یک جفت کفش
آیا سخن از رفتن است؟ آیا سخن از خریدن کفش است؟ آیا سخن از تشریح وضعیت اسکان آدمها در خانهای، براساس شمارش کفشهای پشتِ در است؟ آیا نوع کفشها (راحتی، تابستانی، زمستانی، ورزشی، اسپرت و...) اهمیتی دارد؟ آیا زنانه و مردانه بودن کفشها اهمیتی دارد؟ آیا سایز کفشها اهمیتی دارد؟ آیا رنگ و مدل کفشها و مناسب بودن آنها برای کودکان، جوانان، یا پیران اهمیتی دارد؟ آیا کیفیت کفشها که میتواند معرّف وضعیت اقتصادی و متعاقباً اجتماعیِ صاحب آنها باشد اهمیتی دارد؟
چند جفت جوراب با رنگهای نارنجی و بنفش
از گزینههای پیشین، سرشماری افراد ساکن در یک خانه برمبنای شمارش کفشهای پشت در حذف میشود، اما همچنان گزینههای دیگر به قوّتِ خود باقی هستند.
یک جفت گوشوارۀ آبی
در این سطر، احتمالِ زن بودن صاحب کفشها و جورابها قوّت میگیرد و گزینۀ مردانه بودن کفشها کمرنگ میشود، اما همچنان گزینههای دیگر به قوّتِ خود باقی میمانند. علاوه بر اینکه گزینۀ تشریح وضعیت کمد یک زن نیز پررنگتر میشود.
یک جفت...
پس از این سطر، با آشکار شدنِ تعداد بیشتری از عناصری که جفت هستند، هم تشریح وضعیت کمد و اسباب و لوازم یک زن قوّت مییابد، و هم تأکید ویژۀ شاعر بر کلمۀ «جفت» که بهواسطۀ تکرارِ آن اجرا شدهاست، توجه مخاطب را به مسألۀ «زوجیّت» جلب میکند.
کشتی نوح است این چمدان که تو میبندی!
اما این سطر، بهیکباره تکلیف مخاطب را روشن میکند. سطرهای پیش، تشریح وضعیت چمدان یک زن، در آستانۀ «رفتن» بودند، و دقیقاً تأکیدِ شاعر بر کلمۀ «زوج» و کمک گرفتن از ماجرای داستان کشتی نوح که در آن از هر مخلوقی، یک جفت سوار شدند، مسألۀ زوجیت را در محوریت قرار میدهد و زوجیتِ اشیاء داخلِ چمدان را با آغازِ فردیتِ ناشی از رفتن زن، در تضاد مینشانَد.
بعد، صدای در...
با این سطر، اتفاقی که قرار بوده بیفتد، میافتد. زن، چمدانش را برداشته و رفتهاست، و همراه با آن چمدان، که اشیاء درونش زوج بودهاند، عملاً زوجیت را با خود از خانه بردهاست. و چرا «خانه»؟ بهخاطر انتخاب واژۀ «در».
صدای در از پیراهنم گذشت
از سینهام گذشت
از دیوار اتاقم گذشت
از محلههای قدیمی گذشت
شاعر در این سطرها، با انتخاب فعل «گذشتن» که در ذات خود، حرکت دارد، قدمبهقدم مخاطب را به عقب برمیگرداند، و بهگونهای میتوان گفت به این فعل کارکردِ فلاشبک میدهد تا بتواند از فضای داخلیِ «خانه/ اتاق» به فضای خارجیِ «بیرون/ محلههای قدیمیِ کودکی» گریز بزند.
اما توجه به عناصرِ انتخابی در این چند سطر، حائز اهمیت بیشتری است:
صدای در از پیراهنِ شاعر میگذرد ← یعنی این «رفتن»، تنها یک رفتارِ بیرونی نیست، بلکه زن از درون رفتهاست و شاعر را نیز از درون به فردیت و تنهایی کشاندهاست.
صدای در از سینۀ شاعر میگذرد ← یعنی «رفتن»، به احساسات شاعر نیز تسرّی پیدا کرده.
صدای در از دیوار اتاق شاعر میگذرد ← از همین انتخابِ «دیوار اتاق» است که سفرِ فعل «گذشتن» در طولِ زمان آغاز میشود و «رفتنِ زن»، زندگی شاعر را خارج از فضای اتاقش تحتالشعاع قرار میدهد و او را به سفری در زمان میبَرد، یعنی به روزهای پیش از زوجیت و حتی بسیار پیش از آن...
صدای در از محلههای قدیمی شاعر میگذرد ← درواقع «رفتنِ زن»، روزهای تنهاییِ شاعر را در طولِ سالیانِ گذشته، یکی پس از دیگری پیشِ چشمش میآورَد و شاعر را قدمبهقدم عقب میبَرد، تا جاییکه روزهای کودکیاش را به یاد میآورد.
و کودکیام را غمگین کرد
با این سطر، مخاطب وارد فضای کودکیِ شاعر میشود. شاعر سالها پیش، دوران کودکی را سپری کردهاست، اما حالا که به آن روزها فکر میکند، درمییابد که تنهاییِ آن سالها، توأم با غم و اندوهی بوده که شاید پیشتر متوجه آن نبودهاست، چراکه در آن سالها، شاعر چیزی را نداشته، که هیچوقت «داشتن» و «از دست دادن»ش را تجربه نکردهبودهاست و به همین دلیل، فقدان آن، آزارش نمیدادهاست. یعنی شاعر در روزهای کودکی، تجربۀ زوجیت و از دست دادنِ آن را نداشتهاست، بنابراین آن تنهایی و فردیت، تنهایی و فردیتِ پس از زوجیت نبوده، و شاعر، اندوهِ آن را نمیشناختهاست. اما حالا به گذشته برگشته تا با تجربۀ امروزش، برای تنهاییِ آن سالهایش نیز غصه بخورد و اندوهگین بشود.
کودک بلند شد
حالا دیگر فضای شعر، کاملاً تغییر کردهاست، و پس از این سطر، مخاطب میخواهد بداند آن کودکِ تنهای غمگین، چه میخواهد بکند.
و قایق کاغذیاش را به آب انداخت
شاعر میتوانست اسباب و لوازمِ بازیِ دیگری را در اختیار کودکِ شعرش قرار دهد؛ مثل قطار، ماشین، هواپیما یا هر وسیلۀ نقلیۀ دیگری که با فعلِ «گذشتن» تناسب داشتهباشند، اما او قایق را برمیگزیند؛ چراکه در سطرهای پیش، کشتی را انتخاب کردهبود، و این دقیقاً مصداق همان جملۀ کلیدیِ این کتاب است که میگوییم: «در یک شعرِ ساختمند، هر انتخابی بر انتخابهای بعدیِ شاعر اثر میگذارد».
با انداختنِ قایقِ کاغذی به آب، فعلِ «گذشتن» دوباره واردِ کار میشود؛ شاعر میخواهد بگذرد، نمیخواهد در روزهای کودکی، آن هم آن کودکیِ غمگین بمانَد، میخواهد از آن مرحله عبور کند، اما به کجا؟
او جفت را نمیفهمید
با این سطر، شاعر خیال مخاطب را راحت میکند. این قایق قرار است شاعر را به سفری ببرد که دیگر ربطی به زوجیت ندارد. شاعر اینبار بیهمسفری را انتخاب کردهاست و بهتنهایی قدم در راه خواهد گذاشت، یا بهعبارتی با توجه به عناصر انتخابیِ قایق، آب، و...، بهتنهایی دل به دریا خواهد زد.
تنها سوار شد
این سطر، تأییدکنندۀ سطر قبلی است که میگفت «او جفت را نمیفهمید».
آبها به آینده میرفتند
و این سطر، مخاطب را به این نتیجه میرسانَد که با سفرِ شاعر در طول زمان و بهسمت آینده مواجه است. این قایق، آن کشتیِ نجاتبخشِ بشریت نیست و قرار نیست ازواجی را از مهلکهای نجات دهد، بلکه میخواهد شاعری را که یکبار از تنهایی بهدرآمده و پس از آن دوباره تنها شده، اینبار بدونِ گذر از مرحلۀ زوجیت، به تنهاییِ موجود در آیندهاش برسانَد.
همینجا دست بردم به شعر
اما ناگهان شاعر، قدرت خود را در بر هم زدنِ آنچه در سطرهای پیش ساختهبود، و اقتدار خود را در ویران کردنِ توقعی که با سطرهای پیش در ذهن مخاطب ایجاد کردهبود، نشان میدهد، و میگوید: قرار نیست همهچیز آنطوری که توقع داری پیش برود. پیشتر گفتم: «آبها به آینده میرفتند»، اما حالا خودم آن توالیِ زمانی را بههم میزنم، و...
و زمان را
مثلِ نخی نازک
بیرون کشیدم از آن
دیگر نمیشود از این شعر انتظار داشت که در مسیری که شاعر از پیش ساختهبود حرکت کند. و این، اقتدارِ شاعر است، یعنی همان «اقتدار شاعر در بر هم زدنِ قواعد و قوانینی که خود برای خود ایجاد کردهبود». شاعر با انتخابهای قبلی، دیواری در دو سوی مسیرش کشیدهبود که بهطور منطقی باید مابقیِ شعر را در آن مسیر و در میانِ آن دو دیوارِ فرضی حرکت میکرد، اما بهطور ناگهانی، هر دو دیوار را خراب کرد و با این کار، باز بینهایت مسیرِ ذهنی برای مخاطبش باز کرد:
دانههای تسبیح ریختند:
من ... تو
... کودکی
... قایقِ کاغذی
نوح ...
... آینده
...
دیگر مخاطب چه توقعی میتواند از ادامۀ مسیر این شعر داشتهباشد؟ هرچه در ذهنش ساخته و پرداخته بود ویران شده، و تنها چارۀ او در این مرحله این است که بیحرکت بنشیند، و حرکتِ بعدی و کاملاً غیرقابلپیشبینیِ شاعر را تماشا کند. و توجه داشته باشید که مخاطبِ شعر ساختمند، قاعدتاً میتوانست چیزهایی را پیشبینی کند، اما شاعر با «دست بردن به نخِ ساختارِ شعر و بیرون کشیدنِ آن، و بههم ریختنِ مهرههای اتفاقات» که همان عناصر انتخابی در سطرهای قبلی بودند، قدرتِ پیشبینی را از او سلب کرد.
تو را
«تو» دوباره وارد شعر میشود؛ همان «تو»یی که رفتهبود و رفتنش شاعر را به تماشای تنهاییاش در گذرِ سالیان واداشتهبود، دوباره وارد شعر شدهاست؛ چراکه هنوز در ذهن شاعر حضور دارد.
با کودکیام
بر قایق کاغذی سوار کردم
حالا که همهچیز تغییر کرده و شاعر معادلاتِ قبلی را بههم ریخته، و بهبیانی زیرِ میز زدهاست، میتواند برگِ تازهای رو کند؛ او تنهاییِ خود را پذیرفته و با آن کنار آمدهاست، اما دیگر نمیتواند تنهاییِ آن کودکِ غمگین را تاب بیاورد. انگار حالا که به گذشته برگشته، و حالا که توانسته نخِ زمان را از آن بیرون بکشد، و حالا که بهعنوان مؤلفی مقتدر، خودش میداند که اختیارِ هرچه هست در دست خودش است، میخواهد لااقل در عالمِ خیال هم که شده، فکری به حالِ تنهاییِ کودکیِ غمگینش بکند.
و به دوردست فرستادم
چرا دوردست؟ چون برای شاعر، آنچه نزدیک است، دیگر امیدوارکننده نیست. او دیگر از نزدیک و نزدیک شدن میترسد و در حوالیِ خود احساس خطر میکند. او میخواهد کودکیاش را از تنهایی دربیاورد، پس او را همراه با جفتی که سالها بعد، در روزهای جوانیِ خود برگزیدهبود، به جای امنی میفرستد تا آنها را از آسیبِ اتفاقاتی که پیشتر یکبار از سر گذراندهبود و اینک از خطراتِ آنها آگاهیِ کامل دارد، نجات دهد.
اما البته «کاغذی» بودنِ قایق هم در این میان، انتخابی بسیار هوشمندانه است که نشان میدهد شاعر، میداند که آن زوجیت، آن رفتن و دور شدن از مهلکه، و آن رفتن به زمان و مکانِ امن هم پایدار نیست! چراکه آن قایق، خود بیآنکه طوفانی یا حتی خُردک نسیمی در کار باشد، بهزودی در آب، پارهپاره خواهد شد.
بعد با نوح
در انتظار طوفان قدم زدیم
اینجا شاعر خود را درکنار نوح مینشانَد، و ما شاید پیش از خواندنِ این شعر، هرگز از خود نپرسیدهبودیم که آیا نوح در آن کشتی تنها بود؟ یا خود نیز با جفتی همراه بود؟8
اما انتخاب شاعر چیست؟ انتخاب شاعر این است که نوح، نماد تجرّد و تنهایی و عذابِ دیگران را به جانِ خود خریدن باشد.
هم شاعر و هم نوح، دیگرانی را از تنهایی و طوفانِ بلایا نجات دادهاند و آنها را بهصورت ازواجی، از مهلکه رهانیدهاند و سوار بر قایق و کشتی کردهاند، و حالا خود بر زمینی که رویشگاهِ بلاست، در انتظار طوفان قدم میزنند، با این تفاوتِ دردناک که کشتیِ نوح، بر کوهِ جودی فرود خواهد آمد و نوح که پیامبر است و محلِ وحی، از این «فرجام» خبر دارد، اما قایقِ کاغذیِ شاعر بههرحال راهِ دوری نمیتواند برود، و شاعر نیز بیآنکه پیامبر باشد و محلِ وحی، از این «بدفرجام» خبر دارد.
یک جفت کفش
چند جفت جوراب با رنگهای نارنجی و بنفش
یک جفت گوشوارۀ آبی
یک جفت...
کشتی نوح است این چمدان که تو میبندی!
بعد
صدای در از پیراهنم گذشت
از سینهام گذشت
از دیوار اتاقم گذشت
از محلههای قدیمی گذشت
و کودکیام را غمگین کرد
کودک بلند شد
و قایق کاغذیاش را به آب انداخت
او جفت را نمیفهمید
تنها سوار شد
آبها به آینده میرفتند
همینجا دست بردم به شعر
و زمان را
مثلِ نخی نازک
بیرون کشیدم از آن
دانههای تسبیح ریختند:
من ... تو
... کودکی
... قایقِ کاغذی
نوح ...
... آینده
...
تو را
با کودکیام
بر قایق کاغذی سوار کردم
و به دوردست فرستادم
بعد با نوح
در انتظار طوفان قدم زدیم.