علیاصغر عالیزاده شاعری با شخصیت خاص است. شاید به خاطر همین شخصیت و منش خاص اوست که شعرهایش بسیار بزرگتر و بالغتر از اسم اویند. او برخلاف بسیاری از شاعران، به دنبال «دوپینگ» شعر خود از محلی بهغیراز شعرش نبوده است. نه در دعواها و جنجالها حضور دارد. نه اسم و عکسش روی پوسترهایی است که از فرط اسم و عکس، به اعلامیه قبولی کنکور میمانند و نه حتی در محافل خصوصی به دنبال راهی برای مطرح کردن نام و شعر خود. همین کنارهگیری و تا حدی انزواطلبی باعث شده است، شعرهایش کمتر در انظار مخاطبان حرفهای دیده شود. اما هر وقت این اتفاق افتاده است، مخاطب از قدرت شعرهایش به حیرت فرورفته است. از او چند سال قبل مجموعه شعری به نام «پُک» منتشر شد که البته آنچنانکه شایستهی اثر بود، دیده نشد.
امروز میخواهیم سه شعر عالیزاده را بررسی کنیم.
*
یکی از اولیهترین توقعات مخاطب حرفهای از مجموعه آثار یک شاعر، شاید استقلال او در زبان باشد. چیزی که معمولاً در انجمنهای ادبی منتقدین از شاعران جوان میخواهند، توجه آنها به همین رد پا در آثار شعرای بزرگ است. البته در این میان در مورد تعریف «بزرگ» مناقشهای نداریم و میتوانیم باهم بر سر دایرهای مفروض با بازهی خطی هالهوار به تفاهم برسیم. بههرحال زبان مستقل و خاص از پررنگترین نمودهای بلوغ شعرند. اما اجازه بدهید من آن را کمی گستردهتر ببینم. یعنی بهجای زبان خاص، به «فضای خاص» اشاره کنم. درواقع به نظر، زبان بالغ برای شاعر یکی از وجوه «فضای بالغ» اوست. این فضای بالغ از اندیشهی پخته و سخته جانمایه میگیرد. این اندیشهی یکدست شده و شناسشده را خوانندهی حرفهای شعر میتواند در مجموعهای از آثار شاعر قدرتمند ببیند. وقتی شکل اندیشدیدن و نوع نگاه شاعر به هستی منسجم شد، میتوان گفت که فضایی آشنا در شعرهایش شکل خواهد گرفت. زبان خاص یکی از مؤلفههای این فضای آشناست.
شعرهای عالیزاده به این فضای آشنا و بالغ رسیدهاند چرا که خود شاعر به انسجام اندیشه و فکر رسیده است. البته این به معنای تکراری بودن و کلیشه شدن فضاسازیهای شعری نیست. در شعرهای اینچنین مخاطب درمییابد شاعر از دریچهء خاص ادراک خود هستی را میبیند. در چنین وضعیتی ممکن است شعرها حال و هوایی جداگانه و در ظاهر بیارتباط با هم داشته باشند، اما آنچه که همهی این تصاویر و مضامین را به هم مربوط میکند، این است که همهی آنها از دهلیزهای مغز یک نفر گذشتهاند و از دریچهی نگاهی مستقل دیدهشدهاند.
در شعرهای عالیزاده فضای غالب، «تنهایی» است. این تنهایی نه یک نمود متظاهرانه و حتی مستقیم و رک است که اتفاقاً در لایههای زیرین شعرها پنهان است. این چندلایگی معنا در بیشتر شعرها دیده میشود. به شعر اول مراجعه کنیم:
بوی ماندگی است میپراکنم از خودم
دربند کدام ساعت ماندهام هنوز
نافم را کجای آن شب انداختی مادر؟
مرا میشناسی؟
کدام تکهی بدنم منم؟
کدام این کشتارگاه دستهجمعی م؟
شعر بااینکه مخاطب دارد و بازهم بااینکه این مخاطب «مادر» (با همهی معناهای پشتیبان ذهنی و ارجاعات غیرمستقیم) است، بازهم حضوری تنها گونه دارد. البته نمود دیگر شعرهای شاعر، حیرت است. این تحیّر اتفاقاً در مقام اطمینان و حتی گاه سخره بیان میشود. در اینجا هم حیرانی وجه بعدی شعر است. ادغام این حیرت و تنهایی فضایی سیّال و مبهم به شعر میدهد. توجه داشته باشید که در همین وضعیت «تنهایی» شاعر اشاره به «کشتارگاه دستهجمعی» میکند. این متناقضنما خود بر فضای تحیّر میافزاید.
«مردابی فرورفته در نافم؟»
در این فراز از شعر البته نگارنده بیشتر منتظر جملهای خبری بود تا سؤالی. با فرض جمله سؤالی، من نمیتوانم ارتباط و قرینهی درستی با پارههای پیش بیابم.
باتو
با کدام زبان حرف بزند مرداب
جز گودی چشمهای نیلوفریاش
بین واژه «جز» و «گودی» حرفاضافه «با» کم است. اما احساس میکنم این حذف از عمد انجامگرفته است و اینطور شاعر سعی کرده است هم گزارهاش را تکمیل کند و هم تصویری مستقل بسازد.
با من
با کدام حرف خواهی زد جز به زمان خونمردگیام در حمام
کجای این باتلاق گاوخونی دفن کردی تکه بدنم را
تصویر «باتلاق گاوخونی» ادامه «خونمردگی در حمام» است. تصویر «خونمردگی» هم در ادامه تصویر «مرداب» است. و «مرداب» در ادامهی تصویر «ناف». این تسلسل زنجیروار تصاویر باعث شده است، مخاطب لحظهای خالیالذهن نباشد.
اگر به شعر دوم هم توجه کنیم میبینیم فضا و اتمسفری در راستای شعر اول دارد. البته همانطور که گفتم این «ادامه اتمسفر» بههیچوجه منتج به تکرارشدگی و سنگشدگی شعرها نشده است. در شعر فضایی گروتسکوار وجود دارد. طنزی سیاه و تلخ از تقلیل خورشید به سیاهچالهای در حمام. این کشتن باز هم در تنهایی شاعر انجام میشود. شاعر باز هم کسی را در شعر مخاطب قرار میدهد اما همین سخن گفتن هم باعث نمیشود فضای تنهایی از شعر دور شود. در اصل، در شعرهای عالیزاده حتی صحبت کردن هم به گونهای ما را به فضای تنهایی میکشاند و البته حیرت!
شاعر در شعرهای خود سؤال میپرسد. تقریباً در همهی شعرهای عالیزاده عنصر پرسش حضور دارد. و باز هم البته این پرسشگری را نمیتوان از سر استیصال و حتی نادانی برداشت کرد. شاعر از جایگاهی تکیه زده بر قدرت سؤال میکند. گویی که خود پاسخش را میداند. این نوع پرسیدن جزء شناسنامهی شعرهای عالیزاده است. در اینجا هم، در انتهای شعر میپرسد:
«چرا تمام نمیشود حالا؟»
در شعر سوم هم باز با فضا و اندیشهی غالب مواجهیم. گو اینکه در این شعر تصویرسازی جایگاه مهمتری دارد. شاعر در این شعر دست مخاطب را گرفته است و او را همراه خود به «وادی حیرت» میبرد. در این شعر احساس «اعتمادبهنفس» و «اطمینان» اما موج میزند. شاعر حیران است اما انگار که در حالتی از اطمینان است.
اولین بو کشیدن تعفن تن
در تاریکی
حدس اندام در کشیدگی بو
چشم بستن به باریکههای نور
تطبیق دادن اندام در ذهن
تطبیق نکردن اندام در ذهن با هرچه
بودن
گفتم که شاعر دست مخاطب را میگیرد و او را به فضاهای شعر خود میبرد. اما طرفه اینکه، تنهاییاش ثانیهای ملکوک نمیشود. انگار که منِ مخاطب نمیتوانم در دیوار بتنی شاعر نفوذی کنم. گویی که شاعر مرا به تماشای تابلویی برده است اما من خودم جزء آن تابلو نیستم. البته این عجیب نیست و تقریباً جزء شناسنامه شعری اوست.
«خون کردن در یائسگی مغز»
در این مضمونپردازی باز هم طنزی نهفته است. اگرچه تصویر خنده آمیز شعر، تکراری به نظر میرسد اما اصطلاح «خون کردن» با ایهامی چندپهلو توانسته است این تصویر را از شکل کلیشهای خود بیرون بکشد.
«چه میبینی اصغر؟»
ظاهراً در اینجا مخاطب شاعر، خودش است اما من حس میکنم این «من» در شعر، یک «من» غریبه است. انگاری که شاعر حتی خود را هم از شعر بیرون انداخته باشد.
قبرستانی خالی است پیشانیم
یک پنجره باز میکنم درست همینجا
یک پنجره تا ببینی
چه کامل جسدی ست در سرم
تصویر بکر «قبرستان خالی پیشانی» با ترکیب شدن «پنجره» توانسته است تصویری کامل اما رازآلود را بسازد. شاید بتوان اینطور دید که شاعر در شعر بهطورقطع خود را کشته است. به نظرم آن مخاطب قرار دادن «اصغر» به این تصاویر ارتباطی مستقیم دارد.
یکی بیاید این مردنیها را مثله کند
بیاید این جسد را ازسرم بیرون بکشد
تا ببینی
مرده یعنی چه!
جملهی اول را متوجه نشدم. گزارههای بعدی پازل شعر را کامل میکند. اما «یکی بیاید این مردنیها را مثله کند» چه؟ از این جمله که بگذریم، شاعر تا انتهای شعر کاملاً خود را کشته است یا لااقل خود را از شعر بیرون انداخته است. برای همین مخاطب قرار دادن خود، رنگی از بیگانگی دارد.