عنوان مجموعه اشعار : زبان دل
شاعر : حسن عباس آبادی
عنوان شعر اول : شکوهبه دلم رسیده یا رب اثر غم و ملامت
رفقا گلایه دارند و رقیب ها شکایت
کسی از دل مریضم خبری ندارد اما
رسد از زبان یاران همه جا، "سرت سلامت"
گله از عدو و حتی گله از خودی ندارم
که من از خودم کشیدم غم و حسرت و ندامت
دگر از جهان نجویم ثمر و ثواب و سودی
نرسیده جیب جان را ثمنی به جز خسارت
تن و جان اسیر ویروس محبت کذایی ست
به فغان رسیده دردم چکنم ازین وخامت
عجبا به زیر سقفت که بلند با شکوهی
نرسید ای مجلل به دلم به جز حقارت
««««««««««««« ««« «« «««««««««
با نگاهت دوست دارم عاشقی کامل شوم
با دو چشمت از جهانی رسته و غافل شوم
هر چه بالا آمدم شد عیب های من بزرگ
روی خاک پای تو باید بسی نازل شوم
هستی ام را خرج کردم نیستی شد سهم من
عزم دارم مدتی این خانه را سائل شوم
عقل می گوید نباید عاشقانه زیستن
باید عاشق تر شوم باید کمی عاقل شوم
از صراط عشق گاهی می روم در انحراف
بس کن ای دل کج مداری می شود مایل شوم؟
از درخت دل ندیدم حاصلی جز اشک و آه
ریشه ها را قطع کن بگذار بی حاصل شوم
با توأم ای مهربان ،معشوقم ای زیبای من
ترس دارم از تو غافل باشم و زائل شوم
علم گوید جهل کافی،واقعیت بهتر است
ای حقیقت صبر کن نگذار من جاهل شوم
خشک شد چشمان چشمه ای زلال بی مثال
با تو می خواهم فقط دریای بی ساحل شوم
عنوان شعر دوم : معمادل من خورده فریبت که فریبایی تو
ناگزیر است دلم وه که چه زیبایی تو
هر کسی در پی محبوب سفرها دارد
به کجا من بروم آخر دنیایی تو
تا نیایی به نظر حل نشود مشکلها
چیستان دل ما یا که معمایی تو
مشکل ما همه این است پس از هجرانت
صبر ما رفته و بسیار شکیبایی تو
هر گیاهی که به خاکت بدمد جا دارد
سرو قدها به فدای تو که رعنایی تو
همچو مژگان به حریمت همه اردو زده ایم
در شب ظلمتیان دیده ی بینایی تو
به جنون می کشد آخر خرد دانایان
گر بفمند حکیمانه که لیلایی تو
به کجا من نظر اندازم و دل را ببرم
"دیدنی ها"ی منی جنس تماشایی تو
میل بیماری من بیشتر از عافیت است
بس شده شایعه هر جا که مسیحایی تو
خاطرم پر شده از خاطره ات زیبا رو!
نیستی در نظرم باز هویدایی تو
<
با حقیقت زیستن روح تمنای من است
جلوه ی بی رنگ او معشوق زیبای من است
موجهای ظاهری آخر بخارند و حباب
عمق دریای معانی "در یکتای" من است
گر بیندازی عصا را سحرها باطل شود
دوری از ما و منی اعجاز موسای من است
واژه ی حق بهتر از صد مثنوی حرف حساب
گفته ام بسم اله و شیطان کف پای من است
می رود سوی فنا جولان باطل بیثبات
اصبر الحق...آخرین دستور مولای من است
با همه شیرینی ش باطل برایم تلخ شد
با تمام تلخی حق، شهد و حلوای من است
فتنه یعنی امتزاج حق و باطل با دروغ
سهمی از فتانه گاهی در سر و پای من است
ناخدا فانوس ساحل را ببیند رهنماست
با خدا بینی حقیقت شمع شبهای من است
با امیرالمؤمنین نور حقیقت روشن است
"یا علی" راه خدا راه تولای من است
چهره ی سرخ حقیقت در زمین کربلاست
آنکه صبح صادقش امروز و فردای من است
تربت کرببلا درمانگر هر مبتلاست
اشکم از پیمانه های چشم صهبای من است
عشقم این است آنکه مولایم بگوید روز حشر
غم مخور در نامه ی اعمالت امضای من است
عنوان شعر سوم : شبدل من را بگرفتی سر شب
همرهم باش تو تا آخر شب
"شب باران" شده و می لرزم
دیده ام باز به چشم تر شب
از فراق ست که من تاریکم
یا شده باز به رویم در شب؟
موسم پر زدن از حیرانی ست
پس بپر با دل و بال و پر شب
رفته خورشید به جنگ ظلمت
مانده بر دست زمین پیکر شب
شب درختی ست پر از آرامش
می تکد صبح تمام بر شب
سیب ماه ست شده آویزان
از سر شاخه ی خشک و تر شب
باز یک شام دگر صبح دگر
پر و خالی بشود ساغر شب
راه خورشید فقط می گذرد
از مسیر شب و از معبر شب
شب به دنبال طلوع ست و یا
هر طلوعی برسد محضر شب؟
«شب درازست و قلندر بیدار»
و من زار شدم شاعر شب
_____________________________
ای دل وا مانده ی عاشق سؤالی تر به پیش
ترس هم اندازه دارد لا ابالی تر به پیش
دل سیاهی ره ندارد تا ولادت گاه نور
مست شو پاکیزه شو آنگاه خالی تر به پیش
باید از هر واقعیت چشم پوشید و رفت
مست بودن کار دارد پس خیالی تر به پیش
پا بزن بر پله ی خاک از فلک آزاد شو
از زمین تا آسمان عشق عالی تر به پیش
راه بندانی ندارد آسمان آزاد باش
ای پرنده راحت وبی پر و بالی تر به پیش
در این یادداشت با هم مروری نقادانه خواهیم داشت بر شش غزل. در نخستین بیت از شعر نخست، این که کسی دچار غم و ملامت باشد و رفقایش از این وضعیت گلایه داشته باشند، پذیرفتنی ست. اما رقبا باید از چنین وضعی راضی باشند! شاید مقصود شاعر از شکایت رقیبان در این بیت، همان ملامت شان باشد. در بیت پنجم، قشنگ معلوم است که قافیه ی وخامت ذهن شاعر را دست به دامان استخدام کلمه ی ویروس کرده است. البته احتمالاً شیوع ویروس کرونا هم در تقریب این واژه به ذهن شاعر بی تأثیر نبوده است. به هر روی، باید محرمانه و درگوشی خدمت دوست شاعرم عرض کنم که در بافت کهن زبان این شعر، کلمه ی ویروس بدجوری توی ذوق می زند. ضمن این که اسیر شدن جان در محبت، پذیرفتنی ست ولی آیا تن مادی هم می تواند اسیر محبت معنوی شود؟ در مجموع، بی انصافی ست اگر بگوییم که این شعر در نوع و رسته ی خودش شعر بدی ست اما حقیقت این است که با خواندن این شعر احساس نمی کنیم که شعر تازه ای خوانده ایم. به ویژه برای خوانندگانی مانند این بنده ی حق که شبانه روز با انواع شعرهای قدیم و جدید مأنوسم، این شعر، با همه ی ارزش هایش، با همه ی کمالات نوعی اش، خلاقانه به نظر نمی رسد. احساس نمی کنیم که شاعر از دریچه ی نگاه خودش و با جهان بینی خاص خودش چیزی در دنیای پیرامون کشف کرده و نگاهی نو به زندگی و جهان را از دریچه ی مضامین ابیاتش به خواننده عرضه کرده است. اگر شاعر با این خصیصه مشکلی ندارد، فبها المراد. نکته ی دیگر این است که بخش اعظم این شعر، صرف حرف زدن شده؛ حرف هایی که تنها وجه بلاغی شان منظوم بودن شان است. گفتن این که: «خدایا! اثرات غصه و سرزنش به دلم رسیده است»، فارغ از حسن عروض، حرف است و به شعریت نرسیده. شاید شاعرانه ترین پره در این شعر، در همان بیت چهارم جلوه کرده باشد؛ جایی که گریبان جان شاعر را پاره می بینیم. ویروس نامیدن محبت هم تعبیر تازه و خلاقانه ای ست ولی همان ایرادی که قبلاً عرض کردم بر آن وارد است. شعر دوم با بیت لطیفی آغاز شده. در بیت دوم، مصراع نخست که شاعر در آن از قید قافیه و «بسی» آزاد بوده، بیان را روان و امروزی می بینیم. در بیت سوم هم باز به نظرم عیار مصراع اول بیشتر است؛ لااقل روانی و سهل و ممتنع بودن زبان موجب شده که دلنشینی کلام حفظ شود. مصاریع نخست ابیات دوم و سوم از فرط روانی حتی قابلیت زبانزد شدن یافته اند. می دانید مشکل عمده ای که سد راه دلنشینی در مصراع های دیگر شده است چیست؟ به نظرم همین که قافیه موجب شده که شاعر ناچار شود سخنش را در کم ترین مجال به کلمه ی خاصی برساند، باعث شده که سخن از شکل عادی خارج شود و صورت غیرصمیمانه بگیرد. مثلاً در «روی پای کسی نازل شدن»، بیش از آن که معنای تنزل کردن را برساند، حالتی قدسی به شخص داده است؛ درست خلاف مقصودی که شاعر داشته. همین طور «باید بسی نازل شوم» غلط نیست ولی قطعاً صمیمانه هم نیست. همین حرف را می توان در مورد «خانه را سائل شدن» هم زد. کاربرد این تعبیر به جای «سائلِ این خانه شدن» اشتباه نیست ولی به قدر کافی روان هم نیست. خواننده، مخصوصاً خواننده ی حرفه ای خواهد فهمید که شاعر برای پرداختن و جفت و جور کردن چنین بیتی به تقلا و زحمت افتاده است. همین طور است استخدام «باید زیستن» به جای شکل مرسوم ترِ «باید زیست». مصراع دوم این بیت (باید عاشق تر شوم، باید کمی عاقل شوم) نیز علاوه بر تناقض دلچسبی که در ظاهر دارد، باز به خاطر روان بودنش از جمله ی آن مصاریعی ست که می تواند سر زبان ها بیفتد. و این معجزه ی راحت حرف زدن است. شاید عجیب باشد ولی راحت و روان حرف زدن در شعر کلاسیک، علی رغم ظاهر آسانش، از سخت ترین کارهاست. ذهن ما شاعران معمولاً چنان شیفته ی سنن زبانی کهن می شود که دیگر با زبان کهن حرف زدن در شعر برای مان راحت ر از حرف زدن با زبان روزگار خودمان می شود. برای همین، به نظرم شاعران باید بعد از گذشتن از پل های اولیه ی شعر کهن (وزن و قافیه و...) بیشترین همت و انرژی شان را صرف بازنگری در آموخته ها و پاک کردن ذهن از سوابق مطالعاتی، و «از نو شاعر شدن» کنند. بنا بر این بر قیاسِ «یا ایها الذین آمنوا! آمنو!!!»، می توان گفت: «ای جماعت شاعران! از نو شاعر شوید!». داشتم از مصائب تغییر دادن تعابیر رایج می گفتم که بر اثر محدودیت وزن و قافیه رخ می دهند. «از صراط عشق رفتن در انحراف» به جای «از صراط عشق منحرف شدن» نیز از آن جمله است. این ریزه کاری های زبانی علی رغم کم اهمیت جلوه کردن شان بسیار در توفیق شاکله ی کلی شعر ما مهم اند. در جای دیگری هم این را نوشته بودم که: فرق اصلی شاعران معمولی و متوسط با شاعران عالی، در توجه به جزئیات است. به قول قیصر: [راه] گریز از میان مایگی. در بیت درخت، مصراع دوم دلنشین تر است و دلیل کم تر دلنشین بودن مصراع نخست، نچسبیدن تصویر اشک و آه به درخت است. می دانم که شاعر در این جا دارد در واقع درباره ی دل حرف می زند ولی باید حواس مان باشد که وقتی می گوییم «درخت دل»، از آن به بعد، خواننده ی شعر ما بیش از آن که دل را ببیند، درخت را می بیند؛ تصویری کالبدی که ما پیش تر، دل را در قالب آن (با تشبیه بلیغ) حلول داده ایم. نکته ی دیگری که مایلم دوست شاعرم را به آن توجه دهم، تناسب ارکان و عناصر مضمونی ست. مثلاً به بیت زائل نگاه کنید؛ وقتی که می گوییم: «ترس دارم از این که زائل شوم»، خواننده ی بیت ما به دنبال چیزی در بیت خواهد گشت که بر اساس تجربیات زبانی اش زائل شدنی باشد. ما معمولاً نمی گوییم فلانی زائل شد، یعنی زائل شدن را در مورد خود انسان به کار نمی بریم. برای همین، زائل شدن به چیزی زائل شدنی در بیت نیاز داشته که پیشاپیش، «منِ» شاعر را استعاری کرده باشد. در صورتی که نه مهربانی و نه زیبایی (که شاعر فرصت و مجال اندک بیتش را سخاومندانه به حضور آن ها اختصاص داده)، کمکی به این معنا نمی کنند. چون مجال یادداشت در پایگاه نقد عر محدودیت دارد و همین حالا هم به قدر هزار کلمه پرگویی کرده ام، ناچارم در مورد شعرهای بعدی فقط نکات اصلی تر را گوشزد کنم. در شعر بعدی، به نظرم در بیت تماشا، به جای «جنس» می شده به گزینانه تر واژه گزینی کرد. در بیت مسیحا هم آوردن «بس شده» به جای «[از] بس که شده» رسا و زیبا و طبیعی نیست. شعر بعدی با مصراعی آغاز شده که به شدن انتزاعی و به همین دلیل پیچیده و سخت فهم است؛ چنین معامله ای در بیت اول که باید کشش و روانی و جذبه و آسسانی و شیرینی داشه باشد، معمولاً توصیه نمی شود. بخار نامیدن موج در این شعر منطقی و قانع کننده نیست. «با تمام تلخیِ حق» به قرینه ی «با همه شیرینی اش باطل»، بهتر است «با تمام تلخی اش حق» باشد (شاید «اش» در تایپ جا افتاده). در بیت «سر و پا» وجود «سهمی از فتانه [فتنه؟] در سر و پا» تعبیر عجیبی ست که در بیت حل نشده؛ که چرا سر و پا و نه مثلاً سراپا؟ در چند بیت پایین تر، کرب و بلا آن طور که باید در وزن جا خوش نکرده است. کاربرد «این است آن که» به جای «این است که» هم در بیت آخر، طبیعی نیست. در شعر بعدی، «گرفتن دل» کژتابی و ایهام نادلخواهی دارد. معنای «می تکد صبح تمام بر شب» را درنیافتم. «و یا» در انتهای مصراع نخست بیت ماقبل آخر این شعر، موسیقی دلنشینی ندارد و کلاً نحو بیت روان نیست. قافیه کردن «...ـِر» در بیت آخر با آن همه «...ـَر» در بیت های قبلی هم قطعاً اشکال دارد. ولی حسن ایین شعر آن است که نسبت به شعرهای قبلی، تصاویر تازه تر و خلاقانه تری دارد. در شعر آخر، مضمون بیت دوم خوب بسته نشده و این برای شعری که به این خوبی شروع شده، حیف است؛ مشکل هم فقدان تناسب است بین ولادت و مستی و خالی بودن (بین سیاهی و نور ربطی هست ولی مخصوصاً رساندن مطلب به لزوم «خالی تر» به پیش رفتن، نیاز داشته که عناصر مضمون ساز دیگر در این بیت، کمکی به اقناع «لزوم خالی شدن و خالی تر به پیش رفتن» بکنند... و نکرده اند). بر استفاده از تعبیر «بی پر و بالی تر به پیش رفتن» به جای «بی پر و بال تر به پیش رفتن» هم به نظرم بیش از آن که فایده ای هنری و بلاغی متصور و مترتب باشد، شائبه ی اسارت شاعر در کمند لایمکن الفرار قافیه متصور و مترتب است. چون مجال اندک بود، از خیر ذکر کردن توفیقات شعرها گذشتم. همین و تمام!