عشقِ نامتعارف




عنوان مجموعه اشعار : نامتعارف
شاعر : محمدرضا مهدی تبار


عنوان شعر اول : نامتعارف
دنیا نخواست، وارد این صف کند مرا
قَدری به دیدن تو مشرّف کند مرا

هرگز کسی خیال نمی کرد، روزگار
درگیر عشق نا متعارف کند مرا

چشمت مخدری ست که واگویه می کند : 
خوشبخت، آن کسی ست که مصرف کند مرا

حقا بنا نبود که صیاد زندگی
در بند این حصار مسقف کند مرا

من برج آرزویم و پس لرزه ی صدات
آمد که یک خرابه ی همکف کند مرا

هر کار هم که کرد، نشد شیخ شهرمان
جز تو به هیچ چیز، مکلف کند مرا

محمدرضا مهدی تبار

عنوان شعر دوم : .
.

عنوان شعر سوم : .
.
نقد این شعر از : محمّدجواد آسمان
در این یادداشت با هم مروری نقادانه خواهیم داشت بر یک غزل؛ غزلی که نسبت به شعرهای قبلی دوست شاعرمان به نظرم در مجموع گامی به جلو برداشته است و در نوع خودش شعر خوب و قابل قبولی به نظر می رسد. با این حال، هر شعر خوبی ممکن است از جنبه هایی بر دل برخی از خوانندگان ننشیند. من در این جا می کوشم خودم را به جای دیرپسندترین خوانندگان بگذارم تا موارد نادلخواه شعر بیشتر به چشمم بیاید. دوست شاعر ما قافیه ی دشواری برای غزلش انتخاب کرده ولی از عهده برآمده است. زبان شعر، زبان محکمی ست که شاعر به عمد کوشیده در مواردی آن را به کف کوچه بکشد (در این باره خواهم نوشت). وحدت خطاب، ابیات شعر را از سر تا پا ظاهراً در یک راستا قرار داده ولی همچنان پریشانی در بیت ها به چشم می آید. به نظرم تمرکز شاعر بر مضمون سازی در هر بیت (که خودش به زعم من معلول تقید به این قافیه ی دشواریاب است) حواس او را در مواردی از رسیدن به ساختار طبیعی و پیاپی بیت ها پرت کرده است. بگذارید بیت ها را دانه به دانه بخوانیم و جلو برویم؛ جزئیات آنچه را که تا این جا عرض کردم، در همین مرور تفصیلی خواهم نوشت. گفتم که قافیه های این شعر، قافیه های آسان یابی نیستند. قوافی از این دیریاب تر و مشکل تر هم فراوان سراغ داریم ولی باید اعتراف کرد که همینی قافیه هم قافیه ی پرکاربرد و دامنه داری نیست. با این حال، چرا عرض کردم که شاعر نسبتاً خوب از پس این قافیه برآمده؟ چون انصافاً در هیچ کدام از بیت ها جایگاه قافیه را در دل خود بیت (از حیث نحوی و مضمونی)، غیرطبیعی و تحمیلی نمی بینیم. این توفیق بزرگی ست برای یک شاعر که التزام ناگزیرش به قافیه، سخن را غیرطبیعی نکند. البته در مورد بافت زبان عمومی بیت ها سخنی دارم که در ادامه عرض خواهم کرد اما اجمالاً و عجالتاً در مورد خود قافیه، باید از این نظر نتیجه ی کار شاعر را نسبتاً مقبول به شمار بیاوریم. به عبارت دیگر، همین که ندرت قوافی، شاعر را دست به دامان واژه های غریب و قاموسی نکرده، جایی شکر دارد. این قافی ها، همگی کلماتی زنده و متداول هستند. جنس این قافیه البته جبراً عربی ست. من از آن هایی هستم که حقیقتاً از فراوانی کلمات عربی در زبان فارسی خشنود نیستم ولی این را هم می پذیرم که اگر وفور کلمات عربی در زبان فارسی تا این حد نبود، بخش عمده ای از آرایه های ادبی (لفظی و آوایی) اساساً در ادبیات فارسی اتفاق نمی افتاد و اصولاً امکان اتفاق افتادن نمی داشت. این حجم از جناس و اشتقاق و قافیه (سجع) که در شعر و نثر کلاسیک فارسی شاهدش هستیم، تا حد زیادی (قریب به اتفاق) مرهون حضور همین وام واژه های عربی ست. قافیه ی همین غزل، معیار و آوردگاه خوبی برای سنجش این قضیه است؛ من فی المجلس نتوانستم جز یکی دو قافیه ی کاملاً فارسی در ذهنم به قوافی این غزل بیفزایم. در آغاز یادداشت، استحکام زبان این شعر را ستودم ولی عرض کردم که شاعر در مواردی تلاش کرده بیان یا واژگان کف خیابان (نزدیک به محاوره) را هم با این زبان رسمی درآمیزد. مثلاً «وارد صف کردن، مخدر بودن، مصرف کردن، صدات، همکف، هر کار که کرد» نمونه هایی از آمدن زبان شعر از عرش به فرش اند؛ نه لزوماً منفی، که گاهی موجب و موجد صمیانه تر شدن بیان. اما در مجموع، فکر می کنم که این تلفیق، این همدست کردن دو جنس از زبان، در مواردی بافت زبانی شعر را نایکدست کرده است. مثلاً به نظر شما «واگویه کردن» بیش از حد قلنبه سلنبه و عصا قورت داده نیست؟ یا بعد از آن «حقّا»ی سخنرانانه، رساندن سخن به «صدات» بجاست؟ در تمام طول این شعر، با «تو»یی رو به روییم که شعر (شاعر) در تمام طول غزل دارد با او سخن می گوید. گفتم که همین یگانگی و یکدستی و یکسانی خطاب، خودش برای دادن رویکردی همسو به بیت های این شعر، مغتنم و به نوبه ی خودش نافع است. اما در ادامه این را هم عرض کردم که گمان می کنم به رغم این وحدت روساختی (و نه ژرف)، و پاره ای دیگر از ارتباطات معدود بین بیتی (مثلاً رساندن مخاطب از «حصار مسقف» به «خرابه ی همکف» در بیت بعد)، با غزلی رو به روییم که انسجام مطلوب و کاملش را نیافته است. چرا این را عرض می کنم؟ از دو بیت نخست که بگذریم (که اگر بخواهیم ساده شان کنیم، بدشانسی عاشق را، عاشق شدن اما به لقای محبوب نرسیدن او را فریاد می زنند، و به هر روی علی رغم تخاطب با «تو» بر «منِ» عاشق تمرکز دارند)، بیت سوم ناگهان بر خود یار متمرکز می شود. از طرفی مخدر بودن چشم معشوق تعبیر قرص و محکمی ست (چون ما را به یاد سوابق ذهنی مان از چشم خمار یار هم می اندازد) اما از طرف دیگر به نظر می رسد که این به اصطلاح «شیفت» شدن ناگهانی سخن از من به تو بی ضابطه انجام شده است. ضمن این که بنای مضمون «تخدیر» هنگامی جواب گوست که مرتبه ای اتفاق افتاده باشد... آیا می شود گرفتار تخدیر چیزی بود بدون مصرف قبلی آن؟ (شاید هم بشود!)... پرسش این جاست که وقتی دنیا اساساً تا به حال نخواسته عاشق را وارد صف مشرف شوندگان به دیدار معشوق وارد کند، چگونه منطقی جلوه خواهد کرد که عاشق تلقی یی از آن چشمان داشته باشد؛ چه رسد که به درکی از تخدیری بودن آن چشم ها نیز رسیده باشد. در مورد بیت اول هم می توان در این اندیشید که آیا کلمه ی «قدری» به گزینانه استخدام شده؟؛ یعنی آیا می شود به شکل مدرّج و تشکیکی، فقط قدری به دیدن کسی مشرف شد یا دیدار امری صفر و صدی ست؟ در بیت دوم هم با آن که صفت «نامتعارف» فوق العاده بودن و ویژه بودن عشق را نشان می دهد اما خواننده را در جریان جزئیات این «نامتعارف بودن» نمی گذارد و از همین حیث، به نظرم به قدر کافی اقناع گر نیست؛ خواننده از خودش خواه پرسید که چنین عشقی چرا نامتعارف نامییده شده؟ (و در دل متن، در نصّ شعر، پاسخی برای این پرسشش مندرج نخواهد یافت). همین طور ممکن است خواننده از خودش بپرسد که مگر حال عاشق چگونه بوده که کسی درگیر چنین عشقی شدنش را گمان نمی برده است؟ پاسخ این سؤالات، هرچقدر هم که در ذهن های نقّاد و وقّاد، خوب جفت و جور شوند، در متن به لطایف الحیلی پنهان یا آشکار تعبیه نشده اند. در مورد «واگویه کردن» هم عرض کردم؛ باید دید که آیا این تعبیر نادر و غریب، چیزی فراتر از «می گوید» به بیت داده است و اگر نداده، صرفه ی استعمالش (فراتر از پر کردن وزن) چه بوده است؟ در بیت چهارم، اصولاً دغدغه ی شاعر عوض می شود؛ حالا شاعر خودش را در مقام عاشق نمی بیند بلکه صیدی می بیند اسیر در دست زندگی و محوس در حصاری مسقف (لابد کنایه از تنگ). آیا بدبینانه است اگر گمان کنیم که صرفاً قافیه ذهن شاعر را به سمت چنین مضمون ناخویشاوندی سوق داده و هدایت کرده است؟ همین طور در بیت بعد که باز مضمونی ساختمانی دارد و حسن عمده اش همین التزام (در امتداد بیت قبلی) است، آیا چیزی در دل بیت تعبیه شده تا ما را قانع کند که در این «عشق ورزیِ نادیده»، در این ماجرای عاشق و معشوقی، عاشق گرچه به دیدن محبوب مشرف نشده اما «صدا»ی او را شنیده است؟ پرسش دقیقم این است که این صدا و این شنیدن ویرانگر را باید کجای واقعه ی تصورپذیر این عشق جا داد و به چه اقتضایی؟ و تازه چرا خود صدا را نه و «پس لرزه»ی آن را؟ رابطه ی علّی بیت آخر هم با ابیات قبلی و مخصوصاً بیت قبل از خودش قطع است؛ جز تخاطب و جز عشق. به طور آشکار مقصودم این است که این بیت آخر، نه فقط آخر یک روایت ضمنی را برای ما تعریف نمی کند بلکه مشخصاً در ادامه ی ماجراها و روایات ابیات قبل هم نیست؛ هرچند خودش فی نفسه بیت خوبی ازآب درآمده باشد. از این روست که عرض کردم این شعر هنوز اسیر مضامین منفردی ست که هرکدام مدیون قافیه ی بیت خودشان اند؛ بی آن که توانسته باشند به شکل کامل و آرمانی، هرکدام شان گوشه ای از ماجرای روایی شعر (این روایت را به معنای روایت داستانی به کار نمی برم؛ ماجرا و روند شعر مقصودم است) را بر عهده گرفته و اجرا کرده باشند...

منتقد : محمّدجواد آسمان




دیدگاه ها - ۲
محمدرضا مهدی تبار » شنبه 05 تیر 1400
سلام آقای آسمان خوشحالم توفیق اینو بدست آوردم که دوباره از نقد های زیبا و موشکافانه ی شما بهره ببرم. سپاسگزارم برای وقتی که گذاشتید. حتما سعی می کنم نقصان این شعر رو برطرف کنم.
محمّدجواد آسمان » شنبه 05 تیر 1400
منتقد شعر
سلام برادر جان. محبت دارید بزرگوار. انجام وظیفه کردم. کار ما این‌جا نق زدنه دیگه ببخشید :) پیروز و کام‌یاب باشید...

برای ارسال نظر وارد پایگاه شوید.