عنوان مجموعه اشعار : دلنوشت
شاعر : پوریا علیرضایی
عنوان شعر اول : تو بمان و دگران...از تو نگذشتم و بگذشت شبت با دگران
"رفتم از کوی تو لیکن عقب سر نگران"
.
رفتم از شهر تو و خاطره هایت جا ماند
تو بمان با صف یاران و غم رهگذران
.
ای شراب شب شعر من و ای باغ خمار
ای سراب غم مستی و سکوت شب تار
.
رفتم و رفتی و این شهر همین را میخواست
شهر نفرین شده ی بی شرف موج سوار..
.
بال زخمی و در باز قفس، طعنه ی یار
من تب تند سقوطم، تو و این کهنه قمار...
.
نیشخندی بزن و از من و شعرم رد شو
زهر چشمان تو ماندهست بر این چوبه ی دار
.
میروم، پشت سرم گریه نکن آب نریز
تو بمان و دگران در تب تعقیب و گریز
.
شعر من لال و زبان بسته و استاد نوشت:
تف به شهری که مرا با تو نمی خواست عزیز
عنوان شعر دوم : قرار این بود!بچرخان ساعتت را تا زمانی که جوان بودم
برایم شعر میخواندی برایت داستان بودم
.
سکوتم را نبین من کوه خشک و مرده ای هستم
که روزی در دل آغوش تو آتشفشان بودم
.
تو را در یاد خواهم داشت ای زخم عمیق من
مرا از یاد خواهی برد همچون دیگران بودم
.
عقابی خسته ام بی آشیانم طعمه ی طوفان
تو یادت هست؟ روزگاری آشیان مردمان بودم
.
درختان جوانم را ملخ ها زیر و رو کردند
من آن پاییز بی رحمم که روزی باغبان بودم
.
منم آن شاعر مُرده که در آبانگان با تو
غزلخوان همچو سعدی، مست عطر بوستان بودم
.
برایم عطر لیلاکوه...برایت بغض لاهیجان
من آن بی مهر آبانم که باتو مهربان بودم
.
دلم خشکیده اما نامه هایم مانده در باران
به یاد روزگاری که به یادت آسمان بودم
.
قرار این بود؟؟ خنجر را به روی دوست؟؟میخندم!
قرار این بود! اما من نفهمیدم... جوان بودم
عنوان شعر سوم : سرمای یخبنداناز بوسه های منقرض بر گونه ی ماموت
تا ببر دندان خنجری بر کوه یخچالی
از خنده های آتشین یخ زده در عکس
تا بوسه های گمشده در کافه ای خالی
.
از عصر یخبندان عشق و آتش لبخند
تا دست های منجمد...تا گریه ی آبان
از حافظ و سعدی و مولانا و فردوسی
تا بغض های شهریار شهر سنگستان
.
از برف و جایِ پایِ دو بغض ترکخورده
تا نعش ماهی های در آغوش هم مرده
از بچه های شاد و لجباز سر کوچه
تا مرد های گم شده در شهر افسرده
.
از غارهای سنگی و دفترچه نقاشی
تا دفتر شعر و سکوت و خاطراتی زرد
از بوسه هایت که قلم را باز، تر کرده
تا چشم هایی که دلم را خشک تر میکرد
.
از آنچه میگفتی و من هربار نشنیدم
تا هرچه که امشب در افکارم گذر میکرد
من رد شدم تا باز هم در ذهن ها باشد
مردی که در سرمای یخبندان سفر میکرد
خب برای دومین بار باید راجع به آثار ارسالی دوست عزیزمان آقای پوریا علیرضایی بنویسم. ایشان سه شعر ارسال کردهاند. در شعر نخست، غزل با مطلعی از شهریار تضمین شده است البته با تغییر در مصرع نخست آن.
آنچه که بقیهی مسیر شعر را تعیین میکند، نوع روایت ماست. سراینده در بیت دوم
رفتم از شهر تو و خاطره هایت جا ماند
تو بمان با صف یاران و غم رهگذران
آن 《 دگران 》 بیت نخست را تشریح میکند و در دو دستهی متناظر یاران و رهگذران قرار میدهد. حتی خودِ راوی را در یکی از این دو دسته قرار میدهد. نکتهی مورد پرسش در بیت دوم این است که وقتی 《 تو》 بروی، خاطراتت جا میماند، وقتی 《 من》 رفتهام و تو ماندهای، خاطرات تو کجا جا مانده است؟ اینجاست که سراینده باید دقت کند که روایت را به درستی و با جانمایی مناسب وقایع و اتفاقات آن پیش ببرد.
خب چیزی که در بیت بعد با آن مواجه میشویم، افتادن شعر به مسیر موسیقیایی دیگری در بُعد قافیه است. البته که در شعر امروز، تنوع قالبهای تازهتری که اختیار میکنیم، بالاست و ایرادی ندارد. فقط نکته این است که در قالب جدیدی که اختیار میکنیم، یک نظم ساختاری منظمی در ریخت کلی شعر داشته باشیم.
به لحاظ فنی و ادبی، بیت اخیر سوالاتی برای من پیش میآورد. یک اینکه در ترکیب 《 باغ خمار》 خماری را چگونه و به وسیلهی کدام عامل به باغ نسبت میدهیم؟ یا چه توجیهی برای آن داریم؟ دو اینکه عبارات《 شراب شب شعر》، 《 سراب غم مستی》 و 《 سکوت شب تار》 هرسه ترکیباتی سهبخشی هستند. این نوع ترکیبات، وقتی که نقش محوری در شعر بازی نکنند، در حاشیه قرار میگیرند و چون خود این حاشیهها عریض و طویل و سهبخشی هم هستند، نوعی تتابع اضافات هستند. از آن مهمتر این است که این سهچهار ترکیب اخیر را به چه چیزی به هم وصل کردهایم و به هم پیوند دادهایم؟ تصویر نهایی یا مرکز ثقل ابن چندتصویر با هم، که خود تصاویر واضح و تصویرشدهای نیستند، کجاست و چیست؟
در بیت بعدی
رفتم و رفتی و این شهر همین را میخواست
شهر نفرین شده ی بی شرف موج سوار...
طبق بیت دوم روایت، آنکه رفته منم، و آنکه مانده، تویی. پس آیا خردهروایت این اجازه را دارد که بدون اتکا به دلیل متنی، تو را که ماندهای هم رفته حساب کند؟
در مصرع دوم این بیت، سراینده میخواهد تکههایی از ویژگیهای مردم این شهر مد نظر بیان کند. نکتهی خوبش این است که درمییابد که لازم نیست بگوید مردم بیشرف و موجسوار شهر، بلکه به ایجاز میگوید شهر اینچنینی. ما میدانیم که قاعدتا شهر بیشرف نیست و مراد از شهر بیشرف، مردم شهر هستند. این از بدیهیات است درواقع. این بیت، بیت خوبیست و لااقل تصویریست که سراینده از یک شهر امروزی در ذهن دارد.
مصرع دوم بیت اخیر، تتابع اضافات دارد، اما از نوع خوبش و نه از نوعی که صرفا برای پرکردن وزن میآید و نکوهیده است.
در بیت بعدی
بال زخمی و در باز قفس، طعنه ی یار
من تب تند سقوطم، تو و این کهنه قمار
شاعر دچار شعارزدگی در روایت میشود و چون هنوز مسلط نیست که روایت را چگونه از این به بعد پیش ببرد، به این ورطه میافتد. بال و قفس یکهو از کجا وارد متن شدند و پشتبند آن، طعنهی یار چه نقشی دارد؟ و در ادامه، سقوط و تب تند آن چه میگوید و بالاخره کهنهقمار چه میکند اینجا؟ یعنی علاوه بر اینکه آغاز بیت، ادامهی روایت قبلی نیست، خود اجزای بیت هم با هم مرتبط نیستند و انگار هر کدام از طرفی وارد شعر شدهاند.
نیشخندی بزن و از من و شعرم رد شو
زهر چشمان تو ماندهست بر این چوبه ی دار
سرایندهی عزیزمان در این بیت از چوبهی دار حرف میزند و به آن اشاره میکند و میگوید: این چوبهی دار! درحالی که تاکنون از چوبهی داری حرف نزده که حالا بخواهد آن را نشانمان دهد یا درموردش حرف بزند. پس به همین میزان باید دقت کنیم که چه را از کجا میآوریم و در این جایگاه قرار میدهیم؟ دیگر اینکه زهر چشم ماندن بر چوبهی دار یعنی چه؟ و حرفش چیست؟
میروم، پشت سرم گریه نکن آب نریز
تو بمان و دگران در تب تعقیب و گریز
خب دوباره سراینده به اصل روایت برگشت و 《 رفتن من》 و 《 ماندن تو》 را به درستی جایگذاری کرد. اما خب در آغاز روایت، تو در صف یاران خوشی، پس اینجا تو و دگران چرا باید دنبال من باشید و در تب تعقیب و گریز؟ اینجا باز روایت متناقض میشود و از هم فرو میپاشد.
شعر من لال و زبان بسته و استاد نوشت:
تف به شهری که مرا با تو نمی خواست عزیز
و بالاخره اینکه در جملهی 《 شعر من لال و زبانبسته( است)》، فعل جمله به اشتباه و بدون قرینه حذف شده است. 《 استاد》 هم از کجا آمد؟ بعد که استاد نوشته، چرا از زبان من حرف زده؟ یعنی من استادم؟ که بعید است سراینده چنین تصویری در ذهن داشته باشد. پس به دوست عزیزمان توصیه میکنم که چنین سوالاتی را هنگام سرایش از خودش بپرسد و برای آنها پاسخی در شعر تعبیه کند که مخاطب خودش آن پاسخ را دریابد.
برویم سراغ شعر دوم که اینگونه آغاز میشود:
بچرخان ساعتت را تا زمانی که جوان بودم
برایم شعر میخواندی برایت داستان بودم
• در همین بیت مطلع، یک اشکال نحوی در زمان فعلیت فعل مرتکب میشویم؛ اینکه 《 بچرخان》 فعل امری است و فعل امر مربوط به حال و آینده است، اما 《 بودم》و 《 میخواندی》 فعلهایی هستند مربوط به گذشته.
بیت دوم بیت سالمی به لحاظ نحوی و دستوریست، اما نکته این است: دنبال تازگیها باشیم! دنبال کشفهای تازه، حرفهای تازه، زوایای تازه، غافلگیریهای میخکوبکننده.
تو را در یاد خواهم داشت ای زخم عمیق من
مرا از یاد خواهی برد همچون دیگران بودم
• در این بیت علاوه بر اینکه آن رخداد تازه را نمیبینیم، باز تناقض زمانی بین فعلها داریم. از یاد بردن در ایندهی روایت دارد اتفاق میافتد، در حالی که فعل 《 بودم》 در گذشته به فعلیت رسیده است.
عقابی خسته ام بی آشیانم طعمه ی طوفان
تو یادت هست؟ روزگاری آشیان مردمان بودم
• در این بیت، یک لغزش وزنی در مصرع دوم وجود دارد. روز در 《 روزگاری》 که دو هجا هست، از وزن خارج است.
برایم عطر لیلاکوه...برایت بغض لاهیجان
من آن بی مهر آبانم که باتو مهربان بودم
• این لغزش وزنی در مصرع اول این بیت نیز وجود دارد، و 《 ه》 در 《 لیلاکوه》 از وزن خارج است.
• بازیهای بین ایامی ماهها نیز موردیست که بسیار دستمایهی شاعران شده است و اگر ما هم قرار است به آن بپردازیم، لازم است که از زوایای تازه به ان بنگریم.
قرار این بود؟؟ خنجر را به روی دوست؟؟میخندم!
قرار این بود! اما من نفهمیدم... جوان بودم
• با وجود ضعفهایی که به انها اشاره کردیم، این بیت که پایانبند شعر است، بیت زیباییست و مفهوم نفهمیدن و جوان بودن و جوانی کردن، که یک امر مصطلح است، به خوبی مورد استفاده قرار گرفته است. این بیت نشان میدهد که سراینده توانایی ذوقی خوبی دارد، فقط باید به زبان خودش برسد و با زبان خودش بسراید. وقتی با زبان مولانا شروع میکند به حرف زدن، از راه پرت میشود، چون به آن ببان مسلط نیست. همهی ما لازم است به زبان خودمان برسیم و با آن حرف بزنیم، آنگاه معجزه را خواهیم دید.
اما شعر سوم شعری پویاتر، امروزیتر، خلاقانهتر و بهتر نسبت به دو شعر قبلی است و پختگی در ان بیشتر به چشم میآید.
از بوسه های منقرض بر گونه ی ماموت
تا ببر دندان خنجری بر کوه یخچالی
از خنده های آتشین یخ زده در عکس
تا بوسه های گمشده در کافه ای خالی
• بوسههای منقرض ترکیب زیباییست که با ماموت که بک موجود منقرضشده است، آمیخته و به امکان رسیده است.
• تشبیه پنهان قندیلهای یخ به دندان ببر و به خنجر نیز نکتهی خوب دیگریست.
• تقابل یخچال و آتشین نیز نکتهق خوبیست که در طول زمان به وقوع رسیده است و آتشینی که یخ زده است، نشاندهندهی همسن موضوع است. این سیالیت و پویایی، در همین بند نخست، خود را نشان داده است.
از عصر یخبندان عشق و آتش لبخند
تا دست های منجمد...تا گریه ی آبان
از حافظ و سعدی و مولانا و فردوسی
تا بغض های شهریار شهر سنگستان
• اصرار دوباره به استفاده از عناصر اب و آتش، باعث دور زدن باطل دور خود شده است. وقتی ما در یک شعر از یکی دو کلمه زیاد استفاده کنیم، مخاطب فکر میکند که ما دچار کمبود واژه هستیم و نمیتوانیم تصوراتمان را با واژگان دیگر بیامیزیم.
از برف و جایِ پایِ دو بغض ترکخورده
تا نعش ماهی های در آغوش هم مرده
از بچه های شاد و لجباز سر کوچه
تا مرد های گم شده در شهر افسرده
• آن سیالیت زمانی در این بند نیز خودش را نشان داده است و مشخص است که خط سیر پنهانی روایت در این شعر است. شادی کودکانه و افسردگی بزرگسالانه، گواه این مدعاست.
از غارهای سنگی و دفترچه نقاشی
تا دفتر شعر و سکوت و خاطراتی زرد
از بوسه هایت که قلم را باز، تر کرده
تا چشم هایی که دلم را خشک تر میکرد
• این بند میرفت که خوب شروع شود، ولی رخدادها با هم چفت و بست نشدهاند و تلاش سراینده در این بند، به نتیجهای مطلوب نرسیده است. مثلا مصرع دوم پر است از تتابع اضافات؛ از کلماتی که انگار ردیف شدهاند برای پر کردن آن فضا، بدون اینکه نقشی گرامی در روایت داشته باشند. خشک شدن دل هم یک تعبیر خشک است و لطافت و تر و تازگی ببانی ندارد.
از آنچه میگفتی و من هربار نشنیدم
تا هرچه که امشب در افکارم گذر میکرد
من رد شدم تا باز هم در ذهن ها باشد
مردی که در سرمای یخبندان سفر میکرد
• ان اشکال تناقض زمانی فعلها، در این بند هم به صورت ریز رخ داده است. 《 از》 نقطهی شروع یک رویداد است. 《 تا》 نقطهی پایان آن رویداد. اگر نقطهی پایانمان، مربوط به زمان حال باشد، مثل 《 امشب》، انگاه استفاده از فعلی که مربوط به زمان گذشته است، یعنی 《 میکرد》، غلط دستوری و نحوی محسوب میشود.
به سراینده توصیه میکنم که فضای ذهنی شعر سوم که بیشتر به ذهن و زبانش نزدیک است را دنبال کند تا زودتر به زبان خود برسد. موفقیت در انتظار همهی ماست اگر که زیاد بخوانیم و زیاد تمرین کنیم.
با ارزوی موفقیت!