عنوان مجموعه اشعار : دریچه ای رو به روشنایی
شاعر : حسن عاشق علی
عنوان شعر اول : واژهبه این دفترِ شعر نگاه کن
واژه ها رنگ برنگ شده اند
فکر می کنم
واژه ها
آفتاب پرست اند . . .
عنوان شعر دوم : گوشیگوشی را می دهم دستِ مرگ
که شماره بگیرد
گوشی خودم دارد زنگ می خورد . . .
عنوان شعر سوم : قهوهدر فنجانِ قهوه خبری نیست
عشق در قهوه حل نمی شود . . .
سه شعر کوتاه ارسالی دوست شاعرمان را خواندم، و با توجه به اینکه دریافتم که در پسزمینۀ هر شعر، چه تصویر بکر و زیبایی نهفته بود، دریغ خوردم از اینکه آن زیبایی از قوه به فعل درنیامده بود، و با یک سهلانگاریِ کوچک، هرکدام از تصاویر بهنحوی عقیم مانده بودند و از آنجا که شعرها هم کوتاه و تکتصویری هستند، متأسفانه همین ناتوانی در پرداخت تصویر، عملاً منجر به ناقص ماندن شعر در عرصۀ مضمونپردازی شده بود.
مثلاً شاعر در شعر اول میگوید: «به این دفتر شعر نگاه کن/ واژهها رنگبهرنگ شدهاند» یعنی رنگبهرنگ شدنِ واژهها، پیش از نگاه کردن «او» به دفتر شعر اتفاق افتاده است. امّا در سطرهای بعد، با آوردنِ «فکر میکنم واژهها آفتابپرستاند» مشخص میشود که شاعر قصد داشته چشمها و نگاه «او» را به آفتاب و خورشید تشبیه کند، امّا از آنجاییکه آن اتفاقِ تأثیرِ آفتاب بر واژهها، پیش از نگاه کردنِ «او» افتاده است، تصویرِ ساختهشده، نافرجام و ناکارآمد باقی میماند. درواقع شاعر در لو دادنِ علت، شتاب کرده است و در کاربرد زمان افعال هم اشتباه کرده است. یعنی اگر میگفت: «به این دفتر شعر نگاه کن/ تا واژهها رنگبهرنگ بشوند»، مضمون کاملاً منعقد میشد.
یا مثلاً در شعر دوم میگوید: «گوشی را میدهم دست مرگ که شماره بگیرد/ گوشی خودم دارد زنگ میخورد» و با تغییر واژۀ «مرگ» که واژۀ کلیدی این شعر است، به هر واژۀ دیگری، و ساخت موازی تصویری و مضمونی برای این شعر، درمییابیم که هیچ اتفاق عجیبی در آن نیفتاده است: «گوشی را دادم دست پدرم که زنگ بزند/ گوشی خودم دارد زنگ میخورد». گوشی را دادهای دست یک نفر که زنگ بزند، او هم زنگ زده. مگر قرار بوده به شخص خاصی زنگ بزند که از زنگ زدن به خودت متعجب شدهای؟ و مگر قرار بوده اصلاً به خودت زنگ نزند که از زنگ زدن به خودت متعجب شدهای؟
امّا شاعر میتوانست همین اتفاقِ زنگ زدنِ مرگ به خودش را با غافلگیریِ بیشتری روایت کند. به این شکل که مثلاً بگوید: «مرگ گوشیام را قرض گرفت تا به کسی زنگ بزند، بعد شمارۀ خودم را پرسید!» در این صورت، از آنجاییکه اصلاً چنین انتظاری از فرجام ماجرا نمیرود، یک لحظۀ شگفت ثبت میشود.
و در شعر سوم، شاعر میگوید: «در فنجان قهوه خبری نیست/ عشق در قهوه حل نمیشود» و پیداست که در پسزمینۀ ذهن شاعر، «حل شدنِ مشکل» وجود داشته است، امّا مثل دو شعر قبلی، عجله و شتابِ او مانع شده که منطقی به ساختار نحوی شعرش نگاه کند، و «حل شدنِ عشق» اصلاً نتوانسته و نمیتواند «حل شدن مشکل عشق» باشد.
در اینکه شاعر ذهن تصویرساز و تصویرپردازی دارد، تردیدی نیست، امّا توجه دادن شاعر به دو نکته ضروری است: نخست هشدار دادن به او دربارۀ شتابکاری و زود راضی شدن از شعرش، و دیگر، هشدار دادن به او دربارۀ خطرِ تصور اینکه شاعر و مخاطب، لزوماً زمینههای ذهنیِ مشترکی دارند و هرچه را شاعر در ذهن دارد، مخاطب هم در ذهن دارد، پس نیازی به ذکرِ همهچیز نیست. و البته باید مراقب باشد که افراط در این مسأله، به دستکم گرفتنِ شعور مخاطب، و توضیح دادنِ بدیهیات برای او منجر نشود.