جهانِ کلمات، واقعا جهان سحرآمیزیست. سخن زیبا و جان کلام را میتوان شکافت و زیر انگشتهای تشریح قرار داد، تا مثل یک زیستشناس، جزئیات هندسی و زیستی و چرایی و چگونگیاش را تا حدودی فهمید. بدیهیست که صورت زیبا، حاصل تجمیع و تناسب جزئیات و ریزهکاریهاست؛ اما آنچه که در نهایت، اهمیت دارد و مهم جلوه میکند، رخ زیباست.
صنعت و طبیعت در جهان هنر، نسبت به هم، هموند هستند. این دو هرگز بدینسان که آنها را برای ما تعریف کردهاند، مقابل هم قرار نمیگیرند. طبیعت، یک سیستم صنعتیست که آنقدر خوب و متناسب اجرا شده است که طبیعی جلوه میکند.
اما جهان صنعتیای که الان ما از آن حرف میزنیم، خلقتیست عاری از روحیات طبیعی. یعنی چفت و بستهای آن، آنقدر شکیل و خوششمایل طراحی نشدهاند، که طبیعی بنمایند. این خاصیت تصنعی، تا زمانی که در یک پدیده باقی میماند، آن پدیده، طبیعی رخ نشان نمیدهد.
حتی لبخند که یک میراث عاطفیست، هر از گاهی که از ته دل و مزین به معجون شادی نباشد، لبخند تصنعی نام دارد.
همینطور، چیزی که آفریدهی دست و فکر بشر است را مصنوعی یا ساختگی میگویند و به لحاظ معنایی، در مقابل طبیعی و خلقی قرار میگیرد.
اما ما در هنر، باید کاری انجام دهیم مثل خلقت اولیه و طبیعی هر چیز. کلا نزدیکترین تعریف برای هنر همین است. آنچه که تقلیدی باشد و آنچه که مصنوعی و تصنعی بنماید، از هنر فاصلهی بسیاری دارد. ولی حتی در هنر خلقت، هم ما عناصر اولیه داریم و فرمولها و ابزارها و شگردهایی که آنها را با هم تلفیق میکنند و محصول، یک پدیدهی طبیعیست. بدین سان در ادبیّات و بهخصوص شعر، صنایع ادبی، از ابزارهای تلفیق عناصر برای ساختن یک اثر هنری هستند.
از اینجا به بعد، نقش خالق بسیار مهم است. مهم نیست که ما میخواهیم یک آمیب تکسلولی خلق کنیم، یا یک ساختار پیچیده مثل انسان. مهم نیست که ما میخواهیم سهل و ساده حرف بزنیم( مثل سعدی) یا متکلف( مثل شاملو)؛ اهمیت در چیستی نیست، اهمیت در چگونگی است. اهمیت در این است که ما طوری حرفمان را بزنیم و شعرمان را بسراییم که مخاطب ما احساس نکند که ما وقتی آنرا نوشتهایم، سختمان بوده است و به سختی آن حرف را زدهایم. یک نکتهی باریکتر از مو در تفاوت بین شاعران درجهیک با دیگران، همین است. هر وقت ما بهعنوان شاعر و خالق، سطرمان را طوری نوشتیم که این احساس به مخاطب ما دست دهد که به سختی این را نوشته است و منظورش را رسانده است، قافیه را باختهایم. هر وقت اینطور شد، خلقت ما با تمام اجزایش، خلقتی ممتاز نیست و تصنعی مینماید. در اینهنگام است که محصول کار ما بهجای یک انسان، یک ربات مینماید.
اریک امانوئل اشمیت در رمان 《زمانی که یک اثر هنری بودم》، چنین نقش تصنعیای را به 《آدام بیس》میدهد و آن نارضایتی خود اثر هنری را در یک اجرای مصنوعی، روایت میکند.
در واقه ما در مواجهه با یک انسان، محو چشمهایش میشویم و به اینکه چشم متشکل از عدسی و قرنیه و عنبیه است فکر هم نمیکنیم، فقط به چشم بودنش خیره میشویم و محو تماشا میشویم؛ چون چشم بودن در آن، بیشتر از تکتک اجزای آن به چشم میآید. با مهربانی و عشق که مواجه میشویم، لحظهای به ترشح هورمون اکسیتوسین هم فکر نمیکنیم و فقط مسخر عشق میشویم، در حالی که علم داریم که این یعنی ترشح اکسیتوسین. این یعنی اینکه آن ساختارهای متکلف وحده، طوری ساخته و پرداخته شدهاند که با ما به راحتی حرف میزنند و متکلم هستند در تقابل با اغیار. نیز میدانیم که یک گل از گلبرگ و کاسبرگ و برچه و پرچم ساخته شده است، اما ما در تقابل با یک شاخهگل، به تکتک اجزای آن حتی فرصت فکر کردن نداریم؛ چون رنگ و عطر و خلقت بینقص گل، به ما این فرصت را نمیدهد.
پس ما در تولید یک اثر هنری، باید اجرای راحتی داشته باشیم. مادامی که چنین رفتار کنیم، دیگران مسحور اثر هنری ما خواهند بود. خود این اجرای راحت، از تمرین و مداومت حاصل میشود. اینکه من همواره به دوستانم و اخیرا به همشاگردیهایمان در پایگاه نقد شعر، توصیه میکنم که مدام بنویسید و تکنیکها و اجرای آنها را تمرین کنید، به همینخاطر است. شاید در خیلی موارد، دوستان ما متوجه دلیل این تاکید نباشند، اما یکی از مهمترین دلایل این اصرار، همین است. اجرای راحت متن و ادامهی آن، مهمترین وجه تمایز دو اثر است که هر دو عناصر و زیرساختها و تکنیکها و مولفههای لازم را دارند و فقط میماند اجرای آنها به راحتترین و چشمنوازترین شکل ممکن، که در نهایت کدامیک گوی سبقت را بربایند؟!
به این بیت از حسین منزوی دقت کنید؛
اگرچه هیچ گل مرده، دوباره زنده نشد اما
بهار در گل شیپوری، مدام گرم دمیدن بود
آیا ما ذرهای احساس میکنیم که گفتن این حرف، برای منزوی سخت بوده است؟ ما در اولین تقابل، با یک اجرای راحت مواجهیم. اگرچه این دو سطر مختصر پر از عناصر و روابط لایهبندیشده است. 《هیچ》 در مقابل 《مدام》؛《مرده》 در مقابل 《زنده》؛ نیز 《گل مرده》 در مقابل 《بهار》، نیز 《دمیدن در شیپور》، اما اعجابانگیز، دمیدن بهار در گل شیپوری! نیز اعجاز 《دمیدن》 که به افسانهی خلقت انسان و دمیدن روح در او اشاره میکند؛ نیز 《گرم دمیدن》 که علاوه بر تداوم، به گرم بودن موجود زنده و سرد بودن مرگ و مردگی اشاره دارد. اینهمه جزئیات، آنچنان درهمتنیده شدهاند، که آنچنان طبیعی و راحت جلوه میکنند.
پس ما علاوه بر تمام داشتهها و دانستههای ادبیمان، به یک اجرا با مهارت بسیار بالا نیاز داریم که روح در مخلوقمان دمیده شود و هنرمندیمان اثبات شود.