عنوان مجموعه اشعار : متن
شاعر : علی محمودی
عنوان شعر اول : سرگرداندر این جهان من کیستم؟آخر بگو من چیستم؟روح هستم؟تن هستم؟سایه ی منِ من هستم...؟! ماجرا چیست که مرا می برد تا بیکران نمی دانم ها،(پرت می کند به دریای تاریکی ها...)سرا پا خیالم یا آهم...؟!
(جنازه ی متلاشی در باد منم...؟! هر تکه ام را پراکنده می کند در صحرا،با خونم می شوید خاک را تا لاله های سرخ برویاند...؟!)
...شر آفرین منم! تیغ می کشم به روی آسمان... می سوزانم کاشانه ی فقیران را و لذت می برم از گریه ی رنج دیدگان...ستم کردن،کشتن و سربریدن،آیین من،ارث برده ام از نیاکان باستانی،آنان که له کردن مورچگان را حق خود می دانستند... خون آشامم!بوی تن کودکان و ماه رویان بی تابم می کند...منم عفریت هراس افکن گرسنه به دلهای بیچارگان،چه شیرین است فریب راه گم کردگان،سرگردان کردنشان در کوچه های مهجور تاریکی و آنگاه قهقهه های شیطانی سر دادن...
انتهای این من به کجا می رسد؟که ویران کنم جهان را و پرسه زنم میان خاکسترها..؟!
وای این منم...؟این منم...؟این منم...؟ این همه هذیان من سیراب نشدنی است...که من را دوباره گم می کند در هزار توی من...
من کیستم...من چیستم...بگو آخر من نیستم...؟!
...مهر آفرین منم!مهرِ مهر انگیزم،شعله افکن مهرم در دلهای جهانیان...نسیم می شوم،نرم ترین بوسه های عطرآگین را نثارتان می کنم،باران می شوم به سرور و رقص می خوانم جهان را،اکنون بال گشوده ی عشقم بر سر رهروان آن نیلوفران خاموش و رها..اصلاً من ققنوس وار می سوزم تا از ذره ذره سوختنم شعر جاودانه ی عشق بیافرینم...
ناگاه صدایی..صدایی رعدآسا....ویران کننده ی جان می لرزاند مرا...تو این همه نیستی...؟!
صدای رویاسوز می گوید: از قصر خیال بیرون شو...تو سایه ی سرگردان،پیوسته پرسه زن در جاده های بیهودگی..به کجا می رسی آخر...؟ نه موج شیرجه زن در دریای شر هستی...نه روینده ی خوشه های طلایی خورشیدهای عشق در دلها... ای گودنشین درماندگی راهی به رهایی نیست در جهان تاریکی...
آه من کیستم...؟من چیستم..؟در این ویرانه سرا من نیست..م.
عنوان شعر دوم : ۲:نیست...
عنوان شعر سوم : ۳:نیست...
متن بالا - همانطور که خود نویسندۀ محترم هم در پیامشان به پایگاه متذکر شدهاند - شعر نیست و یک قطعه ادبی است. متنی است دربارۀ جستجوی وجودی و این پرسش ازلی و ادبی که ما چه هستیم؟ پرسشی که نویسندگان، فلاسفه، حکما، الهیون و دانشمندان بسیاری تاکنون در مورد آن حرف زدهاند. (حتی نقاشان و سایر هنرمندها هم به بیان تصویری یا روشهای دیگر همین حرف پرداختهاند. مثلاً پل گوگن، نقاش فرانسوی تایلوی معروفی دارد با نام «از کجا آمدهایم؟ کیستیم؟ به کجا میرویم؟») پس اصلِ نوشتن دربارۀ چنین موضوعی، خودش شجاعت و جسارت میخواهد که از این باب با ید به نویسندۀ محترم «دست مریزاد» گفت. اما نکتۀ بعدی اینکه این جوشش و کوشش را باید در مسیری هدایت کرد تا بیشترین کارآیی را داشته باشد و «کارآیی» در مورد یک متن، یعنی میزان تأثیری که بر ذهن خواننده یا شنوندهاش میگذارد. چطور یک متن احساسی، می تواند بر مخاطب اثر بگذارد؟ به عبارت دیگر چطور نویسنده میتواند مخاطب را در احساسات و عواطف خود شریک کند؟ و این انتقال احساسات در یک متن چطور انجام میشود؟ جواب این است: با انتخاب دقیق و بجای کلمات. اجازه بدهید دربارۀ همین عبارت «انتخاب دقیق و بجای کلمات» کمی بیشتر صحبت کنیم. ما تعداد محدودی کلمه و عبارت و ترکیب در زبان نداریم. در «لغتنامه» دهخدا سیصد و چهل و سه هزار و اندی لغت و ترکیب معنی شدهاند که تمام لغات تو اصطاحات زبان فارسی تا آن زمان نبودند و البته بعد از نگارش آن اثر عظیم هم لغات جدیدی وارد زبان فارسی شده است. زبان غنی فارسی، مثل هر زبان زندۀ دیگری، در طول تاریخ هزارساله خود، با این دایرۀ واژگانی وسیع انبوهی از تصویرها و تشبیهها را ارایه و استفاده کرده است. حالا نکته اینجاست که بعضی از این تشبیهها آنقدر تکرار شدهاند که حالا قبل از توجه به تصویر ساختهشده توسط آن، ما به آن مثل یک قرارداد فکر میکنیم. همانطور که چراغ قرمز به معنای توقف است و رنگ سبز چراغ راهنمایی، دیگر معنای سرسبزی و طراوت نمیدهد. اینها صرفاً یک قرارداد هستند. وقتی ما میشنویم که کسی میگوید «بفرمایید منزل ما، کلبه خرابهای هست» فکر نمیکنیم که طرف در خانهای ویرانه با سقف ریخته و دیوارهای تصفه زندگی میکند، بلکه میفهمیم دارد میگوید شأن شما بالاتر از پذیرایی ماست. چرا؟ چون وقتی تصویری مدام تکرار شود، دیگر ارزش تصویریاش را از دست میدهد و تبدیل به یک قرارداد زبانی و بینالاذهانی میشود. ما بار اولی که یک تشبیه را میشنویم به آن فکر میکنیم، تناسبهایش را در ذهنمان مجسم میکنیم و از کشف این ارتباط لذت میبریم. اما وقتی چند بار این تصویر را بخوانیم و بشنویم، دیگر ذهنمنان حساسیتش را نسب به آن تصویر از دست میدهد. اولینبار که کسی گفت «فلانی زندگی پرباری داشته» ذهن شنونده به این فکر کرده که فلانی به درختی تشبیه شده که دستاوردهای یک عمر زندگی و فعالیتش شبیه میوه (بار)، پرفایده و شیرین هستند. اما امروزه دیگر لغاتی مثل پربار یا پرواز، آنقدر توسط افراد مختلف (بخصوص مجریهای تلویزیونی) استفاده شده که دیگر اصلاً به این تشبیه فکر نمیکنیم و با شنیدنش هیچ اتفاق تازهای در ذهن ما نمیافتد. و وقتی ذهن درگیر یک تصویر نشود، لذتی از آن نمیبرد و در احساسات آن هم شریک نمیشود. آیا این حرف به معنی آن است که هرگز سراغ مضمونهایی نظیر شمع و گل و پروانه و مهر و ماه و نیلوفر نرویم؟ چرا، حتماً میشود با همینها هم تصویرهای تازه خلق کرد. منتها این کار با خواندن زیاد، فکر کردن به ترکیب کلمات، دقت در اجزای تصویرهای آنها و بعد، کشف رابطهها و نکتههای جدید در همان تشبیههای قبلی به دست میآید. این نمونه را استاد محمدکاظم کاظمی در کتاب آموزشی «روزنه» مثال زده است: تشبیه زلف به شب، یکی از قدیمیترین و پرکاربردترین تشبیهها در سنت ادبی فارسی است که زلف یار را در سیاهی و بلندی با شب تیره و تار برابر میدانند. در نمونههای اولیه از شعر خراسانی، میبینیم که این تشبیه به سادگی بیان شده، فرض کنید در بیت زیر دقیقی فقط تشبیه را برعکس کرده است:
شبِ سیاه بدان زلفگان تو مانَد
سپید روز به پاکی رُخان تو مانَد
در همان ایام، استاد سخن فردوسی یک قدم جلوتر میرود و با استفاده از همان تشبیه، به طبیعت شخصیت انسانی میدهد. در بخش پادشاهی خسرو پرویز از «شاهنامه»، یکی از توصیفات مربوط به صبح، صحنهای است که خورشید زلفهایش را میپیچید و پشت سر جمع میکند:
چو پیدا شد آن فرّ خورشیدِ زرد
بپیچید زلف شب لاجورد
شاعران بعدی باز با همین تشبیه، خیالهای نو و جدیدتری ساختهاند. مثلاً در این بیت که استاد همایی در کتاب «معانی و بیان» به عنوان نمونهای از صنعت تشبیه ِ تسویه آورده، شاعر علاوه بر تشبیه زلف یار به شب، بخت و اقبال خودش را هم به این تشبیه گره میزند:
روزگار من و زلف تو سيَه همچو شب است
لب ِ جانبخش تو و گفتۀ من چون رطب است
حالا ببینید همان تشبیه توأم زلف و بخت به شب را کلیم همدانی دوباره یک مرحله جلوتر برده، میگوید شانس و اقبالش از قصد رفته سراغ چنین زلفی:
دانسته بخت، زلف تورا انتخاب کرد
چندان که شب دراز شد، او نیز خواب کرد
شاعران استادتر، از این تشبیه زلف و شب باز هم هنرمندانهتر استفاده کردهاند و آن را در خدمت یک تصویر بزرگتر قرار دادهاند. مثلاً خواجه حافظ در آن بیت شاهکار گفته است:
معاشران، گره از زلف یار باز کنید
شبی خوش است بدین قصهاش دراز کنید
اینجا تشبیه اولیه کاملاً غیرمستقیم و پنهانی به کار رفته و بیتی حافظانه ساخته. میگوید زلف یار را (خود زلف را، یا حتی شاید قصهاش را) باز کنیم تا خوشی امشبمان بیشتر و بلندتر شود. بافتی به هم پیچیده از تصاویر. شبیه همین کار، یعنی ایجاد شبکهای از تصاویر را سعدی در بیت زیر انجام داده است:
هر شبم زلف سیاه تو نمایَند به خواب
تا چه آید به من از خوابِ پریشان دیدن
حتی شاعران امروزی هم با همین مضمون شعر ساختهاند. مثلاً غلامرضاشکوهی با اضافه کردن ماجرای اسم شب و رمز و قراردادی که نگهبانهای یک مطقه برای شناخت همدیگر استفاده میکنند، این بیت زیبا را ساخته است:
کنون که اسم شب زلف تو پریشانی است
مگو به آینه، آییه یاد میگیرد
میبینید که ما از این تصویرهای جدید لذت میبریم. هم از تشبیه جدیدی که ساخته شده و هم از شیوۀ بیان این تصویرها. پس اگر میخواهید یک متن احساسی خوب بنویسید که مخاطب هم با آن ارتباط برقرار کند، باید زبان خودتان را پیدا کنید. مثل مجریهای تلویزیونی حرف نزنید، از تشبیههایی که زیاد تکرار شده و شنیدیم استفاده نکنید و اگر هم خواستید سراغ همانها بروید، حتماً با آنها ترکیب متفاوتی بسازید. چیزی که نگاه خاص خودتان را به موضوع برساند. در همین متن بالا، عبارتهای درخشانی هست مثل «سایۀ منِ من» یا «گودنشین درماندگی»، از یا ترکیبهایی که با کمی دقت و تغییر درخشش پیدا خواهند کرد، مثل «عفریت هراسافکن گرسنه به دل بیچارگان» که با وجود طولانی بودن ترکیب، اما ایدۀ تمایل عفریت به خوردن دل و قلب بیچارگان جلب توجه میکند، ... اما باید این قبیل ترکیبها و تصویرها را بیشتر استفاده کنید. ما دوست داریم صدای خودتان را بشنویم. خودِ خودتان.