عنوان مجموعه اشعار : نگین سپید
شاعر : حامد صمیمی
عنوان شعر اول : 1_اندوه
قسمتی از شادی میشود
وقتی ابرهای عالم را
در چشم های تو میبینم...
عنوان شعر دوم : 2_کجا بودم؟!
که قطره ای تاریکی
از چشم تو افتاد
روشنایی شدم
روئیدم
با رویای کهکشان ها
خورشیدها...
عنوان شعر سوم : 3_4_5_3_
تو را
آسمان
نگریسته و
گریسته
و من میدانم
چگونه دوستت بدارم...
4_
تاریکی را
اندازه گرفتم
کوچکتر از آسمان بود
ستاره ها ، مردند...
5_
چشم ها را شستم
اما
جور دیگر دیدم
کودکان
زنان
درختان
و حیوانات را...
نقد این شعر از : لیلا کردبچه
پنج شعر کوتاه از دوست شاعرمان پیش چشم داریم، و پیش از این نیز شعرهای قابلتوجهی از ایشان خوانده بودیم. و قابلتوجه از این حیث که این امکان را به منتقد یا مخاطب میدهند تا بتواند از زوایای گوناگون به نقد و بررسیِ آنها بنشیند. بهعنوان نمونه شعر اول را میتوان ازمنظرِ بکر و بدیع بودن یا تکراری بودنِ مضمونِ آن بررسی کرد. شاعر میگوید: «اندوه، قسمتی از شادی میشود/ وقتی ابرهای عالم را در چشمهای تو میبینم» و آنقدر در دنیای شعر و ادبیات، انعکاس چیزی اندوهگین در چشم معشوق، و تبدیل شدنِ آن به شادمانی را دیدهایم که با خواندنِ شعری چنین، حقیقتاً درمیمانیم که بهتر است یاد کدام یکیشان بیفتیم. بنابراین مسألهای که در شعر اول باید موردتوجه قرار بگیرد، بالا بردن دقت و توجه شاعر نسبت به تازه یا تکراری بودنِ مضامین است، و رسیدن به این ویژگی و این توانِ تشخیص میسّر نمیشود، مگر با مطالعۀ بسیار.
در شعر دوم، شاعر محوریّت مضمونی را گم کرده است. میگوید: «کجا بودم؟/ که قطرهای تاریکی/ از چشم تو افتاد/ روشنایی شدم/ و...» یعنی که موقعیّت مکانی شاعر دخیل در شکلگیریِ ماجرا قلمداد شده است، درحالیکه اینکه شاعر کجا بوده است، هیچ ربطی به اتفاقاتی که پس از آن افتاده است ندارد. مثلاً شاعر میتوانست بگوید «مگر تو چه نسبتی با شب و ماه داری؟/ که قطرهای تاریکی از چشم تو افتاد و من روشنایی شدم». زندهیاد الهام اسلامی شعری بلند دارد که در جایی از آن میگوید: «آن روز کجای خانه نشسته بودم که میتوانستم آنهمه شعر بگویم؟» و در باور و منطقِ شاعرانۀ او، موقعیّتِ مکانیاش دخیل بر اتفاقی است که برای «خودش» افتاده است. امّا همان شاعر اگر میگفت: «آن روز مگر کجای خانه نشسته بودم که تو میتوانستی آنهمه شعر بگویی؟»، دیگر دخیل بودنِ موقعیّتِ مکانیِ او بر اتفاقی که برای «شخص دیگری» افتاده است، با هیچ منطق شاعرانه و غیر شاعرانهای توجیهپذیر نبود.
شعر سوم را میتوان ازمنظرِ برقراری یا عدم برقراری رابطۀ علّی و معلولی بین اتفاقاتِ افتاده در شعر بررسی کرد. نیمۀ اول شعر، پایۀ یک اتفاق است و نیمۀ دوم باید پیروِ آن باشد، امّا نیست. شاعر میگوید: «تو را آسمان نگریسته و گریسته/ و من میدانم/ چگونه دوستت بدارم...» و خب! چه ربطی به هم دارند؟ اینکه آسمان کسی را نگریسته و گریسته، آیا از ناتوانیِ آسمان در دوست داشتنِ او به شیوهای خاص و بهزعم شاعر درست خبر میدهد؟ که حالا شاعر بخواهد بگوید من امّا میدانم تو را چگونه دوست بدارم، که احتمالاً کارم به نگریستن و گریستن نکشد؟ رابطۀ علّی و معلولی میانِ دو پارۀ شعر وجود ندارد، یا اگر وجود دارد، بسیار ضعیف و ناپیداست. یعنی احتمالاً از آن دست کارهایی است که لازم است شاعر، خود را به آن ضمیمه و پیوست کند و برود دربارهاش به دیگران توضیح بدهد.
همین ضعیف بودنِ رابطۀ علّی و معلولی را در شعر چهارم هم میبینیم: «تاریکی را اندازه گرفتم/ کوچکتر از آسمان بود/ ستارهها، مردند...» یعنی آیا ادامۀ حیاتِ ستارهها وابسته به ابعاد و اندازۀ تاریکیِ آسمان است؟ و آیا درطول روز که تاریکی وجود ندارد، ستارهها نابود میشوند؟ اصلاً برای همین تصویر، یک تصویرِ موازی میسازیم تا بتوانیم دقیقتر و موشکافانهتر به آن بنگریم: «آبیِ موّاج را اندازه گرفتم/ کوچکتر از دریا بود/ ماهیها مردند» و آیا یعنی ادامۀ حیات ماهیها بستگی به ابعاد رنگ آبیِ دریا دارد؟ و آیا در ظرفهای کوچکتر مانند دریاچه، سد، رودخانه، برکه، استخر پرورش ماهی، حوض، حوضچه، آکواریوم و تنگ، ماهیها دوام نمیآورند؟
و شعر پنجم، دقیقاً مسألۀ نتیجهگیریِ اشتباه از قدماتِ موهمه را هدف گرفته است: «چشمها را شستم/ اما جور دیگر دیدم/ کودکان/ زنان/ درختان/ و حیوانات را»
سهراب سپهری میگوید: «چشمها را باید شست/ جورِ دیگر باید دید» و همین میشود یک مقدمۀ موهمه برای شعر شاعرِ ثانوی. موهمه از این جهت که با شستن چشم، نمیشود جورِ دیگری دید، امّا خب! سهراب سپهری گفته است و آنقدر هم زیبا گفته است که آن را دستکم بهعنوان یک گزارۀ شاعرانه پذیرفتهایم. و حالا شاعری دیگر آمده است و آن مقدمۀ موهمه را که ما به نوعی پذیرفته بودیماش، به عنوان مقدمۀ شعر بهکار برده و گفته «چشمهایم را شستم/ امّا...» و درست پس از آنکه با آوردنِ «امّا» ذهن مخاطب را برای مواجهه با چیزی متضاد و متناقض با «جورِ دیگر دیدنِ» سهراب سپهری آماده میکند، میگوید: «کودکان و زنان و درختان و حیوانات را جورِ دیگر دیدم». خب اگر همانطور که سهراب سپهری گفته بود با شستن چشمها میشود دنیا را جور دیگری دید، تو هم با شستن چشمهایت دنیا را جور دیگری دیدهای، پس آن «امّا» آن وسط چهکار میکند؟
بهنظر میرسد شاعر از بار معناییِ واژهها غافل است، مضاف بر اینکه با قیاسات منطقی هم بیگانه است.
مطالعۀ بسیار، تأمل بسیار بر ساز و کار شعرها، و اصرار بر اینکه از شعرهایی که میخواند ـ ولو در ذهن خود و نه بر زبان ـ ایراد منطقی بگیرد، میتواند برای شاعر بسیار ثمربخش باشد.