّا هرچه بیشتر به جلو میتازم
بیش فهمم
که من نادانم.
شاید این عقیده ذیحق باشد:
خوب دانم
که من نادانم.
م.غ.دوانی
[از دفتر شعر سرای فضیلت]
عنوان شعر دوم : ..
عنوان شعر سوم : سکوتقصّهی من این است:
.......... ،
................. .
...... ،
.................... ،
.......................... .
...... ،
............................... .
و تمام!
م.غ.دوانی
[گاهی باید به سکوت ماه ایمان داشت.]
در هر دو شعر ارسالی دوست شاعرمان علاوهبر مسائلی که به برخی از آنها درحدی که مجال باشد خواهم پرداخت، اشاره به جای خالی نوآوری و نواندیشی ضروری است. گرچه درظاهر، بهویژه در شعر دوم، بهنظر میرسد که شاعر دست به نوآوری زده و خلاقیت به خرج داده و مثلاً بهجای تعریف کردنِ قصهاش، سکوت کرده و سکوتش را هم با سطرهای خالی (نقطهچین) اجرا کرده است؛ اما میدانیم که این شیوه به گونههای مختلف در ادبیات ایران و جهان سابقه دارد و نمونههای مشهوری هم دارد، مثل کتابی تحتعنوان «آنچه مردان دربارۀ زنان میدانند» که تمام صفحات آن سفید است، یا شعرهایی که شاعر در آنها وقتی میخواهد بگوید اینجای شعر سکوت کردهام، صفحاتی را کاملاً سفید میگذارد و... دربارۀ شعر اول هم، قرنها پیش از این، نقل است از ابوعلیسینا که در پایان ماجرایی میگوید «تا بدانجا رسید دانش من/ که بدانم همی که نادانم» و اگر دقت کنیم میبینیم که شعر اول، با تمام شرح و تفصیلش، همان یک بیتِ ابوعلیسینا یا منسوب به ابوعلیسیناست که در تعداد سطرهای بسیار بیشتری بیان شده است. در این خصوص، هرچه شاعر بیشتر مطالعه کند، احتمالِ تمرکز بر موضوعات و مضامینی که دیگران بر آنها تمرکز و آنها را اجرا کردهاند کمتر میشود و بهموازات آن، نو بودن و بکر و بدیع بودنِ آثار خلاقهاش بیشتر میشود.
شعر دوم که درمجموع پنج کلمه است و بحثی دربارۀ زبان و ساختار نحوی و واژگانی آن نداریم، اما درعوض شعر اول، هم شعر مفصلی است، و هم حوزۀ واژگانی و دستورزبانی آن جای بحث دارد.
در شعر اول، نهتنها موضوع و مضمون، ما را به قرنها پیش میبرد، بلکه دایرۀ واژگانی و چیدمان نحویِ جملات آن نیز شباهتِ بسیار با ساختهای زبانیِ کهن دارد، گویی شاعر مضمونی را با تمام متعلقات و ویژگیهای زبانی، نحوی و واژگانیاش، بهطور کامل به عاریت گرفته است. «آوایی به من نازل شد»، «دست دور ذرّات وجودم انداخت»، «نگرفت مرا به صحبت کردن»، «هرچه از عالم خود فراتر برویم»، «در ندانمگراییهای خود، ذرّهای وجودگرایی بینم»، «یحتمل گونهای هستم که میان این دو حیران است»، «از کجا توان گفت به یقین؟» و... اینها متعلق به ساخت زبانی امروز نیستند، نه بهلحاظ زبانی و نه بهلحاظ منطق کلام.
منطق کلام در زبان امروز، روی در عینیت و عینیتگرایی و محسوسات دارد، درست برخلاف آنچه در این شعر میبینیم که مضامین با انتزاعیات و معقولات احاطه شدهاند.
ازسویی شاعر در انتخاب و کاربرد واژهها نیز رفتار متناقضی دارد و گاهی واژههایی را انتخاب میکند که در روزگار ما چندان مورد استفاده نیستند، و گاهی نیز واژههای مألوف و آشنا را، بدون اینکه تحتتأثیر هیچ عامل اثرگذاری همچون وزن عروضی باشند، بهواسطۀ حذف بخشی از واژه، از شکل طبیعی خود خارج میکند و مثلاً بهجای «نگاهی بیندازم» میگوید «نگاهی اندازم» و بهجای «بیشتر میفهمم» میگوید «بیش میفهمم».
اما آنچه بیش و پیش از هرچه در این شعر جلب توجه میکند، حاکمیت منطق نثر و منطق روایی بر آن است. از همان نخستین سطرها، بهنظر میرسد که مؤلف قصد دارد داستانی را برای مخاطب تعریف کند، و بر همان مقیاس داستانپردازیهای آشنا از قدیم تا به امروز، که در همان آغاز، ابتدا زمان و مکان را معرفی میکنند و مثلاً میگویند «در روزگاران قدیم در شهر اصفهان...»، شاعر نیز خود را ملزم میداند که در همان آغاز، مکان را معرفی کند و بگوید آن اتفاقی که میخواهم دربارهاش حرف بزنم، «پشت میز معلّق، در اتاقی که نور ماه رنگآمیزیاش کرده بود» رخ داد، و علاوهبر آن، زمان گذشتۀ افعال هم بهگونهای زمانِ رخ دادنِ آن اتفاق را بهصورت «گذشته» معرفی میکند. و در ادامه هم میبینیم که مؤلف همان چند جملۀ سادۀ «تا بدانجا رسید دانش من/ که بدانم همی که نادانم» را بهواسطۀ اعلامِ کنجکاویِ شخصی نسبت به مؤلف و اصرار او بر شناختنِ او، بسط و گسترش میدهد و درواقع با معرفی زمان و مکانِ آن کنجکاوی و مکالماتِ مربوط به آن، که بهمثابۀ مقدمهای برای آن شرح و بسط عمل میکنند، یک بیت را درحد دو صفحه گسترش میدهد.
سهراب سپهری شعری دارد بر همین منوال، که در نخستین مجموعههایش آمده، و همینجور لحظهبهلحظه، پس از معرفی زمان و مکان، وارد شدنِ روح یا سایۀ نیلوفری را به حریم اتاقش بهشیوهای داستانوار و روایتمحور شرح میدهد و تا آخر هم به همین شکل، یک تعبیر عرفانی را در خلال گفتگوهای شکلگرفته میان خود و آن سایه یا روح شرح میدهد و درواقع به یک جملۀ حکیمانه، سر و شکلی روایی و خواندنی میدهد، منتها از همان ابتدا طوری شعر را آغاز میکند که کنجکاوی مخاطب را برای خواندنِ ادامۀ متن، تحریک میکند؛ چراکه همان نخست، نهاد را بهعنوان روح یا سایه معرفی میکند، و مخاطب دستکم میداند که چهکسی با راوی یا شاعر درحال گفتگوست. اما شروع شعر موردبحث ما چنین است:
«پشت میز معلّق/ در اتاقی که نور ماه/ رنگآمیزیاش کرده بود/ «آوا»یی به من نازل شد... «او» به من نگفت چه باید بکنم...» یعنی از آوایی که صاحبِ آن ناشناخته است حرف میزند و یک سطر پس از معرفیِ «آوا»، از «او» بهعنوان صاحب آوا سخن میگوید و با کاربرد ضمیر، درواقع همچنان صاحب آوا را در محاق ناشناختگی نگه میدارد.
درمجموع شاعر را در مرز بلاتکلیفی میان حرکت بهسمت دستاوردهای هنری شخصیِ خود، و دستاوردهای از پیش پذیرفتهشده توسط مخاطبان میبینم، بهگونهای که بهنظر میرسد مؤلف هنوز تواناییِ ترکِ آن محدودۀ امن را ندارد و ترجیح میدهد حرفی را بزند، یا حرفی را بهگونهای بزند، که مردم آن را قبلاً پذیرفتهاند، پس اینبار هم خواهند پذیرفت. درحالیکه واکنش مخاطب به آنچه نخستبار میشنود (چنانچه متکی بر موازین رسانگی و زیباشناسی و... باشد) بسیار متفاوت است با واکنش به مطلبی که پیشتر (و چهبسا ورژن بهترِ آن را) شنیده است.