عنوان مجموعه اشعار : ندارم
شاعر : سحر هادیان
عنوان شعر اول : عروس عروس تازه به عقد قفس درآمدهام
که با لباس سفید مچاله میرقصم
برای آنکه رهابودن از سرم نپرد
بریدهبال و به اجبار، باله میرقصم
کلاغهای عزادیده ساقدوش منند
پس از شبِ بلهگفتن سیاهپوش منند
هنوز گرمِ سوالاتِ زیر گوش منند:
چگونه با نرِ هفتادساله میرقصم؟
حلال من نکنید این حرامزایده را
سیاهچرکِ چروک بدون فایده را
اگر چه از قِبَل خانواده دلسردم
به پشتگرمی پشتِ قباله میرقصم
کنار خندهی خویشان رنگ پسداده
که جهلبافت و آلوده بازیافت شدند
غمم چنان متعجب شد و مشاهده کرد
مرا که با دوسه سطل زباله میرقصم
میان هلهلهی مردم رسولندار
اتاقِ روشنِ با یک چراغ غولندار
نیازدارِ تنِ ناز را قبولندار
بغل گرفته مرا، لای ناله میرقصم
پَکَرپرندهی بیحال قصه، امشب رفت
که غسل توبه کند جای آبها با نفت
کلاغِ من ؛ بگذار آتشم اثر بکند
ببین که ماه شدم، هاله هاله میرقصم..
#سحر_هادیان
عنوان شعر دوم : عنوان شعر سوم :
از روسفیدی برخی متنها همین بس که مخاطبی چون من هی میخواند و هیمیخواند و باز هم میخوانَدشان، این شاید نوشابهی دو طرفه واکردن باشد برای خودم و شاعر آن شعر، ولی به عکس ابدا چنین پنداری و حسی در جانم نبود، بیشتر میخواسدم جملهام غش کند طرف شاعر، که منِ فرضا منتقد، اصلا نباید دیده بشوم در آن بساط، اما کی و کدام شعر لایق چندبار خواندن مخاطب میشود و این همای سعادت، چهگاه مینشیند بر فرتوتی شانهی شاعر؟
چند توضیح میخواهد؛
الف) فرتوتی شانه نباشد، آن شعر به دست نمیآید، پس این ترکیب تعمدی، به میان آمد تا خود مشخصهای برای «شاعرِ چنین شعری» باشد. فرتوتی، به پیری و سن و سال ربطی ندارد، چه آن که بیشتر باری بر دوشش گذارده، زمانه، خود، خانواده، همسر، دوست یا هر که! "آنک" فرتوتتر می… نه، شده است.
الف.۱) بار هم سبک و هم سنگین موجب سایشِ تهش با شانه میشود، اصطکاک همین است در واقع. البته سنگینترها در پدیدآمدِ فرتوتیت نقشی بیش دارد.
الف.۲) فرتوت را در لغتنامه هم گشتم، بیشی توت سایشی ندارد، فر هم که از فرمانده به بعد را، شامل نمیشود، پس، توتی که اُبُّهَتْ←[به تشدید ↓ب↑ استثنائاً] داشته باشد و فَرّ آن فراگیر باشد را، من که یادم نمیآید، شاید آن توت شیرین و سفید که در نوجوانی، در آستانهی سید عبدالله، امامزادهی روستای هشتیجان خوردم و راهی بیمارستانم کرد را، بتوان به شکوهمندی پذیرفت، چون در نهادش بِزمی «زنبور قرمز درشتی» که معلوم نشد چگونه چشمم آن را ندیده، فرمان گلویم را برد و در آخرین لحظه از نیشش برای نجات استفاده کرد، ولی ناکام رفت در معدهام و مرد. آن توت، فری داشت که به چشم ندیده بودم ولی تا مدتها یادم که میآمد فرتوت میشدم
به نخست الف دو که برگردم، در لغتنامه بودم، نوشته بود؛ پیر خرف شده را گویند.
ب) پیری شانه، علاماتی دیگر هم دارد که باید باشید و باشم و ادایش را در بیاورم.
ج) شانه را اما به این دلیل انتخاب کردم، که اول جاییست که خلوت میشود، از دست یار، از سر رفیق، از میزبانی فرزند و از باری که برداشته یا گذاشتهاند بر آن. این شانهی لعنتی چه شکستها که نمیبیند و چه رنجها که نمیکشد، همین است زود خرف میشود، هیچ حالیش نمیشود در پیری بهویژه!
و اما اکنون نوبت آن است تا مشخصهی یک پیرشانهی سرخلوت، که از قضا شاعر باشد و شعر هم آنگونه بگویید که یک تن سختگیر در ادبیات، از شعرش خوشش بیاید، را، بر دایره بریزم؛
اول≥ راه برود و فکر کند که چگونه بنویسد که مثل دیگری نباشد.
دوم≥ رفیقهاش دنیادیده باشد، اما چون او سطحی دنیا را نبیند، احساسی ننویسد، یا احساسات دم دستی را شعر نکند.
سوم≥ بگذارد کلهاش هوایی بخورد و باز کلمه بریزد در انبان واژهدانیاش، آنقدر که اراده کند، ترکیب خودساختهی وسیعالمفهوم بسازد و به روی خودش هم نیاورد.
چهارم≥ باز هم تلاش کند، ادای کسی نباشد، به این دلیل «باز هم» که اولی هم همین معنا را میتواند بدهد، یک کلمهی ترکیبی برای چنین شاعری دارم که با دنیا عوضش نمیکنم، شاعر آن است که شاعرمولف باشد. دستخط از خودش، فکر از خودش، قیاس از خودش و حالا اوست که دیگران ادایش را درمیآورند. در زنان شاعر این سالها، چند چهره اینگونه میشناسم، ستایشنامهای برای هر کدام میتوانم بنویسم و هنوز زود است، تا مبادا غره شدن زمینشان بزند.
از این چند نام، خیلی وقت است بیشتر شاعرتری ندیدهام. از این تیم (نجمه زارع «که بود» و نیز زهره قاسمیفرد «که او هم بود» طاهره خنیا/ منصوره لمسو/ مریم آذرمانی/ حدیث لزرغلامی/ شیرین خسروی/ فاطمه حقوردیان/ مریم سقلاطونی/ کبری موسوی/ فاطیما رنجبر/ شیما تقیان/ سعیده کشاورزی/ حمیده رضایی/ پانتهآ صفایی/ تکتم حسینی/ آیدا دانشمندی/ زری قهار/ ساجده جبارپور و اعظم سعادتمند) حتما روزی بیشتر خواهم نوشت، بماند فعلا! شاعرمولف، یعنی تالیف مال خودت باشد. بسمالله!
بیش از همیشه از بایدهای مقدمه کاستم و افزودم به آنچه شاعری که قرار است نامی باشد در خور این فهرست، را تبیین کنم، اما مجال این نقد هم مثل باقی دفعات کوتاه است، خاصه برای منی که دلم میخواهد لقمه را بجوم و بگذارم دهن نقد شونده، اما برسیم به نقد شعر یک دوست که احتمالا خیلی وقت است شروع شده نقدش، در همین سطوری که مقدمه بود، گفتم حرفهایی را، از دوست گفتم که «سحر هادیان» باشد و با این آغازه میخوانیماش
عروس تازه به عقد قفس درآمدهام
که با لباس سفید مچاله میرقصم
برای آنکه رها بودن از سرم نپرد
بریدهبال و به اجبار، باله میرقصم
راستش، کم پیش میآید، شعری را چند بار بخوانم، برای نقد هم که باشد، اگر هیچ نداشته باشد، به نیمه نرسیده مینویسم و کنارش میزنم. اما واقعا چه در شام امشب بوده که طعمش مرا از خوابیدن در ساعات اول و آخر بازداشته نمیدانم، اعجازی پشت کلمات یک شعر گاه آدم را دق میدهد، من خیلی خیلی شعر خوب دیده و خوانده و نقد و خوانش کردهام، با شعری که رو بازی میکند هم معمولا میانه خوبی ندارم، اما سرکار خانم سحر، شعر همین است، تا الان به گمانم دنبال مقصد بوده و حتم دارم کلی هم خستهای، این شعرت به مراتب شاعرترت خواهد کرد، نضج گرفتن رگههایی خشک از احساسات، انگار به خونخواهی دخترانی ثروتپرستی که زن پیرمردان خرف میشوند برخاسته باشی، شمشیر از رو بستهای و تیغ کج زدهای، همچین هم این پیران لاشخورطور ترسیم نشوند بهتر است، به قول برخی زن است و سایه که باید بالای سرش باشد، سایهی پیر که با جوان تفاوت ندارد، مثل این که در سایه تخت جمشید بنشینی یا در سایه آپارتمان من، آن دو هزار و پانصد و این تنها هفت سال از ساختش میگذرد، آیا خنکایی بیش در این میبینی که آن را اَخ و تف میکنی؟
اما، نه این حرفها از پدری که خودش دختری دم بخت دارد، برنمیآید آنهم دختری که پارهی جانش است. راستش خواستم تلخت کنم که شیرینی این که گفتم؛ «عجب شعری!» از سرت بپرد؟
نگفتهام
عجبا، من فکر میکردم گفتهام!
فعلا البته زود است بگویم، چه، کاری نکردهای! فقط¡ تعدادی کلمهی خوب چیدهای کنار هم.
خیلی هم خوب چیدهای، ولی چون این اول بار است میبینم جانت را در غزلت حراج کردهای, تحسینی بیشتر میطلبد.
شعرت اول معرکهای دارد، بگذار صریح عیوبش را شماره کنم!
آ) قافیههای میانی، برای شاعرانیست که عاشق آواز خواندن با شعرند. ساقدوش و سیاهپوش و گوش و غیره، برای ادمهاییست که هی میخواهند خودی نشان دهند و قری تکان دهند. سعیات بر مداومت نباشد، گاهی بیاور، نه همهی میانیها را.
ب) قافیههای اصلیات یکجاهایی خیلی گلدرشت شدهاند، مثلا! زباله و لای ناله؟؟؟ لای ناله دیگر چه صیغه و چه عزا و چه ماتم است؟
لای ناله رقصیدن را با بارُم بیست نمره به خود شما بدهند، معنیاش میفرمایید؟ حتما نه! چون نمیشود.
ج) به پایانبندیات باز هم بیاندیش، این چه تریدیست در ته کار دارید؟
د) برخی جاها واقعا معطل یک تصمیم جدی متن را نگهندار، غولدار و قبولندار، اینها بازی است، شعر بریز در این ظرف، شعر بگو در چنین مواقعی
با کمی تٱنّی، دور هاله میرقصم پیشنهاد بهتری برای بیت آخر است و پایان بستن.
تجربهات در بکارگیری کلمات نامانوس کنار هم را باز در کارهای بعد همراهت داشته باش، چرک و فایده و رسول و نیاز و بغل، غسل و رقص و الخ
اهتمام بسیار خوبی در معناسازی داشتهای، هم شریف است و هم باعث مولفشدنت میشود، شعرهایی که چندمعنایی هستند به خصوص دارای پتانسیل بیشتری برای لذت هستند و چنین کن و باز هم برو سراغ معناسازی و معناگرایی.
پَکَرپرندهی بیحال قصه، امشب رفت
که غسل توبه کند جای آبها با نفت
کلاغِ من ؛ بگذار آتشم اثر بکند
امید که شعرهایت همیشه پر از کشف باشد، چون این شعر، از زنانگی، کمی فاصله بگیر تا دنیای وسیعتری ببینی، این که مدام از زن و زمانه و ظلمهای متوالی بگویی، می6ذشوی یکجنبه را مدنظر قرارداده، پس بیرون بیا از نقش خودت به عنوان مونث و به نقش یک شاعر، عاشق، مبتکر، مادر، رقاص، پزشک، خلبان و…. درآ، تا خودت را بازتولید نکنی. منتظر کارهای سپسات هستیم.
با ارادت و احترام
مجتبا صادقی
فرمپ جا