عنوان مجموعه اشعار : غزل عاشقانه
عنوان شعر اول : چشمهات
یڪ شهر کشته مرده ے طغيان چشمهات
سر تیتر خبر شده بحران چشمهات
قاتل همیشه هم نمے آید محل قتل
رفتے و رفته ایم به قربان چشمهات
با اشتیاق تن زده ام یڪ لباس نو
این بے نفس ترین شده مهمان چشمهات
قلبم به احترام شما ایستاده است
دعوت شدم مراسم اکران چشمهات
تندیس مات بُرده ترین میرسد به من
اسکارِ هيپنوتيزم ،به جریان چشمهات
در خواب قسمتم شدے و تلخ کامے ام
گم میشود به حرمت قندان چشمهات
دستت به سردیِ دے و عطرت چنان بهار
هرچار فصل ،زخمےِدرمان چشمهات
تا استخوان به دردِ تو پاییز ،مبتلاست
آه از غم نهفته در آبان چشمهات
دلتنگِ برکه ،روی بیابان پوستت
جان داده است ماهیِ غلتان چشمهات
تو میروے و پشت سرت خنده هاے من
گم میشوند در تبِ هذیان چشمهات
با هق هق دوباره اش از خواب میپرم
ساعت شده ست بعد تو گریان چشمهات
سجاده آب میکشم از اشڪ ،کاش درد
یڪ لحظه میرسید به وجدان چشمهات
#محبوبه_سادات_حسینے
#نقد
عنوان شعر دوم : ماهی من
عطر تو پیچید و قلم گریه کرد
بیت به بیت غزلم گریه کرد
ارگ فرو ریخت به پای غمت
هق زدی و شانه ی بم گریه کرد
گوشه ی انباری خانه سه تار
سوگ تو را هم زد و هم گریه کرد
پیرهنت را که گرفتم به جات
نخ به نخش در بغلم گریه کرد
سایه به سایه همه ی خاطرات
باز به تعقیب دلم آمدند
لایه به لایه همه ی زخم هام
از نمک خوب تو دم میزدند
باز به باروت ته مغز من
عطر کسی مثل تو فندک زده
از تو چه پنهان که برای هوات
کنج گلوگیر دلم لک زده
سوزن اجبار پس از رفتنت
لب لب لبخند مرا دوخته
کو پر پرواز؟ که مثل دلم
بال و پرم، بال و پرم سوخته
طاق شده طاقت ایوب دل
پاشو من زجه زنان را بگیر
راهی طوفان شده هر آرزوم
قاصدک پرپرمان را بگیر
خون دلم از کفنت جاری و
هر نفسم بعد تو اجباری است
از تو چه پنهان کمرم را شکست
ضربه ی مرگ تو عجب کاری است
اینکه نبودی و ندیدی مرا
سجده ی شکرش بخدا واجب است
شکر ندیدی که امانم برید
تنگ بلورین جهانم شکست
ماهی من در دل خاکی چرا؟
خسته ترین آدم این ماجرا
خواب نرو خواب خوشم را نگیر
تلخ به پایان نرسان قصه را...
#نقد
#محبوبه_سادات_حسینی
عنوان شعر سوم : با فاصله واست عزادارم...
آروم خوابیدی توی خاکا
برعکس من که غرق کابوسم
یخ میکنه لبخند رو لبهام
هربار که عکساتو میبوسم
میرم سراغ میز کاری که
خستگیتو به روم میاره
اسمت برام معنیش میشد کوه
کوهی که تو دل دشت گل داره
یادش بخیر چاییمو دوس داشتی
میگفتی عطر زندگی میده
خندیدنت حکم نبات و داشت
خوابت تو چاییم زهر پاشیده
اون شال گردن که برات بافتم
رفتی و واسم شد طناب دار
ترجیح میدم که بمیرم تا
تکیه بدم جای تو به دیوار
عکسات خندت فنجون چاییت
لحن خوش و آواز لالاییت
میندازه آخر قلبمو از پا
اخلاق خوبت یاد آقاییت
فوتبال دیدن ترس گل خوردن
اون جر و بحثای پر از خنده
تو پا نشی بازی رو میبازم
بی تو اصن بازی کیلو چنده؟
دارن بهونه میگیرن موهام
میدونی چن وقته نبافتیشون؟
کوچه برات دلتنگه میدونی
از کی ندوئیدیم زیر بارون؟
اصلا صدامو میشنوی حالا
که خواب رفتی زیر مشتی خاک
با صوت عبدالباسط و بارون
با این خداحافظی غمناک
ویروس هم مثل من عاشق شد
خو کرد به مورفین آغوشت
تو که بدت میومد از مشکی
پاشو جهانم شد سیا پوشت
بادبادک شادیم داره میره
تو رعد و برق و باد گم میشه
کاش بودی و واسم میاوردیش
این روزگار بی تو چی حالیشه؟
اینجا اتوبوسای دنیارو
تو ایستگاه غم نگه داشتن
بازم شکسته قلک بغضم
دردام منو محکم نگه داشتن
موند به دلم که لحظه ی آخر
لااقل یه بار لمست کنم اما
گفتن که ویروست داره واگیر
از پشت در بوسیدمت بابا
خالیه جات هرشب توی خوابام
چیزی شبیه ام کم نداری تو؟
با فاصله واست عزادارم
حتی مراسم هم نداری تو
#محبوبه_سادات_حسینی
#لطفا_نقد_کنید
نقد این شعر از : رحمتاله رسولیمقدم
بعد از درود و احترام؛
سپاسگزارم از خانم محبوبهسادات حسینی که ترجیح دادند در مورد سرودههایشان با هم گفتگو کنیم.
از آنجا که من سعی میکنم نقد شعر، بیش از اینکه قواعد و قوانین ثابت و خشکی داشته باشد، سیال و منعطفی باشد متناسب با نوع جهانبینی شاعر در عنفوان شعرش؛ در این نوبت با خانم حسینی، متناسب با مقطعی که به لحاظ سنی و شعری در آن قرار دارند، گفتگو میکنم و سه شعر ایشان را که در سه لباس متفاوت بیرون آمدهاند، بررسی میکنم.
خانم حسینی در اولین حضورشان در پایگاه نقد شعر، دو رخ مثبت از خود نشان دادهاند. نخست اینکه در سن ۱۸ سالگی، به طور جدی و حرفهای به شعر پرداختن، خوشایندیست برای ایشان؛ دوم اینکه در این سن و فقط با کمتر از دو سال سابقهی زیستن با شعر، رویکرد بهروز و معاصری با سنجههای زبان و پرداخت و فرم از خود نشان میدهند. نه اینکه بگویم این رویکرد، سر و شکل کامل و متوازنی دارد، اما به نسبت تجربهی کم و سن، در نقطهی خوبی قرار دارند و نسبت به هم سن و سالهایشان که اغلب در آغاز راه، از پلههای پایینتر شروع به قدم زدن میکنند، در پلهی بالاتری ایستاده است. من احتمال میدهم که یکی از دلایل این مهم، این است که تاکنون تخاطب خوبی با شعر داشتهاند.
یک غزل، یک شعر محاوره و یک شعر با قالبی ترکیبی، رهاورد دوست جدید پایگاه نقد شعر است. همین سهگانه، هرکدام با سر و شکلی متفاوت، به ما میگوید که خانم حسینی میتواند معاصرتش با شعر را در شکلهای مختلف آن زندگی کند. این توان انطباق و این سازگاری، زمانی امتیاز محسوب میشود که ما دنبال این باشیم که ببینیم دامنهی خیال و ادراک شاعر چقدر گسترده است و در اقلیمهای متفاوت، چگونه از امکانات تازه استفاده میکند و یا حتی چگونه با محدودیتهای زیستی آن اقلیم، خودش را انطباق میدهد؟ این اقلیم، همان نحلههای شعری متفاوت است که در این سه فرستهی خانم حسینی، ابراز وجود میکنند.
در شعر اول بنابر خصایص شکلی غزل، ردیف 《چشمهات》این غزل طولانی را وارد چالش میکند؛ چالش تمرکززدایی! در واقع خانم حسینی باید بداند که ردیف و قافیه در شعر موزون و بهخصوص غزل، زنجیری خواهند بود بر دست و پای رفت و آمدها؛ رفتن به نقاط دورتری از صور خیال و پراکندن تخم سخن در وادیهای دورتر. این دام و این زنجیر، تا جایی خوب عمل میکند که علاوه بر ایفای نقش طبیعی و معمولی خود در شعر، نقش انسجام و جلوگیری از فروپاشی ساختار شعر را دارد و ریتم و موسیقی را تنظیم میکند. بیشتر از آن که پیش برود، میشود هدایت کردن شاعر به یک کریدور ناچاری و یک تنگنای اجباری که قدرت خلاقیت را از سراینده میگیرد. این احتمال قوی است که طولانی شدن این غزل به همین خاطر بوده است که در بعضی بیتها، شاعر به رضایت خاطر از ساخت و پرداخت نرسیده است و کوششی نیکو کرده است که در بیتهای دیگر، توانایی ذهن خود را در پردازش مفاهیم، به رخ بکشد.
در بیت اول این غزل، یک لغزش وزنی وجود دارد که فکر میکنم بهموقع اتفاق افتاده است تا با هم در مورد یک قاعده در مباحث وزنی آشنا شویم؛ قاعدهای به نام 《تقلیل》. در این قاعده، کلمات غیر فارسیای که طبق عروض فارسی، بعضی هجاهای آنها باید هجای کشیده، محسوب شود، در تلفظ طوری خوانده میشوند که معادل هجای بلند باشند. 《تیترِ》در مصرع دوم بیت اول، مصداق همین قاعده است. تیتر در اصل یک لغت فرانسویست که معادل فارسی آن 《عنوان》 است و خب در زبان فارسی، استفاده از آن رایج شده است. اگر ما تیترِ را تقطیع کنیم میشود: _ u؛ در حالی که اگر همین کلمه، فارسی بود، قاعدتا باید اینطوری تقطیع میشد:_u u. حالا یک کلمهی فارسی، بهاندازهی واجی همین کلمه در نظر بگیریم: 《راستِ》! اگر این را تقطیع کنیم، میشود _ u u. یعنی یک هجای کشیده داریم. پس 《تیتر》 در اینجا یک هجای کوتاه را از وزن مصرع، کم کرده است. ویترین، پاندا، آیدا و ... کلماتی اینچنینی که فارسی نیستند، نیز مثل کلمهی تیتر، تقطیع میشوند.
این نکتهی وزنی، خودش گویای جسارت سراینده است که به جای اینکه در حاشیهی امن، حرکت کند، ریسک میکند و بر لبههای تیز راه میرود. کسی که اهل ریسک است، به خلاقیت نزدیکتر است.
در همین بیت اول و مصرع اول، یک نکتهی نحوی هم وجود دارد. شاعر خوب ما باید دقت کند که جملاتش باید شکل دستوری کاملی داشته باشند و حذف هر یک از ارکان جمله، اگر به قرینهی لفظی و معنوی و عمد شعری نباشد، ضعف محسوب میشود. در مصرع اول، فعل 《هستند》بدون هیچیک از این دلایل، از جمله حذف شده است: یک شهر کشتهمردهی چشمهات (هستند)!
در بیت دوم، اگرچه یک بیت شستهرفته و در نهایت موفق، شکل نگرفته است، اما تلاش سراینده برای نزدیک کردن 《رفتن》 در اصطلاح《قربان کسی رفتن》به رفتن در معنای مستقیم که ترک یک محل محسوب میشود و برخلاف آمدن قاتل به محل جرم است، شایستهی تقدیر است. ضمن اینکه این بفتن در معنای مستقیم هم در بیت آمده است، تا در هر دو صورت، رخ نموده باشد.
بیت بعدی کارایی لازم را ندارد و به یک ضعف هم دچار شده است؛ ما لباس را تن میکنیم نه تن میزنیم و تنزدن، اینجا یک تحمیل وزنی بهحساب میآید.
در بیت بعد، نکتهای که به گفتنش اکتفا میکنم، تناسب زمانهای دو فعل است. 《ایستاده است》، اینجا گزارهای برای حال استمراریست، در حالی که 《دعوت شدم》، مربوط به گذشته است. البته این تلاش سراینده که میخواهد ایستادن قلب از تپش را همزمان با سر پا ایستادن در یک مراسم اکران برای احترام، القا کند، نادیده نمیماند.
در بیت بعد نیز سعی ایشان برای حفظ ارتباط عمودی خوب است. دیگر اینکه آمیختن کلماتی مثل اسکار و هیپنوتیزم یا همان اکران در بیت قبل، در یک قالب و بافت سنتی از روایت، نیز تلاش جالب توجهیست. من خودم از کسانی هستم که معتقدم سنت و مدرنیته میتوانند کنار هم یک کار هنری را شکل بدهند، به شرط اینکه سراینده، توانایی همگنسازی این دو ناهمگون را داشته باشد.
در بیت بعد عملا حرف شاعرانهای با بوی تازگی وجود ندارد و در حقیقت یک افت از سطح دو بیت قبلیست.
آن اشکال ناقص بودن جمله به لحاظ ارکان، در بیت بعدی نیز رخ داده است. در مصرع دوم، فعل《 هستند》از جملهی 《هر چارفصل، زخمی درمان چشمهات هستند》جامانده است.
آنگاه عناصر موجود در بیت بعدی از قبیل پاییز و آبان، عناصر پرتکراری هستند که در این شعر با تعابیر تازه و روحبخشی ارائه نشدهاند. این موارد، همان ناهمگنیهای آمیختن کهنالگویی و نوالگوییست که البته با افزایش تجربهی خانم حسینی، مهارت آمیختن این دو نامتجانس نیز بیشتر خواهد شد.
در بیت بعد نیز تشبیه پوست تو به بیابان و صفت غلتان برای ماهی، در نهایت منجر به نوآفرینی و خوشآفرینی نشده است و یک ساخت آزمون و خطایی محسوب میشود.
تب هذیان چشمهات در بیت بعدی، یک تتابع اضافات به حساب میآید و انگار در خود سیر قهقرایی دو بیت قبل را به در ادامهی افتی که کردهاند، تصویر میکند. همینجا میخواهم به خانم حسینی بگویم که به همین چند بیت ناموفق، توجه کند و ببیند که چطور فضای کمی که در شعر در اختیار شاعر است، اگر خوب و بهینه مورد استفاده قرار نگیرد، چگونه یک شاعر را از شاعری خوب به شاعری متوسط بدل میکند! یعنی ما باید در این موارد، به خودمان بیشتر سخت بگیریم تا حرف بهتر و مهمتری بزنیم. و چه بسا در این مسیر از خیلی کلمات و تعابیر که خودمان دوست داریم ولی در بافت شعر و در موقعیت مورد استفاده، دلچسب و خوشجا نیستند، بگذریم و آنها را قربانی فرجام خوش شعر کنیم.
در بیت بعد، شاهد یک خیز بلند بعد از چند بیت افت هستیم. اگر در این بیت فقط به تشبیه زنگ ساعت به هقهق اکتفا میکردند، یک کار پیش پا افتاده در شعر محسوب میشد و به شعریت نمیانجامید. اما همینکه آن هقهق مثل زنگ ساعت مرا از خواب بیدار میکند، ناگهان در یک فضای سیال و بینابین معنایی قرار میگیرد که من با گریه دارم از خواب بلند میشوم و معنی به طور همزمان بین گریان بودن من و زنگ ساعت در رفت و آمد است. این یکی از نشانههای مستعد بودن ذاتی خانم حسینی است.
و بالاخره بیت آخر که در سطح بیت قبلی نیست. کل این فراز و نشیبها برای خانم حسینی، طبیعیست، زیرا ایشان در ابتدای راه هستند و این مسیر را باید طی کنند.
در شعر بعدی که ابتدایش یک غزل است و در ادامه وارد وادیهای دیگر میشود، کار کردن در این وزن، خودبهخود شاعر را به سمت استفادهی بیشتر از بافت سنتی شعر میبرد، اما با این حال با تلفیقی که در قالب صورت گرفته است و نیز خوشذوقی شاعر، در بعضی بیتها کار به خوبی از آب در آمده است و در بعضی دیگر، یا معمولیست یا به جبر فضا تن داده است. بیت سوم بهعنوان مثال، بیت خوبیست، چون همزدن در آن، کارکردی چندمنظوره دارد و به سیال بودن و پویایی بیت کمک کرده است.
شباهت این شعر با شعر قبلی هم در تلاش برای تلفیق عناصر کلاسیک و آرکائیک است. اگرچه خانم حسینی چندان در این کار موفق نبوده است، اما به عنوان یک آزمون و خطا، ارزشاش را دارد.
در شعر سوم، ما با یک دگرگونی مواجهیم. این دگرگونی، همانا تجربهی شعر محاوره است که نشان میدهد به علاقهی شاعر به صورتهای معاصر شعر. در این شعر، از خردهروایتها به نحو بهتری نسبت به دو شعر قبل استفاده شده است. نیز شکل طبیعیتر زبان و بیان، نسبت به حالات تصنعی، باعث شده است که تواناییهای خانم حسینی بیشتر فرصت ظهور پیدا کنند.
البته وقتی در همان بند اول، یک شروع خوب، منجر به یک تداوم خوب میشود. وقتی مشخص میشود که با یک عزیز از دسترفته داریم صحبت میکنیم، چند عنصر مهم، کنار هم به این بند شعریت میبخشند. 《آروم، کابوس، برعکس، یخ، لبخند، بوسه، عکس》. تقابل بین 《آرامش》 و 《کابوس》، که یک 《برعکس》محسوب میشود، از طریق 《بوسیدن》《عکس》تو ممکن میشود. بوسیدنی که باعث 《یخ》 زدن 《لبخند》روی لبهای من میشود. حتی آن برعکس و آنعکس، به لحاظ زبانی، خیلی خوب تناظر را بهوجود آوردهاند. این یک چیدمان چند به چند است که اصلا بیرونزدگی و حشو و اضافهگویی و مبهمگویی و نقص در آن وجود ندارد. پس این بند خوب، یک مطلع خوب را رقم میزند.
برخلاف بند اول، بند دوم چنگی به دل نمیزند و آن شاعرانگی و ورزیدگی و هوشمندی در آن یافت نمیشود. اما دلیلش عدم هوشمندی شاعر نیست، و بیشک بهخاطر تجربهی کم شاعر در قرار گرفتن در یک موقعیت مطلوب است. شاعر کمکم یاد میگیرد که وقتی در جایی از شعرش در اوج قرار میگیرد، چگونه آن اوج را در گامهای بعد هم حفظ کند و نگذارد که شعر از سطح مطلوبش افت کند. ضمن اینکه در مصرع دوم این بند، لغزش وزنی نیز وجود دارد. این لغزش، در مکث و تپقی که در موسیقی ایجاد میشود، به منصهی ظهور میرسد. این تپق در 《خستگیتو》وقتی که هجای 《ت》در خستگی را باید بلند تلفظ کنیم یک بار اتفاق میافتد، بلافاصله بعد از آن از اختیار شاعری استفاده میشود برای هجای《گی》و در آخر مصرع هم 《میارم》 را باید می آ رم بخوانیم که در وزن بگنجد و برای بار سوم، ریتم را بههم میریزد.
در بند بعدی هم علیرغم تلاش خانم حسینی، خروجی مطلوب و چشمگیری نمیبینیم. شاید یک دلیلش کلیشهای شدن بند با عبارت 《یادش بهخیر》است و بعد از آن، ناهمخوانی این کلیشگی، با شکل روایتی که خانم حسینی انتخاب کرده است.
در دو بند بعد هم احساس و عاطفگی، بر شعریت غلبه کرده است و یک مضمون تکراری، و یک شکل رو از روایت، و مستقیمگویی یک روایت صادق، شکست در این بند را ناگزیر کرده است. یادمان باشد که اگر وقایع واقعی زندگیمان را بخواهیم در قالب شعر بیان کنیم، باید به آن شعریت ببخشیم و از سطح معمولی سخن و سطح معمولی زبان، فراتر برویم.
این انتظار در بند بعد برآورده میشود. وقتی که فوتبال دیدن و کلکل کردن پای فوتبال هم یک روایت واقعی از زندگی واقعی راوی است، اما نوع گفتن آن، با آمیختن شعر با عبارت《بازی کیلو چنده؟》از این رو به آن رو میشود و مضمون را وارد یک سطح ادبی میکند. همینطور استفاده از تعابیر کوچهبازاری در این بند، به عنوان یک نشانه برای توانایی شاعر برای فرزند زمانهی خویش بودن و امروزی بودن اوست.
بند بعدی نیز بیثباتی و فراز و نشیب کار خانم حسینی در ماندن در یک سطح مطلوب را بار دیگر نشان میدهد، که عرض کردم که این مورد برای هرکسی که در ابتدای راه حرفهای شعر است، طبیعیست و اصلا جای غمگینی ندارد. فقط تلاش و تداوم نیاز دارد تا رسیدن به آن ثبات و یکدستی.
دو بند بعدی نیز یک گفتگوی معمولیست و احساسی و بدون شاعرانگی. اما حواسم هست که سراینده سعی کرده است به روایت امانتدار باشد و با هوش خودش میخواهد بگوید که کجای این گفتگو قرار دارد و از یک اندوه دیگر رونمایی کند که اینکه من با تو حرف میزنم و نمیدانم تو صدای مرا میشنوی یا خیر، یک رنج روایی برای خود و مخاطب تدارک ببیند، اما در نهایت به این هدف نائل نمیشود.
بند بعدی را بهخاطر مصرع 《این روزگار بیتو چی حالیشه》به دیدهی اغماض مینگرم و یک بند بینابین میپندارم.
در بند بعد اگرچه باز سختگیری میکنم، اما حواسم هست به ظرافت ایستادن وسیلهی سفر در یک ایستگاه به نام غم، غمی که 《منو محکم داشته》. ولی خب قلک در اینجا در بافت چند به چند نمیگنجد و باعث پراکندگی و از همگسیختگی سر و ته این تصویر میشود.
چیزی که در نهایت برای من مشخص و محرز است، توانایی و استعداد بالای خانم حسینی است که کافیست با ممارست و تمرین زیاد، به ناخوادآگاهش آگاهی ببخشد و آگاهانه، هنر ذاتیاش را روی کاغذ پیاده کند. من آن روز را دور نمیبینم و امیدوارم باز هم از این دوست خوشذوق، در پایگاه شعر بخوانیم.