عنوان مجموعه اشعار : برفک
شاعر : مرتضی شادمان فرد
عنوان شعر اول : برفکدنیا شبیه پخش یه فیلمه
فیلمی که مضمونش پر از درده
فیلمی که نقش اولش مُرده
قبل از شروع فیلم، رو پرده
دنیا یه دزده که یه شب آروم
هرچی که بود و با خودش برده
انگار بازم گاومون زایید
شاید که "گاو مش حسن" مُرده
دنیا شبیه حسرت و اشکه
وقتی چشات به سقفِ زندانِ
دنیا گمونم "داش آکل" باشه
وقتی دلش درگیر "مرجانِ"
دنیا فرار یه زنِ زیبا
از شهر شوم و دست تقدیره
تقدیر با او "همسفر" میشه
از بس که که چشمش دست و پاگیره
دنیا یه خشمه از سرِ غیرت
یا بغضِ مردی زخمی و داغون
یا دستهای خونیِ "قیصر"
شاید، سکانس آخر "فرمون"
دنیا شبیه کفتری جَلده
رفته که شاید باز برگرده
امّا دلش رو بومِ همسایه اس
"طوقی" ،همین دنیای نامرده
دنیا یه مردِ پیره که تنها
قابی ازش مونده روی دیوار
محکومِ قهر ناپسرها شد
با جرم سنگینِ "پدر سالار"
دنیا یه فیلمه با دو بازیگر
با محتوای غیر اخلاقی
ترکیبِ ترس و شرم با شهوت
با دیدنش میباره شلاقی
دنیا یه فیلمِ تلخِ کوتاهه
روزی به آخر میرسه بی شک
آخر یه روزی میزنه " پایان"
بعدش فقط برفک..فقط برفک..
#مرتضی_شادمان
عنوان شعر دوم : ....
عنوان شعر سوم : ......
«که چه؟» این پرسش آنگاه بر زبان میآید که نتیجهی مورد نظر، در هر زمینه و آزمون و ماجرایی، به دست نمیآید، این جملهی چهار حرفی کوتاه، در حقیقت اعتراضیست آشکارا به نمود ناقص یک فرآیند. ورودیست شدیدا اگزیستانسیالیستی به وجودی لاوجود، اگر بخواهیم کارکرد نقدی آن را در شعر به تعریف بنشینیم، میتوان چنین گفت؛ شاعر طرحی داشته اما در ساخت، پرداخت، ارائه و یا اجرای آن به بنبست برخورده است. با وضوح اگر بخواهم حرف بزنم میشود عدم دسترسی به معنایی دلخواه که طبعا بایست از همنشینی واژهها به دست میآمده، فراچنگ نیامده، پس مخاطب پس از بالا و پایین کردن نوشتار، دقت در تصاویر و همذاتپنداری با شخص شاعر، باز هم چیزی دستگیرش نمیشود، یا اینکه معنای حاصله به درستی و در موقع مقرر بروز یافته است اما دوست داشتنی و برآوردهکننده انتظارات نیست در این گاهه، چه شاعر باشد و چه نه، مخاطب یک «که چه؟» با، یا بی «شود» در کلهاش ساخته میشود. هر آدمی در زیست فردی یا اجتماعیاش با «که چه شود؟» یا «مثلا که چی؟» یا «خب که چه؟» یا «چه اهمیتی دارد؟» و از این قماش سوالات کوتاه که اصالت وجودی یک شرح یا طرح یا ماجرا یا تِم را مورد ظن و تشکیک قرار میدهد، بسیارها مواجه شدهایم، دردناک این که هرچه دنیا مجالی تنگتر و وقت، ارزشش بیشتر نمایان میشود، این قبیل تولیدات و در پس آن این گونه پرسشها زیادتر میشود، گویی جهان از حجمی تهی دارد لبریخته میشود و هنرمندان و در این وهله، شاعران پوچانگارانه و نیهیلیستی در حال افزودن به تنگناها و هدر دادن وقتهای گرانسنگ مخاطبین ادبیات هستند. چه لزومی به شعری که اگر یاری نیست، باری نیز نباشد؟ واقعا چه اصراریست به سرودن؛ وقتی مفهومی که میآفرینیم تنها «که چه شود؟» دیگری میزاید و هیچ حالی و تحولی و تاثیر و تغییری ایجاد نمیکند!؟
تجویز سکوت، بارها بهتر از پاییز ثبوت است، چه جملهای! اما من برای قشنگ حرف زدن اینجا نیستم و قصدم نوشتن جملات مسجع نیست، فقط وقتی پر میشوم از شور و شکایت و شعر، میآید و نوشته میشود. بگذریم. به کوتاهی، در مسیر نقد شعر امروز، خاطرهای نقل کنم و برسم به اصل نقد.
در ابتدای راه شاعری، کتابخانه عمومی شهرمان امیدگاه من بود، حوالی سال ۱۳۷۳ و ۷۴. پیر دنیادیدهای اولین و آخرین استادم در این راه شد. زندهیاد محمودرضا کاووسی شاعر برجسته دیارمان که پدر و مادرش شاعر بودند و از خوانین و ملاکان بزرگ. کتابدار آن کتابخانه که میز کارش در آخرین راهرو، پشت همه قفسهها، کنار پنجرهای رو به پارک بود، دریچهای که در سرما و گرما نیمهباز بود. زیر شیشهی میزش، تصویر باشکوهی بود از نبرد رستم و سهراب. مینیاتوری و بینهایت زیبا. اولبار بود میدیدمش، رفته بودم برای گپی کوتاه. به عکس خیره بودم که گفت؛ بفرما پسرم!
گفتم چقدر زیباست استاد! از کیه این اثر؟
گفت شما بگو کجای این تصویر نظرت را جلب کرده تا بگویم از کیست؟ گفتم این تکه از آسمان لاجورد. گفت در میان این همه رنگ و نقش، چرا این تکهی آسمان؟
گفتم چون حرفی بزرگ دارد و علیرغم تراژیک بودن این نبرد، این آسمان میگوید هنوز امیدی هست…
پیشانیام را بوسید، گفت: هرگز به این مطلب نرسیده بودم، ممنونم و پرسید: اهل کجایی پسرم؟ چرا اینقدر کتابی حرف میزنی؟ لاجورد و تراژیک و هنوز و…. راحت باش!
گفتم جسارت است استاد بندهنوازی میفرمایید، من همیشه همینطور حرف زدهام و….
این شروع یک عمر شاعری من بود، هنوز کتابی حرف میزنم، منشا آن را نمیدانم، حتا پدر و مادرم و دوستانم بارها گفتهاند، آن اوایل رفقای صمیمیام تصور میکردند خودم را میگیرم و کلاس میگذارم و… ولی بعدا دیدند جز این نمیتوانم باشم.
این خاطره را نوشتم تا هم وصف خویش کرده باشم و هم عرض کنم برادر عزیز و دوست نادیدهام جناب آقای |مرتضی شادمانفرد| شاعری یک پروسه است که باید خودش به اجرا برسد. به گفته ضیاء موحد، «شاعری چیزی نیست جز همیشه تازگی داشتن» تازگی شاعری با حمام و موی بلند و سیگار و عصا و ادا و اطوار نیست و حتم دارم شما با این کلمات و این چیدمان دم دستی واژگان، که بسیار بسیار تالیف ضعیفی دارد، به روشنی میبینم، در مقابلم پرسش بزرگی که در مقدمه عرض کردم، شکل گرفته است؛ ای جان جانان، اثر شما «که چه؟» فراوان دارد. نیازمند بازنوشتی اساسی و پایانی عمیق است این متن، ترانه یا محاورهایست صرفا توصیفی که جز گفتن شرایطی که همگان به آن واقفند و تشبیه رئالیتهی موجود به ماجرای فیلمهای شاخص فیلمفارسی، چه دارد واقعا؟ بخوانیم؛
دنیا شبیه پخش یه فیلمه
فیلمی که مضمونش پر از درده
فیلمی که نقش اولش مُرده
قبل از شروع فیلم، رو پرده
ناچارم به ذکر ایرادات تالیفی بسنده کنم و آنچه در مقدمه آمد را بسپارم به جناب شاعر تا در ترمیم و بازتولید، چیزی بیش از توصیف، با تمرکز بر معناآفرینی و امیدوار کردن اهالی دنیای شبهفیلم به بهروزی و آزادی و… تا آنچه نوشته را به ترانهای فوقالعاده تبدیل کند.
دنیا/ چرا شبیه؟/ دقیقا پخش یه فیلمه] بنابراین مضمون درد، بدیهیست. دوست داشتم سطر سوم، چهارم بود و در سطر اول و دوم چنین میآمد؛
دنیا دقیقا متن یه فیلمه
انگار مضمونش به هم خورده
در پشت صحنه ماجراهاییست
این فیلم نقش اولش مُرده
در تالیف جناب شادمانفرد آمده است «قبل از شروع فیلم، رو پرده» طبعا وقتی بالاتر گفتهاید (دنیا یک فیلم است) قبل از شروع/ کافی بود چون مخاطب میداند آنچه شروع خواهد شد چیست، فیلم است و موسیقی و یا…. نیست.
دنیا یه دزده که یه شب آروم
هرچی که بود و با خودش برده
انگار بازم گاومون زایید
شاید که "گاو مش حسن" مُرده
در بند دوم، باز تالیف ایرادهایی دارد، (دنیا /یه/ دزده که /یه/ شب آروم) دو تا «یه» در یک سطر، یعنی ضعف، بنابراین باید نوشت «دنیا یه دزده که شبی آروم» در سطر دو نیز به جای «هرچی که بود» بهتر است «دار و ندار مردمو برده» نوشته شود، در اینجا «انگار» قطعا خوب نیست چون اتفاق، قطعا و مشخصا رخ داده. پس «انگار» خیالیست. «ای وای!» نزدیک به واقعیت است و بهترین جایگزین. در سطر بعدی به جای «شاید که» که «که» را حشو دارد. کلمهی مناسبی لازم است، مثلا «این دفعه» خوب است یا حتا همان «ای وای» که دوبار آمدنش نشانهای تاکیدیست، هم میشود به کار بست.
در بند سوم، شروع بسیار سست است، تکلیف شاعر با خودش هم معلوم نیست، زیرا از همان اول که میگوید «دنیا مثل فیلم» دیگر لازم نیست، در هر بند توضیحی به آن بیفزاید، پس برای جهت دادن متن، کافی بود، در هر بند، چیزی گفته شود تا به داستان فیلمی که میخواهد ذکرش بیاید نزدیک باشد. مثلا برای داشآکل، چون جوانمردی عیّار است، چنین بگوییم؛
هر لحظه مردی میشود تحقیر/ و در ادامه با حذف «دنیا» از سطرها، به توضیح اطراف خود بر اساس شباهت به فیلم داشأکل میپردازیم. البته باید متن داستان یا فیلم داشآکل را بلد باشیم و صرفا به دو شخصیت اصلی قصه یعنی مرجان و داش که همهجا از آنها شنیده و خواندهایم یا حتا کاکارستم که رقیب و نامرد و شیاد و شرور قصه است بسنده نکنیم. در کل، اصل ماجرا را حتما باید خوانده باشیم. تا قصه برود به سمتی که بایست. این حرف برای تمام بندها و فیلمها صدق میکند. یعنی از تمام بندها «دنیا» حذف شود، بر اساس ماجرای فیلم، اطراف را شرح دهیم.
دنیا فرار یه زنِ زیبا
از شهر شوم و دست تقدیره
تقدیر با او "همسفر" میشه
از بس که چشمش دست و پاگیره
برای این بند چنین تصحیحی پیشنهاد میشود
بی ‹عاطفه› بیعشق… در این شهر
زن دائما در حال تحقیره
با دل نمیشه ‹همسفر› باشی
وقتی با خنده آبروت میره
البته آنچه تغییر میدهم صرفا بداهه است و بیهیچ تانی و تکلفی نوشته میشود و صرفا جنبه آموزش دارد تا بدانید به راحتی میشود فضای کار را تغییر داد. قطعا با احاطه بر داستان فیلم، پرداخت به اندکی جزییات و حفظ خط محوری شعر، میتوان اثری _به قول صدا و سیماییها_ «فاخر» تولید کرد که تاثیری عمیق بر مخاطب بگذارد، این چنین سرودههایی هرچند همچنان مخاطب خود را دارد اما جذابیتهای قبل را ندارد چراکه بیشمار شعر و ترانه و سرود و سپید با این شیوه نوشته شده است که با خواندن آنها میتوان از تکراری شدن فضا جلوگیری کرد و نیز اثری خلاقه را به مخاطب عرضه داشت.
برای آنکه حس میکنم به قدر کافی حرفهایی که بایست را گفتهام و اینکه عمدهی سعی را به سراینده محترم ارجاع دهم، بسنده میکنم بازنویسی بندها را چه مشت نمونه خروار در این سطرها به خوبی آمده است. آرزو میکنم مرتضی خان در اسرع وقت بازنویسی شده اثر را، با رعایت نکاتی که ذکر شد، پایانبندی و معناآفرینی در آخر، آنگونه که «که چه!؟» نزاید، انجام دهند و ذیل همین پست برایمان به تماشا بگذارند. نیز آثار سپساش را برایمان گسیل دارند.
با ارادت و احترام
مجتبا صادقی