عنوان مجموعه اشعار : درمان من
عنوان شعر اول : از هم پاشیدن
باد در ساق پایم می پیچد
نگاه که میکنم آرام میگیرد و همان جا بر زمین جلوی انگشتان پایم مینشیند
انگار منتظر است
انتظارش کمرم را به سویش خم میکند
زمزمه ای شنیدم،
انگار نمیخواست جز من کسی بشنودش
دستانم و زانوهایم را بر خاک گذاشتم تا گوشم در کمترین فاصله باشد
شنیدم تکرار میکرد که
تو مرده ای.... تو سالهاست که مرده ای
دردی از درونم از جایی پشت قفسه سینه ام شروع به شکافتن تنم کرد،
به زودی به پوستم میرسید
روی زانوهایم نشستم تا شاهد پاره شدن تنم باشم
تنها موجود زنده ی وجودم قصد داشت خود را از جسدم برهاند
تکه تکه ام میکرد و تکه تکه میشد و بیرون میریخت
*این همه سال مراقبت بودم، در تنهایی و ترس و تردید
و حالا برای نجات خودت من را می دری؟ خودت هم از هم خواهی پاشید*
جوابی نیست،
او حرف زدن بلد نیست
و من دیگر جانی برای شنیدن ندارم
سالها بود که مرده بودم
او تنها تکه ی زنده ی وجودم بود
عنوان شعر دوم : تکرار کن
تکرار کن "بگو" گفتن هایت را
تکرار کن،
و تکرار کن آن سکوت را که در پی اش میاید
بر کوبه ی فلزی در کهنه میکوبی
و در فاصله ی سکوت بعد از هر کوفتنی
باور میکنم حضور کسی را که هنوز امید باز شدن دارد
و به انتظار گشایش بر آستانه در ایستاده است.
و این یعنی هنوز زنده ام.
عنوان شعر سوم : باکره ی چهل ساله
در میانه ی ترس و امید،
دستانش را به لبه پیراهن گرفت و از تن جدایش کرد،
عریانی تنش در برابر چشمان مرد بود،
*آیا خواهد توانست زخمهای هنوز چرکی ام را تحمل کند؟
آیا چیزی زیبا در من خواهد یافت؟
آیا به سمتم خواهد آمد؟*
جایی در فاصله ی بین ترس و امید،
مرد چشمانش را بست،
بدون در آغوش کشیده شدنی،
در کنار پیراهنش بر زمین افتاد
پیراهن خاکی را روانداز تن زخمی اش کرد
و اینبار او بود که چشمانش را بست
تا دیده نشدنش را نبیند
تا به بکارت اجباری نفرت انگیز خویش بازگردد
بر زخمهایش دست کشید
با چشمان فرو بسته ای که توان دیدنش نداشت
با تنی در میانه ی رواندازی خاکی و بستری از خاک،
و شکافی در درون که هرگز لحظه ای پر نشد،
در فاصله ی بین ترس و امید دیگر هیچ نبود
امید و یا ترسی هم نبود،
همچون مرده ای در گور،
دیگر هیچ نبود
نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)
نقد:
همراه عزیز و تازه رسیده خوشحالم که سعادت خوشآمدگویی به شما نصیب من شده و البته با خواندن آثارتان هم شادتر شدم که ارمغانی با خود دارید ارزشمند!
هر سه اثر ارسالی شما شعر است یعنی شما ماهیت هنری شعر را که خلق فضایی استعاری در خیال است و همان هنر ذاتی شاعر است؛ دارید و آشکار است که بخوبی میشناسید اما در نیمهی دوم خلق شعر که روایت کردن است و مهارتی اکتسابی و آموختنی است باز هم آشکار است که کمتجربه هستید که جای نگرانی نیست چون همان گونه که اشاره کردم روایت کرد مهارت است و هر کس حتی کسی که شاعر هم نباشد میتواند کسب کنید با مطالعه در شناخت انواع راوی و انواع روایت و نحوهی روایات که همین جا توصیه میکنم مدتی مطالعات خود را در این زمینه متمرکز کنید البته روایت شعر متونی ندارد و بیشتر متونی که در زمینهی روایت است مربوط به هنر داستاننویسی است که اشکالی ندارد آنها هم بخوبی به یاری شما خواهند آمد البته روایت شعر و داستان متفاوت است که در بررسی آثار شما در همین نقد به آن اشاره میکنم.
حال برویم برای بررسی این سه اثر:
عنوان شعر اول : از هم پاشیدن
باد در ساق پایم می پیچد
نگاه که میکنم آرام میگیرد و همان جا بر زمین جلوی انگشتان پایم مینشیند
انگار منتظر است
انتظارش کمرم را به سویش خم میکند
زمزمه ای شنیدم،
انگار نمیخواست جز من کسی بشنودش
دستانم و زانوهایم را بر خاک گذاشتم تا گوشم در کمترین فاصله باشد
شنیدم تکرار میکرد که
تو مردهای.... تو سالهاست که مردهای
دردی از درونم از جایی پشت قفسه سینهام شروع به شکافتن تنم کرد،
به زودی به پوستم میرسید
روی زانوهایم نشستم تا شاهد پاره شدن تنم باشم
تنها موجود زندهی وجودم قصد داشت خود را از جسدم برهاند
تکه تکهام میکرد و تکه تکه میشد و بیرون میریخت
*این همه سال مراقبت بودم، در تنهایی و ترس و تردید
و حالا برای نجات خودت من را می دری؟ خودت هم از هم خواهی پاشید*
جوابی نیست،
او حرف زدن بلد نیست
و من دیگر جانی برای شنیدن ندارم
سالها بود که مرده بودم
او تنها تکهی زندهی وجودم بود
اگر دقت کنید فضای این روایت فضایی خیالی و استعاری است که همان ماهیت هنری شعر است چونان آیینه که هر خوانندهای میتواند خویش را در آن ببیند و این همان نیمهی اول خلق شعر است که اشاره شد شما آن را بخوبی شناختهاید و اما روایت آن که نیمهی دوم است:
راوی این متن مرده است که لحظات مرگ خویش و بیرون رفتن روح از تن خویش را روایت میکند و این ویژگی یعنی راوی مرده نشان میدهد که شما در انتخاب راویان مختلف و گونهگون هم التفات دارید که باز هم درخور تقدیر است اما باید دقت کنید که وقتی راوی متن غیر عادی است مثل این راوی یا راوی حیوان و گیاه یا جماد باید زبان آنان را آموخت البته راوی این متن انسان است با این تفاوت که انسان مرده است و میدانیم که روایت مرده با زنده باید متفاوت باشد مگر این که در خیال یا رؤیای کسی بیاید ولی در این روایت خوب عمل شده است چون مخاطب راوی روح اوست و میتواند همان گونه روایت کند که در زمان حیات حدیث نفس میکرد خودگویه است که پیداست در این انتخاب راوی و نحوهی بیانش خوب عمل کردهاید اما نحوهی روایت نیاز به مطالعاتی بیشتر دارد. واقعاً لحظهی پرواز روح از جسم چگونه است؟ آیا پروازی در کار است؟ آیا این پرواز درد دارد؟ آیا واقعاً چیزی از جسم خارج میشود؟ و. و . و؟ پرسشهایی که برای خوانندگان روایت شما پیش میآید و ممکن است در نحوه روایت و حالات راوی که خود در روایت حضور دارد یعنی دانای جزء است شک کنند که مثلاً این گونه نیست.
حال باید چه کنیم به نظر میرسد که یا روایت باید پرسش برانگیز نباشد یا تمام این پرسشها پاسخ دهد و شاید زاویهی دید درست نیست شاید راوی درست انتخاب نشده است شاید راوی باید دانای کل باشد و این شایدها را شما که فضای خیال را آفریدهاید برای روایت باید برای انتخاب بهترین راوی و بهترین روایت کسب کنید و بیاموزید.
و اثر دوم:
عنوان شعر دوم : تکرار کن
تکرار کن "بگو" گفتنهایت را
تکرار کن،
و تکرار کن آن سکوت را که در پیاش میآید
بر کوبهی فلزی در کهنه میکوبی
و در فاصلهی سکوت بعد از هر کوفتنی
باور میکنم حضور کسی را که هنوز امید باز شدن دارد
و به انتظار گشایش بر آستانه در ایستاده است.
و این یعنی هنوز زندهام.
در روایت این اثر که باز هم فضایی استعاری و قوی دارد و ماهیت هنریش بارز است و جای تبریک دارد مشکلاتی دیده میشود. اگر دقت کنیم ابتدای این روایت ظاهراً خودگویهایست و یا شاید خطاب به کسی است و راوی در صحنه حضور دارد اما آنچه خطاب میکند چه به خویش یا به دیگری ابهام دارد : «تکرار کن گفتنهایت را» که تا آخر هم معلوم نیست چه گفتاری باید تکرار شود و چرا در پی آن سکوت است؟
فراز اول همین خطاب مبهم است فراز دوم فضا روایت میشود که باز هم لحنی خطابی و دوم شخص دارد که این فضا کوبهزنی در، دو مصراع است و ناگهان راوی التفات میکند به خویش و ضمناً تجرید هم اتفاق میافتد و راوی خود را از خود جدا میکند و آن جداشدن از خویش را توصیف میکند.
دوست عزیز این همه تکنیک در یک روایت ممکن است ابهام ایجاد کند البته برای خواننده ماهر چنین نیست و پیداست که به ابعاد روایت و راوی التفات دارید اما انگار گاهی از پس آنها بر نمیآید نمیخواهم توصیه کنم چنین نکنید بلکه میخواهم توصیه کنم بیشتر از این شگردها استفاده کنید که بسیار جالب و هنری است چون نحوهی روایات و دگرگونی آن، فضا را جذابتر میکند اما باید ابتدا مهارت بکارگیری این شگردها را کسب کنید برای مثال آن ابهام ابتدایی و همچنین آن نتیجهگیری فراز آخر: « و این یعنی هنوز زندهام.» به نظر زایدند. یک بار تنها فراز میانی را بدون فراز اول و آخر بخوانید شعر شما همین است:
بر کوبهی فلزی در کهنه میکوبی
و در فاصلهی سکوت بعد از هر کوفتنی
باور میکنم حضور کسی را که هنوز امید باز شدن دارد
و به انتظار گشایش بر آستانه در ایستاده است.
شعر گویا و کامل است و روایتش هم هیچ ابهامی ندارد و نتیجهگیری بیجا هم در آن نیست که گسترهی تأویل شعر را محدود به زنده بودن راوی کند.
و اثر سوم:
عنوان شعر سوم : باکره ی چهل ساله
در میانه ی ترس و امید،
دستانش را به لبه پیراهن گرفت و از تن جدایش کرد،
عریانی تنش در برابر چشمان مرد بود،
*آیا خواهد توانست زخمهای هنوز چرکیام را تحمل کند؟
آیا چیزی زیبا در من خواهد یافت؟
آیا به سمتم خواهد آمد؟*
جایی در فاصله ی بین ترس و امید،
مرد چشمانش را بست،
بدون در آغوش کشیده شدنی،
در کنار پیراهنش بر زمین افتاد
پیراهن خاکی را روانداز تن زخمیاش کرد
و این بار او بود که چشمانش را بست
تا دیده نشدنش را نبیند
تا به بکارت اجباری نفرتانگیز خویش بازگردد
بر زخمهایش دست کشید
با چشمان فرو بستهای که توان دیدنش نداشت
با تنی در میانهی رواندازی خاکی و بستری از خاک،
و شکافی در درون که هرگز لحظهای پر نشد،
در فاصلهی بین ترس و امید دیگر هیچ نبود
امید و یا ترسی هم نبود،
همچون مردهای در گور،
دیگر هیچ نبود
روایت این اثر خطی شده است و به روایت داستانک نزدیک شده است میدانید که روایت شعر گزینشی و تلگرافی است شاعر تنها فرازهایی را روایت میکند که فضای خیال را منتقل کنند به عبارت دیگر روایت داستان مثل فیلم است و روایت شعر مثل یک یا چند فرم عکس.
فضای خیال این روایت زیباست اما در روایت آن باید تجدید نظر کنید از خطی بودن بیندازیدش و برجستهها را روایت کنید. آنچه را که خواننده میتواند تصور کند نیاز نیست روایت کنید.
همراه عزیز مجدد به شما تبریک میگویم برای خلق این سه اثر و امیدوارم در آیندهای نزدیک شاهد آثار برجستهتر از شما باشم با کسب تجربه در روایت!