عنوان مجموعه اشعار : شعر سپید
شاعر : مریم بهروزی
عنوان شعر اول : رقص احساساین قلمم نیست که شعر میسازد
زبانم نیست ک می سراید
دلم نیست که احساس تراوش میکند
بلکه این عشق است که ترانه میسازد
عشق است که دل را مشعل به دستش میدهد
پیکر را نور میبخشد
و به قلم رقص می آموزد
تا بر روی کاغذ برقصد؛
عنوان شعر دوم : وصال مایلم وجودم تبخیر شود و تو حرارتش را احساس کنی؛دیشب حرف تو بود
در ذهنم ؛
با اینکه ذهن درگیری دارم اما حرف تو که شد سکوت کرد و دلم حرف زد
همین که دلم لب ب سخن گشود گلویم فشرده شد و چشمهایم بارانی
آخر دلم نای صحبت نداشت و ب جایش چشمهایم حرف زدند
اشکایم نوشته هایم را لمس کردند و نوشته هایم اکنون مقابل چشمان تو قرار دارند
و برق نگاه تو جملات مرا برانداز میکند
آری !
اینگونه پله ساخته ام تا وصل شوم ب تو
عنوان شعر سوم : آتش درون منبگذار به جای دستهایم
به جای قلمم
احساسم بر ورق نقش و نگار رسم کند؛
بگذار قلیان احساسم فوران کند و خود را به نمایش بگذارد؛
بگذار دخترک احساسم امشب در جشن و فستیوال گلستان قلب تو به رقص درآید و در رگ های وجودت شادی به پا کند؛
بگذار فرشته ی ضمیر من امشب به قلب تو الهام کند که مریم دیوانه وار تو را می ستاید ؛
آری بگذار و بگذار و بگذار
تا با سکوتم فریاد زنم که هرچه از عشق گفته شد و خوانده شد همه و همه توهمی بیش نبود؛
دنیا را فرابخوان ؛
همه عالم را فراخوانی بده تا به نزد من بیایند و به آنها بگویم که عشق را چگونه معنا کنند؛
تا با آنها بفهمانم ادغام شدن را
یکی شدن را
و خداشدن را؛؛؛
درمورد سه اثر ارسالیِ دوست عزیزمان، نخستین مسألهای که به چشم میآید این است که بهنظر میرسد آنچه ایشان در معرفیِ خود نوشتهاند که کمتر از یکسال تجربۀ نوشتن دارند، فراتر از اینهاست، و حتی تجربۀ شعر خواندنِ ایشان هم به کمتر از یکسال میرسد؛ چراکه معتقدم کسی که مدتی شعر خوب بخواند، نمیتواند به این راحتیها از کنار کلمات عبور کند، و هنگامی که خود دست به قلم میشود نیز، از آنجایی که پیشتر شعر خوب خوانده، بهراحتی از آنچه مینویسد راضی نمیشود و خود میتواند فاصلۀ نوشتههایش از شعر را تخمین بزند. بنابراین در آغاز، و پیش از ورود به متن، پیشنهادم به دوست عزیزمان این است که بهطور جدی زمانی را به خواندن شعر اختصاص بدهد، و البته منظورم از خواندنِ شعر، پرسه زدن در فضای مجازی و صفحات ادبی و دلنوشته و متن ادبی و نظیر اینها نیست، بلکه میگویم مشخصاً نیما بخواند، فروغ بخواند، شاملو، اخوان، سپهری، مشیری (در آغاز)، طاهره صفارزاده، و بعد شعر چند دهۀ اخیر را بخواند، و با خواندنِ هر شعری که از آن لذت برده، بر این نکته تأمل کند که «چرا از این شعر خوشم آمده؟ مگر چه ویژگیای دارد؟ چه حُسنی دارد؟ چه تفاوتی با یک متن ساده دارد، چه تفاوتی با شعر دیگران دارد؟ و مگر چقدر به مرزهای اندیشگی و عاطفی من نزدیک است که توانسته عاطفه و اندیشهام را درگیر کند؟»
آثار ارسالی دوست عزیزمان بهطور کامل از منطق نثر پیروی میکنند و واقعیت این است که اگر در مواردی با تصویرها و مضمونپردازیهای شاعرانه مواجه میشویم، نباید تصور کنیم که چند تصویر شاعرانه میتواند اثری را از متن ادبی بودن به شعر بودن برساند، و برای شعر شدنِ یک اثر، شناختنِ عناصری که دست در دست هم میتوانند درنهایت منجر به خلق شعر بشوند، ضروری است. و پیداست که دوست عزیزمان هنوز آشناییِ کافی با این عناصر و موقعیت و جایگاه آنها در یک شعر ندارد.
موضوع شعر، سوژهای است که شاعر دربارۀ آن مینویسد، یعنی واقعه و رویداد و ماجرا و مفهومی که ذهن شاعر را درگیر خود کرده است و شاعر آنقدر در ذهن خود با آن کلنجار رفته است، که درنهایت، چارهای جز نوشتنِ آن پیدا نکرده است. مثل موضوعِ «فلسفۀ وجودی انسان» که ذهن خیام را آنقدر به خود مشغول کرده تا کار به خلق این رباعی کشیده است:
از تن چو برفت جان پاك من و تو / خاك دگران شود مغاك من و تو / زين پس ز براي خشت گور دگران / در كالبدي كشند خاك من و تو
امّا سؤال اینجاست که همین موضوع، ممکن است ذهن بسیاری از شاعران دیگر را نیز به خود مشغول کند. در این صورت تکلیف چیست؟ آیا چون یک شاعر، بهشکلی موفقیتآمیز و ماندگار به این موضوع پرداخته است، شاعران دیگر نباید گرد این موضوع بگردند؟ و پاسخ به این پرسش، برمیگردد به اینکه به تفاوت میان «موضوع» و «مضمون» قائل باشیم و بدانیم که علیرغم سهلانگاریها در یکی دانستن این دو، یکی نیستند و «مضمون»، بازتابِ «موضوع» در آیینۀ تعابیر و تصاویر است؛ یعنی شکلِ بیانِ «موضوع»، که وابستگی مستقیم به تجربههای زیستیِ شاعر دارد؛ چنانکه موضوع «گریستن» را سعدی با این مضمون: «بگذاشتند ما را در دیده آب حسرت/ گریان چو در قیامت چشم گناهکاران» و امیرخسرو دهلوی با این مضمون: «میروی و گریه میآید مرا/ ساعتی بنشین که باران بگذرد» مضمونپردازی کردهاند.
و جالب است بدانید که شکل مضمونپردازی هر موضوعی در کار هر شاعری، بستگیِ مستقیم به دو عنصر «اندیشه» و «عاطفه» دارد.
محتوای اندیشگیِ هر مضمونی، به نگاه خاص شاعر به «موضوع» شعرش برمیگردد و ارتباط مستقیم با جهانبینی و نوع نگاه او به جهان دارد. درواقع «محتوای اندیشگی»، اعلامِ موضعِ اندیشگی شاعر نسبت به «موضوع» است، همانطورکه «عاطفه»، اِعلام موضِعِ حسیِ شاعر نسبت به «موضوع» است. مثلاً در این نمونه از فخر دهراجی:
گر بماندیم زنده، بردوزیم / جامهای کز فراق چاک شده / ور بمردیم، عذر ما بپذیر/ ای بسا آرزو که خاک شده
«موضوع» شعر، «فراق» است که با تشبیهِ جدایی به جامه و لباس پارهشده «مضمونپردازی» شده است. محتوای اندیشگیِ شعر، امیدواری و ناامیدیِ همزمان به وصال است، و موضعِ عاطفی و حسیِ شاعر نسبت به این موضوع نیز، اندوهِ بسیار است.
البته دربارۀ «اندیشه» و «عاطفه» چهار سؤال مهم مطرح است: اینکه «آیا این شاعر است که اندیشهاش را با ما در میان میگذارد؟»، «یا اینکه شعر شرایطی فراهم میکند تا ما را به اندیشیدن وادارد؟» و اینکه «آیا این شاعر این است که عواطف و احساساتش را با ما در میان میگذارد؟»، «یا اینکه شعر شرایطی فراهم میکند تا احساسات و عواطف ما را تحریک و تهییج کند؟» و جالب است بدانید که پاسخ به هر چهار سؤال نیز مثبت است. چرا؟ چون «آن سخن کز دل برآید، لاجرم بر دل نشیند» و آن موضعِ عاطفی و اندیشگی که قلب و ذهن شاعر را واقعاً درگیر خودش کرده و تصنعی و ساختگی نیست، این قدرت را دارد که بر قلب و ذهن ما نیز تأثیر بگذارد.
پس واقعاً تا عمر هست، میشود از زلف یار گفت، بهشرط اینکه نگاهمان به زلف یار، تازه، بکر، بدیع، خاص و غیرتکراری باشد، و حس و عاطفهمان به آن هم، واقعی و اصیل باشد، و البته بلد باشیم با آن حس واقعی و اصیل و با آن نگاه خاص و جهانبینیِ متفاوت از دیگران، تصویری بسازیم که مضمونپردازیمان را با مضمونپردازی تمام کسانی که قرنها از زلف یار گفتهاند، متفاوت باشد.
امّا گذشته از اینها، و البته پیش از پرداختن به اینها، نباید از کنار مسألۀ زبان بهراحتی عبور کنیم. متأسفانه زبان سه متن ارسالی، زبان سالمی نیست و بهلحاظ دستور زبانی و نحوی، از سلامت فاصله دارد. و نباید فراموش کنیم که رسیدن به مرحلۀ زبانآوری و هنرنمایی در زبان شعر، از همین مرحلۀ سلامت زبانی عبور میکند و تا شاعری، دستور زبان فارسی را بهخوبی نشناسد و بهخوبی آن را رعایت نکند، نمیتواند طوری با دقایق آن آشنایی پیدا کند که بتواند درنهایت در بستر آن دست به آشناییزدایی و زیباییآفرینی در زبان بزند. مثلاً شاعر میگوید: «عشق است که دل را مشعل به دستش میدهد» و بهلحاظ دستوری درستش این است: «عشق است که مشعل بهدست دل میدهد». یا حتی بدتر از آن، مینویسد: «اینگونه پله ساختهام تا وصل شوم ب تو» و «ـه» انتهای «به» را بهتبعیت از اشکال نوشتاریِ رایج در فضای مجازی حذف میکند؛ یعنی کاری که به هیچعنوان از کسی که سروکارش با «زبان» توقع نمیرود.
پیشنهادم به شاعر، تا مدتی، خواندنِ بیشتر و نوشتنِ کمتر است، و قطعاً در این شیوه، گشایشی در آثاری که بعدها خواهد نوشت خواهد بود.