عنوان مجموعه اشعار : آغوشی برای همیشه
شاعر : احمد صفری
عنوان شعر اول : آغوشی برای همیشهآخرین آغوش است
دور تو بافتهام دستم را
مثل موهای تو، آن روز که باد
هر چه آشوب انداخت
گرهاش باز نشد
خوش بحال چسبهای دو قلو
معنی بودن را
معنی فاصله را میفهمند
عنوان شعر دوم : لحظه را باید کاشتلحظهها میآیند
مثل آن رهگذری
که درآمیخته با یک لبخند
و به اندازهی عمر دو قدم
از کنار شانهام میگذرد
و بعید است دلش یک روزی
برای عطر پیراهن من
تنگ شود
چه کسی در مقصد
عدد رهگذران را
از خودش میپرسد؟
عنوان شعر سوم : ..
از آقای احمد صفری، متولد 1342 از استان تهران، با سابقهی شاعری کمتر از دو سال، دو اثر به دستم رسیده با عنوانهای «آغوشی برای همیشه» و «لحظه را باید کاشت». دو اثری که از ظواهرشان پیداست که شعر نو نیمایاند. حالا چرا ظواهر؟! برای اینکه شعر نو نیمایی فقط با کم و زیاد کردن سطرها در یک وزن مشخص، نیمایی نمیشود. یعنی نمیشود که زبان دیروز را در شعر به یدک کشید و بعد ادعای سرودن شعر نیمایی داشت یا حرفهای سطحی را در این قالب بیان کرد و مدعی گفتن شعر نیمایی شد؛ حتی معیارهای کلی شعر کلاسیک را بهخوبی و بهدرستی وارد قالب نیمایی کردن، شعر ما را نیمایی نمیکند. زیرا شعر نیمایی معیارهای خودش را دارد که فاصلهگیری از مواردی است که بیان شد و نیز فاصلهگیری از موارد دیگر که شاخصترینشان زبان امروزی داشتن است، جزیینگر و جزیینگار بودن است؛ یعنی باید اجزای شعرت در این زبان هر سخن و مضمونی را با تخیل و عاطفه نشان دهد؛ یعنی شعر نیمایی کلیگویی را برنمیتابد و زبانش باید فرم و کلیتش باید از ساختاری محکم برخوردار باشد و... و بسیاری دیگر. حال اگر شاعری رو به این سو داشت و کارش کامل نبود، جای تحسین دارد که راه را شناخته و در این راه گام برمیدارد؛ حال اندکی اشتباه و کمی لنگیدن در کار، طبعا بهمرور قابل ترمیم و قابل جبران است.
حال ببینیم دوست شاعرمان آقای احمد صفری، نیماییهایش را چگونه و به شکلی ساخته و بیان کرده است. هر دو شعر تقریبا کوتاه است و وزنشان درست:
«آخرین آغوش است فَعَلاتُن فَعَلات
دور تو بافتهام دستم را...» فَعَلاتُن فَعَلاتُن فَعَلات...
اما دیگر موارد:
شعر اول در سطر نخست میگوید: «آخرین آغوش است»، انگار گوینده در حال خبردادن است، اما خبر را اینگونه اعلام کردن مشکل دستوری دارد، باید مثلا گفته شود: «این آخرین همآغوش است»، باید از خودِ عمل بگوییم که در ادامه، نوع بیانمان با سطرهای دیگر درست درآید. خودِ «آغوش» نمیتواند «اول» یا «آخر» باشد، اما میتواند برای اولینبار یا آخرینبار باز شود؛ مثلا بگوییم: «این آخرین آغوشی است که باز میشود» یا «... باز میکنی.»
شعر در ادامه تناسب و هماهنگی و قرینهی زیبایی ایجاد میکند بینِ «بافتهشدن دستی به دورِ گردنی که مثل موهای بافتهای است که باد حریف بازکردنش نمیشود:
«دور تو بافتهام دستم را
مثل موهای تو، آن روز که باد
هرچه آشوب انداخت
گرهاش باز نشد...»
سطر ذیل با دستبردن در نوعِ بیانِ معمول، به زیبایی شعر نیز افزوده است، با «انداخت»:
«هرچه آشوب انداخت.»
اما گوینده، شعری را که بهدرستی پیش آمده، در نهایت، فهم و درکش را به «چسبهای دو قلو» میسپارد، و اثر را تبدیل به فکاهه میکند. در واقع، ناخواسته و از روی ناتوانی و نیز از روی شناختی که از زیباییشناسی کلام ندارد، اثر را به آنسمت هول میدهد. عملی که در آخر کار، اثر را نه جدی نشان میدهد و نه فکاهی. در اصل، به اصل اثر خود با این تضاد بیجا حمله میبرد و آن را نابود میکند.
درست است که در شعر نو، شاعر برخلاف شعر قدیم، اجازه دارد از هر کلمهای استفاده کند، اما بهشرطی که توانایی جاانداختن آن را در شعرش داشته باشد؛ مثل کلمات «سنگ پشت»، «کرکس» «بستنی»، «قورباغه»، «بلدوزر» و کلمات غیرمتعارف و عجیب و غریب دیگر که هرکدام در جای خود در شعر بزرگان شعر امروز جاافتادهاند. اما مشکل دیگر و مضاعفی که نوع شعر آقای احمد صفری با «چسبهای دوقلو» برای اثر خود ایجاد کرده این است که شعر او در ردیف شعر «میانه» و «نئوکلاسیک» قرار میگیرد که بزرگانی چون مشیری، کسرایی، ابتهاج، توللی، حمید مصدق و... دارد؛ شاعرانی که بهواسطهی نوع بیان و زبان نرم و عاشقانه و رمانتیکشان(حتی در بیان مسایل اجتماعی و فلسفی و سیاسی و...)، تقریبا هرگز از کلمات نتراشیده، نخراشیده، غیرلطیف و غیرشاعرانه استفاده نمیکنند. حال آقای احمد صفری با این نوع از شعر خواسته سنتشکنی کند، اما حساب کار را نکرده و تناسبها را در نظر نگرفته، حتی صددرصد در مقابل و در تضاد با آن عمل کرده است. بهنظر من، او با حذف این سطر: «خوش بهحال چسبهای دو قلو»، و با اضافهکردن سطری دیگر، میتواند این اثر را به شعری خوب تبدیل کند؛ شعری که در دو سطر آخر، از پایانبندی خوبی هم برخوردار است؛ بهشرطی که «معنیِ بودن» و «معنیِ فاصله» را
از «چسبهای دو قلو» بگیرد.
و شعر دوم: خوب است شاعر در شعر خود، به اشیا و پدیدههای طبیعی و هرچیز شخصیت انسانی ببخشد؛ زیرا با این کار تخیل اثر خود را بالا میبرد، و در صورت رعایت تناسبها و خیلی چیزهای شعری دیگر، میتواند اثری خوب و سترگ بسازد. دوست شاعر ما آقای احمد صفری در اثر دوم خود، پنج سطر اول را خوب طی کرده است:
«لحظهها میآیند
مثل آن رهگذری
که درآمیخته با یک لبخند
و به اندازهی عمر دو قدم
از کنار شانهام میگذرد...»
البته «عمر دو قدم» بیمعناست که بهتر است حذف شود و همان «عمر» کفایت میکند و اتفاقا کار را وسعت بیشتری میبخشد. زیرا مخاطب خود درمییابد که عمر کوتاه است، به اندازه رد شدن لحظهای که کسی از کنارتان میگذرد؛ این تشبیه کنایه زیبایی از گذر عمر است.
اما در ادمه، بیتناسبیها و حتی سطرهای گنگ و نامفهوم جایش را با زیبایی و زلالی بخش اول اثر عوض میکند:
«و بعید است دلش یک روزی
برای عطر پیراهن من
تنگ شود
چه کسی در مقصد
عدد رهگذران را
از خودش میپرسد؟»
چرا بیهیچ پیشدرآمد و تمهیدی، شاعر از «دلتنگشدن رهگذر برای عطر پیراهن خود» میگوید؟! چرا باید آن «رهگذری که به لحظه میماند و شبیه عمر گذرا است برای شاعر دلش تنگ شود»؟! مگر عمر گذرا میتواند دلش برای آدمی تنگ شود؟! شاید هم بشود، اما حرف بر سر شدنش است؛ یعنی شاعر باید این امر سخت را با کشف و ایجاد تعادل و تضادها و خیلی چیزهای دیگر، برای مخاطب باورپذیر کند؛ نه اینکه صرفا عمل بعید و گنگ و نامربوطی را صرفا بیان کند.
بعد اینکه شاعر حرف از «مقصد» زده، مقصد کجاست؟! گنگ و نامفهوم است، یا «عدد رهگذران» دیگر چه صیغهای است؟! درست است که منظور شاعر برمیگرد به رهگذر اولی که به لحظه تشبیه شده بود، اما در ادامه و پایان اثر، رشتهی اثر از هم گسسته شده و بدتر از آن گنگی و نامفهومی است که بر اثر سایه انداخته است. بعد چرا و به چه دلیلی در مقصد(که لابد قیامت است) باید کسی تعداد رهگذران را بپرسد؟!
در مجموع، من به دوست شاعرمان آقای احمد صفری امیدوارم، بهشرطی که همین کوتاهسرایی را ادامه دهد و تناسبها را در همه جای شعر رعایت کند، تا یک شعر هدرنرفته و کامل ارائه شود.