عنوان مجموعه اشعار : لابلای تنهایی
شاعر : امیررضا پرحلم
عنوان شعر اول : خوشه هافرسنگ ها فاصله
حریف محبت خفته در لابلای سیلاب های تنهایی نمی شود
به طراوت چنارهای آویخته در اورشلیم بنگر
آنجا که گنجشک ها
لابلای درختان زیتون
مزامیر را چنان زمزمه می کنند
که خوشه های هوسناک انگور
از نمناکی شاخه های برافراشته به آسمان
میل تب کردن دارند
عنوان شعر دوم : رندیتو مرا شاد کنی یا نکنی بد حالم
عیب ز تو نیست، فقط من یه کمی بد راهم
شب به یاد لب و آن سینه همچون ماهت
روز هم مست و خرابات عجب در کارت
من بد کاره مشکین نگه هست پرست
به تَوهُّم شده ام با توی مست دست به دست
تو که رندی و جفا هست منش هر روزت
در شگفتم که چرا عشوه کنی هر روزم
شب دراز است و امیر همچون قلندر بیدار
او چو شبگرد نه خواب که از پی هستی بیدار
عنوان شعر سوم : شاه مرادسهم من از خدا و عشق
بود فقط شراب و عیش
تا که خدا نظر بداشت
بود همین بساط عیش
در شب تار سرخوشی
وقت خیال و شَک و رِشک
شاه مراد مست کنان
دست کشید زِکار عشق
وقت غروب عاشقان
لحظه مسخ واصلان
عشق سراب چون نمود
رفت همه آن بساط عیش
از آقای امیررضا پرحلم، 45 ساله، از استان تهران، با سابقهی شاعری بیشتر از پنج سال، سه اثر به دستم رسیده با عنوانهای «خوشه ها» و «رندی» و «شاه مراد». اثر نخست که ظاهرا به شعر سپید میماند:
«فرسنگها فاصله
حریف محبت خفته در لابهلای سیلابهای تنهایی نمیشود.» در اینجا «محبت خفته در لابهلای چی؟ در لابهلای سیلابهای تنهایی». بعد از اینکه این تتابع اضافات و تودرتویی بورخسوار را دریافتیم، تازه باید برگردیم و دریابیم که «نمیشود»؛ چی نمیشود؟ «حریف محبت خفته در لابهلای سیلابهای تنهایی نمیشود»، حالا چی حریف اینهمه نمیشود؟: «فرسنگها فاصله».
خدایی انصاف است اینگونه مخ و ذهن و حواس مخاطب بیچاره را سر کار بگذاریم که «این معما را حل کند.» تازه وقتی هم که معما را حل کرد، باز درمییابد که حتی معمایی نیز طرح نشده، گوینده فقط چند کلمه را سر هم کرده که گنگ و نامفهوم و بیهوده است و پراکنده. و این در صورتی است که شاعری یعنی درک و کشف ظریف دقایق و کشف و درک دقیق ظرایف در طبیعت و اجتماع و... بر پایهی نظمی که رنگ و آهنگش ایجاد هارمونی میکند؛ ایجاد وحدت و یگانگی و... حال میخواهد شعر وزن داشته باشد یا نداشته باشد.
بعد میگوید:
«به طراوت چنارهای آویخته در اورشلیم بنگر
آنجا که گنجشکها
لابهلای درختان زیتون
مزامیر را چنان زمزمه میکنند.»
«من اگر بخواهم به طراوت چنارهای آویخته در اورشلیم بنگرم، در نتیجه گنجشکها را هم باید لابهلای همین درخت پیدا کنم دیگر، نه لابهلای درختان زیتون!» حال اگر قبل از «آنجا که...»، «به» میگذاشتیم، معنایش این میشد که «به آنجا هم بنگر» یعنی «هم به طراوت چنارهای و هم لابهلای درختان زیتون. اگر شعر اینگونه پیش میرفت، پایان مخیل و پرتصویر و شاعرانهای میداشت:
«که خوشههای هوسناک انگور
از نمناکی شاخههای برافراشته به آسمان
میل تب کردن دارند.»
بنابراین، رفع اشکال شود، شاید بتوان از این اثر، شعری ساخت.
اثر دوم (رندی) شبیه مثنوی است؛ یعنی فقط نوع چیدن قافیهها این شباهت را ایجاد میکند. زیرا مثنوی باید بلندتر باشد و داستانی یا حداقل روایی، نه اینکه بخواهیم غزل بگوییم در قالب مثنوی! گذشته از این، اغلب ابیات این اثر چند بیتی دچار مشکل وزن و قافیه است؛ زیرا «حالم» و «راهم» با هم همقافیه نمیشوند بلکه «حال» با «قال» و «مال» و شغال» و... همقافیه میشود و راه با «آه» و «ماه» و چاه» و...؛ قافیهی «ماهت» و «کارت» هم غلط است، چنانکه «روزت» و «روزم». دو تا کلمهی همشکل مثل «بیدار» نیز باهم قافیه نمیشوند.
وزن این اثر هم ظاهرا بر فَعَلاتُن فَعَلاتُن فَعَلاتُن فاعِل است که بر این اساس، از 10 مصراع این اثر، مصراعهای 2 و 6 («تِ» کلمهی «مست» خارج از وزن است) و 10 دچار غلط وزنیاند؛ یعنی این مصراعها:
«عیب ز تو نیست، فقط من یه کمی بد راهم.»
«به تَوهُّم شدهام با توی مست دست به دست.»
«او چو شبگرد نه خواب که از پی هستی بیدار.»
محتوای اثر هم مشکل اساسی دارد. یعنی غلطهای دستوری و نارسایی کلام و گاه گنگی آن دست به دست هم داده که محتوا را نیز خالی کند. این بیت یعنی چه؟! بیتی که در حد یک حرف عادی هم نیست؛ چون حرفهای عادی حداقل معنا دارند و مفهوماند، اما اینکه »مرا شاد کنی یا نکنی، در هر دو صورت بد محالم» یعنی چه؟! حال فرض میکنیم طرف دچار افسردگی است(که اگر اینگونه هم باشد، گفتن ندارد؛ مگر اینکه شاعر بخواهد آن را مقدمه یا پل و وسیلهای کند برای یک حرف مهم و...). بعد معنا ندارد اگر در ادامه سطر اول بگوییم: «عیب ز تو نیست، فقط من یه کمی بدراهم.»
حال به نوع و شکل سستی و ضعف مفرط کلام و آوردنِ «یه» محاورهای بهجای «یک» اشارهای نکردم که لزومی ندارد دلیلش را بشکافم که هر مخاطبی بهراحتی به این امر پی خواهد برد و به چینش کلام که با بدترین سلیقه همراه شده است:
«تو مرا شاد کنی یا نکنی بدحالم
عیب ز تو نیست، فقط من یه کمی بدراهم.»
مصراع دوم ذیل هم دچار غلط دستوری است؛ یعنی باید بگوید: «روز هم مست و خرابیم در کارت.» که در این صورت فقط مشکل دستوریش حل میشود، نه اینکه توانسته باشد از حد یک کلام عادی محاورهای بالاتر برود. در مصراع اول «آن» در «آن سینه» نیز حشو و زاید و اضافی است.
نمیدانم آوردن «مشکیننگه» در مصراع ذیل به چه دلیل است؟ آیا «مشکیننگه بودن» از جمله افعال ننگین و بد است که در کنار «من بدکاره» آمده یا «هستپرست» بودن از اعمال شنیع است؟!
«من بدکارهی مشکیننگهِ هستپرست
به تَوهُّم شدهام با توی مست دست به دست...»
بقیهی ابیات هم دچار چنین مشکلات عجیب و قریباند.
من در عجم که دوست عزیزمان آقای امیررضا پرحلم چطور با این سابقهی طولانی در شاعری(که ممکن است با توجه به سن شاعر، از 5 سال تا به 25 سال هم برسد) چطور تا حالا متوجه این درجه از اشکالات عدیدهی خود نشده است؟!
اثر سوم هم دچار همان مشکلاتی است که دو اثر نخست، مثلا مشکل قافیه که در این اثر حادتر و بدتر است؛ این چهار مصراع هم که در ذیل آمده، پایشان در وزن میلنگد:
«بود فقط شراب و عیش.»
«رفت همه آن بساط عیش.»
«شاه مراد مستکنان.»
دست کشید زِ کار عشق.»
اگرچه این اثر بهلحاظ محتوایی و دستوری تا حدی از آن دو اثر بهتر است:
«وقت غروب عاشقان
لحظهی مسخ واصلان
عشق سراب چون نمود
رفت همه آن بساط عیش.»
البته اگر بپذیریم که «آن زمان که عشق به شکل سرابی درآمد»، که البته بستن چنین تهمتی به عشق غلط است، مگر اینکه منظور گوینده، تصور بعضیها از عشق باشد. یعنی آنانی که عشق برایشان به شکل سراب درآمده است.
برای «واصلان، مسخشدن قایل شدن» هم خود نقض غرض است. چون که شخصِ واصل بَری از مسخشدن است که اگر چنین بود که دیگر واصلش نمیخوانده و نمینامیدند، و حتی از آدمهای عادی هم پایینتر بود، چه رسد به فردی که واصل است.
سخن آخر: هدف ما راهنمایی بود. امید که دوستان از ما نرنجند و درک و دریافت اشکالات کارهای خود را به فال نیک بگیرند و با مطالعه و ممارست بهتر و بیشتر، راه را دریابند.