عنوان مجموعه اشعار : جرعه آخر چایی
شاعر : محمدرضا صبوریان
عنوان شعر اول : پاییزباید قلبمُ آب و جارو کنم
اگه حسی هم هس باید پاک شه
«غلط کردی عاشق شدی لعنتی!»
باید زمزمهم شعر رستاک شه
تو از من گذشتی که آغوشتُ
تن آدم اشتباهی کنی...
واسه لحظههایی که با من گذشت
باید از دلم عذرخواهی کنی...
بهت کمتر از گل نگفتم ولی
به جاش بذر نفرت برام کاشتی
تو سهمت ازین رابطه، عشق بود
ولی بیشتر از اونُ برداشتی
تو خواستی بهم درس عبرت بدی
که تا آخر عمرم عاشق نشم
تو یادم دادی که سر هیچکس
واسه مادرم آینۀ دق نشم
تو یادم دادی آخرین بوسهها
علیرغم تلخی چه رویائیه
بهم چسبید اما پسش میزنم...
لبت جرعۀ آخر چائیه
چه بهتر که رفتی و باعث شدی
بفهمم چقد شهر پاییزیه
که معشوقه از دور خوبه ولی
تو دستای نرمش پر از تیزیه
سالیانی است که این نوع نگاه به روابط انسان با انسان، در ترانهها رایج/مُد شده است. روشن است که این نگاه غالباً پشتوانۀ تجربی و عاطفی ندارد و به اقتضای پسند مخاطبان و خوانندگان رواج دارد و اگر در آغاز به خاطر تفاوت نگاه به مناسبات عاطفی، تازگی و جذابیت داشت، اکنون معمولی و دست فرسود شده است. بنابراین سرایندگان ناگزیر از تعابیر خشن، سخنان درشت و گاه زننده استفاده میکنند تا جذابیت ترانه بیشتر شود.
حالا بیاییم و فرض کنیم که آن چه ترانههای قهری/ واسوخت/ دیسلاو/ از آن سخن میگویند با تسامح، همان عشق است (که صد البته نیست) این موضع حق به جانب راوی و این طلبکاری در لحن و از همه بدتر این همه خودخواهی و خود ستایی، چه ضرورتی دارد؟
آن (تو) آن دوم شخص مؤنث نادان و بیعاطفه،که این همه بد بوده وبیوفا بوده، با این همه خوشبختانه اهل بوسه دادن هم بوده، حالا که با بیشعوری تمام گذاشته و رفته چرا آن قدر مهم است که برایش ترانه بسازیم و با موسیقی و ساز آن را بخوانیم؟
این ترانه حرفهای است با سطرهایی روان و قافیههایی مؤثر، زبانی بدون گره و لکنت دارد و منسجم است. اگر چه هیچ نشانی از بیان عاطفی و هنری ندارد اما صراحت آن مناسب موضوع است.
این همه نشانگر آن است که سراینده، ترانه را خوب میشناسد و در این وادی صاحب تجربه است، پس انتظار میرود که به کارکرد عاطفی و تأثیرات ترانهاش نیز بیندیشد.
آیا حس و عاطفه از قلب آدم، آن هم آدمی که عاشق بوده، پاک میشود؟ آب و جارو میشود؟ مگر فیلمنامه برای کارتون کودکانه مینویسیم؟
سخن گفتن از هر چیزی حتی رخدادهای سادهای مانند افتادن یک برگ از درخت، پر کشیدن یک گنجشک از روی دیوار، شکستن مداد هنگام نوشتن و... هنگامی که با زبان ترانه و شعر باشد، ناگزیر رنگی از عواطف و تکانههای حسی به خود میگیرد و با بیان خلاقانه، به خبر عظیم و شگفتانگیز بدل میشود.
این سطرها را از ترانههای قدیمی ببینید:
/اومدی اما دیدم دست تو سرده/
/ فقط آرزوم همینه که تو از سفر بیایی/
/دوس دارم تا آخر دنیا تماشات بکنم/
/به من میگفت برف رو دوست داره/
/گل یخ توی دلم جوونه کرده/
سطرهای ترانه اگر نشانهای از عاطفه و تجربههای انسانی نداشته باشد، چیزی نخواهد بود جز جملاتی سرد و تکراری. مانند حرفهایی که نوجوانان هنگام بازیهای دیجیتالی بر زبان میآورند: (زخمی شدم) (بیست تا سرباز دشمن را کشتم) (ماشینم افتاده ته درّه) (خونهم آتش گرفت)
این جملات به خاطر آن که با واقعیت ارتباط مستقیم ندارند، همگی یکسانند. در حالی خبری مانند آتش گرفتن خانه، یا سقوط ماشین به ته درّه، در عالم واقعی، خیلی تکان دهنده است.
در بسیاری از ترانههای امروز، چه آنها که خبرهای شاد دارند از لحظههای وصال و کامیابی و چه آنها که از تلخی جدایی و خیانت و بیوفایی میگویند، اغلب گزارهها سرد و بیروح هستند. انگار خبرنگار رسانه دارد از حادثهای حرف میزند که با آن نسبتی ندارد.
حتی معشوق این ترانهها نیز موجودی است به نام (تو) و بدون هیچ مشخصهای. یک معشوق مبهم و عام (تیپیکال) که از این ترانه به آن ترانه میرود و انگار هیچ نشانۀ خاصی ندارد نه اسم دارد و نه حتی از اشیاء و صفتها و متعلقات معمول انسانی او چیزی در ترانه میآید.
این سطرها را از ترانههای قدیمی بخوانید:
/فیروزه چه بلایی قشنگی دل ربایی/
/ تلفن میزنم جواب نمیدی چرا نیّر؟/
/وقتی میآی قشنگترین پیرهنتُ تنت کن/
/ ابریشم قیمت نداره حیف از اون موهای تو/
میبینید که چه قدر به واقعیت نزدیک شدهاند و با توصیف حسی و جزیی، شنوندۀ ترانه را در تجربۀ راوی سهیم کردهاند.
ترانه سرا وقتی به زبان و بیان و موسیقی مسلط میشود و میتواند با شیوایی و سادگی بنویسد، دریغ است که توانایی خود را مصروف تکرار متاع رایج بازار کند.