عنوان مجموعه اشعار : شمارهی پانزده
شاعر : اکرم (الهه) هاشمی سجزئی
عنوان شعر اول : بازی میرسی از راه و خندان میشوند
پشت تور پرده پنهان میشوند
بچهها را غرق بوسه میکنی
تا در آغوش تو مهمان میشوند
توپها را در هوا میپاشی و
غرق بازی زیر باران میشوند
وقت بازیشان اگر دعوا کنند
لحظهی بعدش پشیمان میشوند
تا غذا را میگذارم روی میز
باز هم دو تا نمکدان میشوند
در نمازت تا که سجده میکنی
روی دوشت باز مهمان میشوند
هدیه را میآوری و هر کدام
صاحب یک جلد قرآن میشوند
با طنین صوت قرآن خواندنت
دردهامان زود درمان میشوند
عنوان شعر دوم : دوستت دارمزندگی بی دستهای گرم تو امکان ندارد
مرد من! وقتی نباشی زندگی جریان ندارد
میرسی از راه وعطرت باز میپیچد به جانم
نابیِ عطر تو را هرگز گل گلدان ندارد
بوته بوته اطلسی در باغچه میکاری امّا
تا مسافر میشوی این باغچه سامان ندارد
ساز تار موی مشکی من و انگشتهایت
میشود سازی که لذتبخشیاش پایان ندارد
روی کوه شانهات مهمان شده چشمان ابریم
موسم بارانی این قلّه را آبان ندارد
لحظههای زیر باران مثل شعری عاشقانه است
حسّ ناب با تو بودن را ولی باران ندارد
دوستت دارم همان اندازه که پروانه، گل را
دوستت دارم که شعله بی حرارت جان ندارد
آیا تا به حال به این سوال که (چرا شعر میگوییم) فکر کردهایم و پاسخ یا پاسخهایی برای آن یافتهایم؟ اصلا شعر چه نیازی را برطرف میکند و نتیجهاش چیست؟ آیا شعر فقط برای لذت ادبی است؟ و نوعی عشرت محسوب میشود؟
باید گفت همه این موارد قابل توجه است اما اصل موضوع و هدف نیست. شعر در کل یک دریچه برای کشف هستی است و کشف هستی هم علاوه بر لذت با درد همراه است پس هنر ذاتا لذتبخش و دردبخش است. مقولهای که این دو را همزمان نداشته باشد هنر نیست. میخواهم با این دیدگاه به بررسی آثار پیشرو بپردازم
اثر نخست:
اولین مساله در این اثر مشخص نبودن قهرمان داستان است. مخاطب نمیتواند درک کند که چه کسی میرسد .یا چه کسی بچه ها را غرق بوسه میکند. یا چه کسی توپها را در هوا میپاشد. و... این شخص چه کسی است؟ با توجه به نشانههای موجود در متن شعر این شخص میتواند پدر. یا مادر یا پدربزرگ و مادربزرگ باشد. اما این صرفا یک برداشت شخصی است و توجیهی برای گنگ بودن نیست.
مساله دوم اینکه ابتدا باید مشخص کنیم شعر برای ما چه تعریفی دارد. شعر آیا روایت و بازگو کردن آنچه که میبینیم هست؟ یا عوامل دیگری نیز در جهانبینی ما نیز دخیل هستند که عنوان آن را میشود تخیل گذاشت. اثر نخست صرفا بازگو کردن صحنههایی از واقعیت هست. مولف اتفاقاتی را که در بازه مشخصی افتاده به همان شکل بازگو میکند آنهم فقط به وسیله وزن و قافیه. از همان بیت نخست توجه کنیم میبینیم که هیچ تخیلی در کار نیست. عاطفه همان عاطفه واقعی ست نه عاطفه شعری. داستان ازین قرار است: کسی از راه میرسد و بچه ها را خندان میکند و و آنها را غرق بوسه میکند و در آغوشش میگیرد و بچه ها پشت پرده پنهان میشوند و ....خب این را نمیشود گفت که به شعریت رسیده شاعر بایست در دل این روایت حرکتی شاعرانه انجام دهد. حرکتی که منتج به تخیل و عاطفه ی شاعرانه یا اندیشه شاعرانه شود.
اگر جزئیتر بنگریم به نکاتی از لحاظ فنی نیز میشود اشاره کرد
در بیت نخست حتی آنکسانی که خندان میشوند هم مشخص نیست یعنی هم فاعل و هم مفعول جمله گنگ هستند چه کسی میرسد و چه کسی را خندان میکند؟ در مصرع دوم ترکیب (تورِ پرده) ترکیب صحیحی نیست، که باید (پرده توری) باشد زیرا توری بودن صفتی ست برای پرده . و هم اینکه تور به نوعی اضافه است پشت پرده پنهان شدن تفاوتی با پشت پرده توری پنهان شدن ندارد. یعنی اگر تفاوتی هم داشته باشد این تفاوت هیچ کارکردی در شعر یا پیام شعر ندارد.
در بیت دوم مفعول به نوعی مشخص میشود. که (بچهها) هستند. که توسط آن شخصی که از راه رسیده غرق بوسه و خندان و پشت پرده پنهان و در آغوشش مهمان شدند.
بیت سوم. توپ را پاشیدن به چه معناست؟ منظور اگر پرتاب کردن توپهای بازی در هواست باید گفت فعل پاشیدن نمیتواند آن مفهوم را القا کند.
در بیت پنجم مفهومی خلق شده است که اولا نتیجه و هدفش مشخص نیست دوما ربطش به مضمون کلی شعر معلوم نیست چه کسانی یه چه چیزهایی تبدیل به دوتا نمکدان میشوند؟ و اصلا نمکدان شدن یعنی چه؟
مساله دیگر اشکال وزنی موجود در کلمه (دو) که یک هجای کوتاه هست و باید یک هجای بلند میبود.
در کل همانطور که پیشتر اشاره کردم اثر پیشرو عاری از تخیل و عاطفه و به تبع آن عاری از هرگونه اندیشه شاعرانه است. مولف صرفا یکسری اتفاقات روزمرهای کا برای هرکسی ممکن است اتفاق بیفتد را با وزن بیان کرده است. زاویه دید شاعرانه در آن وجود ندارد . مولف از قِبَل این روایت نتوانسته نتیجهگیری شاعرانه داشته باشد. و دنیای تازهای خلق کند. اینکه شاعری زندگی شخصیاش را بسراید اتفاق قابل قبولی ست اما نباید نقش دوربین عکاسی را بازی کند بلکه باید در نقش یک نقاش حاضر شود و گاه در متن واقعیت دست برده و آنطور که خودش میخواهد واقعیت را تغییر دهد. یعنی در واقع شاعر باید برای جهان سرمشق ارائه دهد
اثر دوم
عنوانی که میتوانم بر این اثر بگذارم (یک عاشقانه) آرام است. چرا که عشق در ذات پر از درد و هیجان و لذت میباشد اما اینجا ردی از درد و هیجان نیست. عاشق به آرامش رسیده به وصالی که دیگر اضطراب هجران در آن نیست. درد دوری ندارد. رقیبی وجود ندارد . ایام به کام است. بقول حافظ( گل در بر و می در کف و معشوق به کام است).
اینگونه است که شاعر یک شاعر زن میباشد نشسته برای معشوق و همسرش عاشقانهای سروده است در این نوع شعر سرودن چون مخاطب مشخص است ناخودآگاه معشوق نقش ممدوح را پیدا میکند. که باید گفت مساله معشوق با ممدوح فرق دارد. شاعر وقتی مقابل ممدوح قرار میگیرد همه چیز را آرام و به سامان و خوب بیان میکند. نمیتواند گله کند و از درد بگوید حتی هیجانهایش نیز گاه واقعی نیست . اما مساله معشوق فرق دارد. معشوق آمیخته با هجران و هیجان است . یعنی ذات کلمه معشوق این است. حال فرض کنیم معشوق تبدیل به ممدوح شود نتیجهاش میشود یک عاشقانه آرام. آنچه که در این اثر مشاهده میکنیم. شاعر از دستهای گرم. جریان زندگی. عطر ناب. اطلسی.لذت. لحظه زیر باران و دوستت دارم.ها حرف میزند. جنس کلمات خود گویای همه چیز است.
حال به نکاتی در ابیات مختلف این اثر اشاره میکنم
بیت اول. پیام مصرع اول با پیام مصرع دوم یکی است یعنی مصرع دوم توضیحی اضافه بر نصرع اول میباشد شاعر در مصرع اول هممیگوید بی تو زندگی امکان ندارد در مصرع بعدی هم همین پیام را منتقل میکند ازینرو تکرار پیام جایز نیست.
بیت دوم. شاعر از عطر نابی حرف زده که از آمدن معشوق حاصل شده و حال میخواهد بگوید این عطر ناب را در هیچجا نمیتوان یافت ازینرو گل گلدان را وارد کرده است و گفته عطر تو را گل گلدان هم ندارد باید گفت که اتفاقا گلهای گلدانی اصلا عطر قابل ملاحظهای ندارند که بشود آن را در مقابل عطر معشوق قرار داد. پس باید گفت شاعر به دلیل وجود قافیه گلدان و ارتباطش با کلمه عطر و گل دچار اسیر قافیه شده و نتوانسته از عهده آن برآید.
بیت سوم.
نکته نخست: شکل نوشتاری کلمه باغچه بصورت چسبیده باید باشد.
نکته دیگر اینکه چرا باید مسافر شدن یا هجرت معشوق صرفا روی باغچه تاثیر بگذارد منظورم این است که چرا اطلسیهای باغچه مصداقی برای خوشیهای زندگی تعبیر شده است؟ شاعر باید برای این مساله دلیل محکمی داشته باشد.
بیت چهارم. کلمه (لذتبخشیاش) از لحاظ فنی اگر قابل قبول باشد از لحاظ زیبایی شناسی دلچسب نیست. تاثیر منفی که روی زبان و موسیقی گذاشته زیبایی ان را از بین برده است.
شاعر میخواهد بگوید موهای من مثل سیم یک ساز موسیقی است و تو با انگشتهایت آن را مینوازی که لذت بی پایانی دارد. کشف مضمون و تشبیه و تخیل در آن مشکلی ندارد اما در نوع بیانش بی توجهی اتفاق افتاده است. علاوه بر کلمه( لذت بخشی اش) تتابع اضافات موجود در( سازِ تارِ مویِ مشکیِ من) ازدیاد کسره های موجود در این عبارات قابل قبول نیست.
بیت پنجم.
شاعر تصویری ارائه کرده است که اشاره دارد به مفهوم آشنای گریه کردن روی شانه معشوق. که شانه به کوه تشبیه شده و چشم به ابر و چه تشبیهات زیبا و به جایی است، اما در مصرع دوم ازین زیبایی کاسته است. خواسته شدت زیبایی را نشان دهد گفته این زیبایی را حتی باران آبان هم ندارد. یعنی شاعر باران آبان را زیبا دیده و خواسته گریهی عاشقانه روی شانه را از آن برتر معرفی کند. در مصرع دوم کلمه موسم از لحاظ معنایی توجیهی ندارد. یعنی شاعر این را باید بگوید که زیباییگریه روی شانه را حتی باران آبان هم ندارد. موسم بارانی صحیح نیست.
بیت آخر (دوستت دارم همان اندازه که پروانه گل را) چه مصرع زیبا و کاملی است.و هرچیزی که قرار است به عنوان مصرع زوج بیاید باید بتواند زیبایی اینمصرع را ادامه دهد. اما مصرع دوم(دوستت دارم که شعله بی حرارت جان ندارد) نتوانسته به پای مصرع اول برسد و زیبایی آن را کاسته است. به نوعی میشود گفت ربط معنایی ضعیفی بین دو مصرع برقرار است. یعنی هر مضمون دیگری را میشود بجای آن آورد.