عنوان مجموعه اشعار : مجموعه جمع نشده
شاعر : علی جعفریان
عنوان شعر اول : امید، در بهترین حالت اسم یک خواننده مبتذل استمن در هزار جبهه
می میرم
اما جنازه ام تنها در یک قبر
جا می شود.
آسمان
هرگز تحملِ بال های مرا نداشت
خیال
هرگز تحملِ صدای مرا نداشت
و منِ خیالاتی داد می زدم
فریاد می زدم
که
کسی باید باشد تا مرا نجات دهد.
وقتی تمام آیینه ها را شکستم
فکر اینجای کار را نکرده بودم.
من زنده خواهم مرد
هیچکس نمی تواند مرگم را از من بگیرد
بگویید سنگین ترین سنگِ قبرِ جهان را
روی سینه ی صافم بگذارند
تا هیچکس نتواند مرگم را از من بگیرد
من از این موضوع مطمئن هستم
هرکول سالهاست که مرده است.
هیچ افسانه ای مرا امیدوار نمی کند.
جالب این است که
در هیچکدام از دست ها
آسی به من نیفتاد
و جالبتر اینکه
من تا آخرین لحظه
پای میزِ بازی نشسته بودم.
حاکم قبل از شروع هر دست
فریاد میزد
امید، مرگِ ماست و ما امیدوار به مردن.
و من و تمام بازکنان دیگر
بعد از اتمام این شعار
قهقهه میزدیم.
کاش سوسک بودم
و زیر پای یک انسان مدرن
له می شدم تا او احساس راحتی کند.
دیگر خسته شده ام
شعر می نویسم تا کمی نامرئی تر شوم
شعر می نویسم تا تو بیشتر احساس راحتی کنی
شعر می نویسم تا سوسک شوم.
یکی از خمپاره هایی که صدام شلیک کرد
هنوز فرود نیامده است
و من له می شوم.
یکی از ایده های شاملو
هنوز به شعر تبدیل نشده است
و من شعر می شوم.
یکی از اتاق های خانه
کثیف است
و من طی می شوم.
یکی از میهمانانِ بی شمارِ خانه ام
مرا به کناری می کشد و می گوید
مدتی است که خنده ات را ندیده ام
من در جوابش می گویم
حتماً مدتی است که با من قمار نکرده ای
یا حتماً مدتی است که مرده ای
یا...
حتماً مدتی است که مرده ام.
منِ ساده
نمی دانستم که میهمانانم مانند من دیوانه نیستند.
خانه به سرعت خالی می شود.
خانه که خالی می شود
تمام پنجاه و دو ورق را در دست می گیرم
یک به یک مرور می کنم
هیچ آسی در کار نیست.
عنوان شعر دوم : ..
عنوان شعر سوم : ..
آقای علی جعفریان سلام.
روشنایی و تاریکی، انتخابهای ما نیستند اجبارهای ما هستند. ما تنها در یک چیز حق انتخاب داریم: تقسیمبندی بخشهای مختلف زندگی خود میان روز و شب. شبها کار کنیم و روزها بخوابیم یا روزها کار کنیم و شبها بخوابیم؟ کارهای زیادی هستند که شبکاری دارند. شاعران هم شاید در شب، بهتر شعر بگویند اما شعرهای تاریک، اغلب چیزی برای دیده شدن ندارند! شعر، باید در روگفتار خود روشن باشد. این نور باید از کجا تأمین شود؟ به نظرم نسبتی وجود دارد میانِ روشنی و تاریکی. کار شاعر، برقراری این نسبت است؛ ولی میان چه و چه؟ شعر در مجموع، یک «اتفاق» است؛ اتفاقی که نیماش در روشناییست نیماش در تاریکی. درجه موفقیتاش بستگی دارد به انتخاب شاعر. اگر بخشِ واقعیاش در تاریکی باشد و بخش شعریاش در روشنایی، بختِ موفقیتاش به مراتب بیشتر است و اگر چنین وضعیتی، معکوس شود واقعیت بر شعر پیشی میگیرد و آن وقت، واقعاً شاعر چه چیزی را به مخاطب عرضه کرده است؟ مهم این است که «اتفاق شعری» از «اتفاق در زندگی واقعی» جذابتر باشد. خوشبختانه شما به سمت این مسیر در حرکتاید گرچه هنوز به آن نرسیدهاید اما خبر خوب این است که مسیرتان را درست انتخاب کردهاید. از نقد پیشین که بر شعرهای شما نوشته بودم کمتر از یک ماه میگذرد در این فاصله، مرسولهی شعری دیگری هم از شما، توسط جناب محمد مستقیمی نقد شده که از عنواناش مشخص است منتقد را شگفتزده کردهاید: «رشدی آشکار». ایشان در این نقد نوشتهاند: «امروز با روبرو شدن با این دو اثر درمییابیم که ایشان هنرآموزی شایان ستایشند و پیداست که نقدها برای ایشان سازنده است به نکات اشاره شده و توصیههای نقادان توجه دارند و به کار میبندند و نتیجهی این تلاشها هم در همین فاصلهی کوتاه یکی دو ماهه آشکار است و در این دو اثر آن ماهیتی که نبود دیده میشود.» بر نقد پیشین بنده هم پانوشتی نگاشته بودید در اشاره به آثار پیشنهادیام برای خواندن: «از کتابهایی که معرفی کردید شعر نو از آغاز تا امروز را تهیه کردم. دو کتاب دیگر را جایی پیدا نکردم.» به نظر میرسد که مقدمه مفصل حقوقی و شعرهای منتخبی که در این کتاب آورده، کار خودشان را کردهاند گرچه هنوز راهی طولانی در پیش است. در مورد دو کتاب دیگر [شعر و شاعران و تاریخ تحلیلی شعر نو] هم در همان نقد نوشته بودم که نسخههای پی دی اف این آثار در اینترنت با جستجو در گوگل، در دسترساند. از این موارد که بگذریم برسیم به تکشعر ارسالی شما. البته همچنان فکر میکنم شعر دومی که توسط جناب مستقیمی نقد شده از این شعر، موفقتر است:«من بالای یک بید مجنون/ خودم را خواهم آویخت/ و وصیت خواهم کرد میکنم/ که مرا میوهی این درخت بپندارید/ مگسها بر من گردهافشانی کنند/ و خیابانها با عکسِ من/ پر شوند/ و وصیت میکنم که/ همهی معادلاتِ لاینحلِ ریاضیات را/ باید تا آخر این هفته حل کنید...» [هر چند محدوده موفقیت «توصیف» در همین شعر را هم، خود میتوانید مقایسه کنید با محدوده موفقیت «توصیف» در شعر مشهور بیژن نجدی که دارای مضمونی مشابه است: «نیمی از سنگها، صخرهها، کوهستان را گذاشتهام/ با درههایش، پیالههای شیر/ به خاطر پسرم./ نیم دگر کوهستان، وقف باران است./ دریایی آبی و آرام را/ با فانوس روشن دریایی/ میبخشم به همسرم./ شبهای دریا را/ بی آرام، بی آبی/ با دلشوره فانوس دریایی/ به دوستان دور دوران سربازی/ که حالا پیر شدهاند...» به گمانم به روشنی میتوان دریافت که میزان بخش روشن «اتفاق شعری» در شعر «وصیت» نجدی، نسبت به «اتفاق در زندگی واقعی» در چه حد است.] در شعر جدید هم نقطهی قوت شما، «توصیف» است و نقطهی ضعفتان «توضیح» و «دلیل آوردن»: «من در هزار جبهه/ میمیرم/ اما جنازهام تنها در یک قبر/ جا میشود./ آسمان/ هرگز تحملِ بالهای مرا نداشت/ خیال/ هرگز تحملِ صدای مرا نداشت/ و منِ خیالاتی داد میزدم/ فریاد میزدم/ که/ کسی باید باشد تا مرا نجات دهد...» تا اینجای شعر، «توصیف»، حرف اول را میزند و مخاطب را با خود همراه میکند اما بعدش دلیل آوردن است، توضیح دادن است: «...وقتی تمام آیینهها را شکستم/ فکر اینجای کار را نکرده بودم./ من زنده خواهم مرد/ هیچکس نمیتواند مرگم را از من بگیرد/ بگویید سنگینترین سنگِ قبرِ جهان را/ روی سینهی صافم بگذارند/ تا هیچکس نتواند مرگم را از من بگیرد...» بگذریم از اینکه چرا «سینهی صاف»؟ مثلاً اگر صفتی نبود مشکلی بود؟ یا اگر سینهی ناهموار بود چه؟ آیا صرفِ همآوایی صوتی «س» با «ص» کفایت میکند که شاعر، کلمهای را به مجموعهی کلمات شعر خود اضافه کند؟ شعر، تا پایانِ خود پر است از ایدههایی که به خودیِ خود ایدههای بدی نیستند اما واقعاً «اجرا» نشدهاند مثل ایدهی «هرکول» یا بازی «حکم» یا «مسخ» کافکا با اشاره به «سوسک» یا جنگ هشتساله یا شاملو و خانه. میبینید! ایدههای زیادی هستند که تعدادشان خوب است اجرایشان اما خوب نیست چون همهشان درگیرِ توضیح دادن و دلیل آوردناند. حالا که از هرکول مثال آوردید باید فکری هم برای این سنگ «توضیح» سیزیف بکنید. تا کی میخواهید آن را بالای کوه ببرید و دوباره پرتتان کند پایین؟ [گرچه کامو در متنی، در 1942 و وانفسای نومیدی جنگ دوم جهانی نوشت: «باید سیزیف را شاد تصور کرد زیرا تلاش و جدال برای دستیابی به قلهها به تنهایی برای پر کردن دل انسان کافیست... سیزیف از این طریق که از همهی آنچه که ورای تجربهی مستقیم او قرار دارد چشمپوشی میکند و به دنبال علت و فایدهی عمیقتری نمیگردد، پیروز است.» اما یادمان باشد که او بعدها، با نگاهی امیدوارانهتر دربارهی درسی که از دوران بازی فوتبال خود در باشگاه مون پانسیه گرفته بود، چنین گفته بود: «خیلی زود یادگرفتم که توپ هیچگاه از طرفی که فکر میکنید نمیآید و این درس، در زندگیام - به خصوص در پاریس که هیچکس با دیگری رو راست نیست - خیلی به دردم خورد.» شاعر باید سعی کند مسیر توپ را پیشبینی کند. نکتهی مهمتر، شاید این باشد که توصیف کردن و تصویرگری، مثل پاس دادن توپ و حرکت به سمت دروازه حریف است اما توضیح دادن، فقط بازی با توپ در حالتِ ساکن است. ممکن است برای بعضی از هوادارها جذاب باشد اما وقتی توپ را از شما گرفتند، دیگر کسی برای شما دست نمیزند!] منتظر آثار تازهتان هستیم. پیروز باشید.