عنوان مجموعه اشعار : خالی
شاعر : مهرشاد حسینی
عنوان شعر اول : خالیاز درون خالی ام کرده
رفتنت
خالی شدن پوکه ها بود از باروت
باید چکار می کردم
با پوکه های رابطه ای
که شبیه استخوانی شکسته
در عکس های رادیولوژی ست
تو بگو
آیا تمام شکست های زندگی را
می توان گچ گرفت؟
عنوان شعر دوم : ....
عنوان شعر سوم : .....
با شعری مواجهیم که از مرحلههایی خاص و مهم عبور کرده و نمیتوان دربارۀ آن، با تمرکز بر مسائل سطحی و پیشپا افتاده صحبت کرد، بلکه میتوان و باید مثل یک اثر حرفهای (و نه لزوماً کامل و بیعیب و نقص) آن را بررسی کرد، و معتقدم تحلیل و بررسیِ ساختاریِ یک اثر، بالاترین سطحی است که میتوان در بررسیهای آثار ادبی و هنری لحاظ کرد. از همین منظر، فکر میکنم میتوانیم با تحلیل ساختاریِ سطربهسطر، این شعر را بررسی کنیم. و توضیح اینکه در روش تحلیل ساختاریِ سطربهسطر، حرف اصلی این است که هر انتخاب (یا هر سطر)، انتخابهای بعدی (یا سطرهای بعدی) را محدود میکند. درواقع در این شیوۀ نقد، بر این نکته دقت و تأمل و تمرکز میکنیم که هر سطر، چه مسیرهای ساختاریای را در ذهن مخاطب باز میکند، و ازسویی، چه مسیرهایی را میبندد:
ـ از درون خالیام کرده
این سطر میتواند آغازگر متنی دربارۀ «ترس از چیزی» باشد، یا آغازگرِ متنی دربارۀ «از دست رفتنِ چیزی یا کسی»، یا آغازگرِ متنی دربارۀ «تفاوت و تعارض و دوگانگیِ دنیای درون و بیرونِ یک نفر»، یا آغازگرِ متنی دربارۀ «درددل کردن پیش کسی و متعاقباً سبک شدن و خالی شدن». باید دید شاعر در ادامه کدام را برمیگزیند!
ـ رفتنت
امّا سطر دوم، نشان میدهد که این متن، دربارۀ «از دست رفتنِ کسی / رفتنِ کسی» است. یعنی یک شعر فراقی است، که به نسبتِ اینکه در فراق چهکسی است، میتواند عاشقانۀ فراقی باشد یا یک مرثیه.
شاعر میگوید «از درون خالیام کرده رفتنت» و با همین جمله، وجود ارتباط عاطفی را گوشزد میکند؛ اینکه تو در من بودی، در قلبم بودی، بخشی از وجودم بودی، و با رفتنت، انگار من بخشی از وجودم را از دست دادم و از درون، با فقدانِ بخشی از وجودِ خودم مواجه شدم.
ـ خالی شدنِ پوکهها بود از باروت
سطرم سوم نشان میدهد که سطر دوم، یک سطرِ لولایی است؛ به این معنی که همانقدر که میتواند در تداومِ سطر اول تعریف شود، به همان میزان نیز میتواند بهعنوان مقدمۀ سطر سوم هویّت داشته باشد: «از درون خالیام کرده رفتنت» و «رفتنت خالی شدنِ پوکهها بود از باروت»، کاری که اگرچه ممکن است ساده بهنظر برسد، امّا بهلحاظ نحوی و دستورزبانی، سازوکاری خاص و تقریباً پیچیده دارد.
ـ باید چهکار میکردم
سطر چهارم، بلاتکلیفیِ شاعر را نشان میدهد؛ نشان میدهد که شاعر قصد ندارد بنشیند و دست روی دست بگذارد و تماشا کند. قصد ندارد منفعل باشد. او میخواهد کاری بکند. میخواهد مثمر ثمر باشد. امّا سؤال این است که میخواهد این عدم انفعال را به چه شکل بروز بدهد؟ آیا میخواهد مانعِ رفتنِ او بشود؟ آیا میخواهد در پیِ او برود؟ آیا میخواهد فکری بهحالِ آن جای خالی بکند؟ یعنی آن جای خالی را بهنحوی پر کند؟ یا آن را نادیده بگیرد؟ یا اینکه به آن عادت کند و با آن کنار بیاید؟
ـ با پوکههای رابطهای که شبیه استخوانی شکسته، در عکسهای رادیولوژی است
پس شاعر از میان تمام مسیرهای ساختاری که سطرِ «باید چه میکردم» پیش پای شعر گذاشته بود، قدم در مسیرِ «کنار آمدن با جای خالی کسی» و یا شاید «تعمیر کردن جای خالی کسی» گذاشته است. شاعر در همین سطر، صفت «شکسته» را بهکار برده است؛ صفتی که علاوهبر نسبت داشتن با قلبِ شکسته، تشبیهِ قلب به استخوان را هم پوشش میدهد. ازطرفی میبینیم که خالی بودنِ پوکه، با خالی بودنِ جای کسی در وجودِ راوی نسبت یافته است. پس بنابراین، وجود راوی به فشنگ هم تشبیه شده است! تشبیهی که از ساختار مضمونیِ شعر کاملاً بیرون زده و عقیم مانده است. چرا شاعر باید خودش را به فشنگ تشبیه میکرده؟ آیا در شعر، نشانهای مبنیبر وجود فضایی دیده میشود که وجودِ فشنگ را توجیه کند؟ آیا حرفی از جنگ و نزاع و درگیری بوده؟ آیا حرفی از خالی کردن خشم بوده؟ (باید بپذیریم که خالی بودن یا خالی شدنِ فشنگ میتواند با خالی شدنِ خشم در توازیِ تصویری قرار بگیرد و نسبتی با فضای عاشقانه و فراقی و... ندارد).
ـ تو بگو
شاعر کسی که رفته است را، یا جای خالیِ کسی که رفته است را در توهمی بیمارگونه خطاب قرار داده است؛ یعنی که رفتن و نبودنِ او را هنوز باور نکرده و نپذیرفته است.
ـ آیا تمام شکستهای زندگی را میتوان گچ گرفت؟
سطر پایانیِ شعر، هم ساختارسازترین سطر این شعر است، و هم بهلحاظ تصویری، زیباترین و تأثیرگذارترین سطر. شاعر ازسویی، ماجرای فشنگ و پوکه را رها میکند (یک رفتار ساختاریِ درست، و ایکاش اصلاً واژههای «پوکه» و «باروت» وارد شعر نمیشدند). ازسویی شکستگیِ قلب و استخوان را به شکست در زندگی تعمیم میدهد. و ازسویی دیگر، شکست در زندگی یا شکستن قلب را که انتزاعی و دور از عینیّت هستند، با کاربردِ «گچ گرفتن» به عینیّت میرساند و همان شکستنِ استخوان را بر شکستنِ قلب و شکست در زندگی تعمیم میبخشد. و از تمام اینها گذشته، نشان میدهد آن عدم انفعالی که شاعر در سطرهای قبل، از آن دم میزد، به چه معناست؟ و شاعر چه برنامهای برای بیکار نماندن و دست روی دست گذاشتن دارد.
و امّا چند پیشنهاد:
شاعر میتوانست در سطر سوم، فعل «بود» را حذف کند و به مضمونِ بندِ اول، عمق بیشتری ببخشد:
از درون خالیام کرده
رفتنت؛
خالی شدنِ پوکهها از باروت
ازسویی دیگر میتوانست بهجای «پوکه» و «باروت» از عناصر دیگری استفاده کند که با فضای عاشقانه هماهنگ باشند. در بند دوم نیز شاعر میتوانست بهجای دیدنِ تصویرِ استخوانِ شکسته در عکس رادیولوژی، که یک اتفاق ساده و معمولی است، دیدن تصویرِ چیزِ دیگری، یا تصویرِ شکستگیِ چیزِ دیگری را در عکس رادیولوژی به تصویر بکشد، که هنجارگریزی داشته باشد. مثلاً در شعری خوانده بودم که شاعر میگفت «در عکس رادیولوژیام تصویر پرندهای را دیدهاند که...»
و در بند سوم هم معتقدم واژۀ «تمام» کار را خراب کرده است. تنها در صورتی میشد از واژۀ «تمام» استفاده کرد، که میشد «بعضی» از شکستهای زندگی را گچ گرفت، تا شاعر بتواند بگوید «آیا بهجای بعضی از شکستهای زندگی، میتوان تمام شکستهای زندگی را گچ گرفت؟»
درمجموع، اگر چند مورد مختصر را شاعر درنظر میگرفت و رعایت میکرد، با شعرِ بسیار خوبی مواجه بودیم، بهخصوص اینکه میبینیم شاعر، تا حدّ بسیار زیادی جانب ایجاز را رعایت کرده و بهاستثنای چند مورد محدود که میتوانستند بیآنکه خللی در بافت شعر ایجاد کنند حذف شوند، مابقی عناصرِ موجود در شعر، لازمۀ ساختار منسجمِ شعرند.