شعر و پرسش‌گری




عنوان مجموعه اشعار : خالیا
شاعر : امین شایگان


عنوان شعر اول : .


این جا کجاست؟
من
در زهدان کدام ذره
به درد رسیده‌ام؟

کدام سرانگشت شوخ
مرا و زمین را
می چرخاند در خالیای تو؟
و ستارۀ سوزانم
در انزوای کدام کهکشان دور
سرد می‌شود؟

آسمان اما حرفی نمی‌زند
آسمان اما چیزی نمی‌گوید

بادها
لاشۀ غمناک ابری سرگردان را
با خود به دندان می‌برند

پرستوهای بهار
جیغ‌زنان
با بومرنگ بال‌هاشان
همه جا را سرک می‌کشند
و داسی سرد
تیز
از گندم‌زار دلم می‌گذرد

آسمان اما چیزی نمی‌گوید
آسمان اما حرفی نمی‌زند

تنها با مردمکانی ثابت و خونسرد
ساعت‌هاست
به حیرت چشم‌هایم زل زده است



.
نقد این شعر از : علی داودی
این جا کجاست؟/ من/ در زهدان کدام ذره/ به درد رسیده‌ام؟
کدام سرانگشت شوخ/ مرا و زمین را/ می چرخاند در خالیای تو؟
و ستارۀ سوزانم/ در انزوای کدام کهکشان دور/ سرد می‌شود؟
سوال در حالت عادی، به قصد آگاهی و اطلاع پرسیده می شود اما سوال در شعر در غرض اصلی خود به کار نمی‌رود، بلکه غرض ثانوی و نهفته‌ای دارد.همین ویژگی، جملات پرسشی را از موضوعات مورد بررسی علم معانی قرارمی‌دهد.
شعر با ایجاد سوال اساسا ایجاد تامل و مکث می‌کند نه ایراد پاسخ و آگاهی‌بخشی. سوال شاعر غالباً بی‌پاسخ است چرا که گوينده پاسخ را می‌داند.
وقتی شاعر می‌گوید: «این جا کجاست؟/ من/ در زهدان کدام ذره/ به درد رسیده‌ام؟» قصدش این نیست که بپرسد تا بداند که کدام رحم/کدام زهدان، او را متولد کرده؛ بلکه تاکید بر درد کشیدن را درنظر دارد، چنان که بعد از ایراد این سوال، با لحنی معترض می‌گوید: «آسمان اما حرفی نمی‌زند/ آسمان اما چیزی نمی‌گوید» پس شاعر خیلی هم خوب می‌داند که «درکدام زهدان پرورده و متولد شده است» با دردی که به آن درد زادن یا زخم تولد می‌گویند: در زهدان آسمان!
این درد کشیدن، با سکوت آسمان دوچندان می‌شود! «خالیای آسمان» در واقع، زبان آسمان است: «آسمان حرفی برای گفتن ندارد». در همان آسمان ساکت، شخصیت‌های دیگری نیز هستند که شاید یاری‌گر شاعر/ یاری‌گر شعر باشند: باد + پرستو.

بادها/ لاشۀ غم‌ناک ابری سرگردان را/ با خود به دندان می‌برند
پرستوهای بهار/ جیغ‌زنان/ با بوم‌رنگ بال‌هاشان/ همه جا را سرک می‌کشند
و داسی سرد/ تیز/ از گندم‌زار دلم می‌گذرد

بادها همان نیروهای آسمانند که ابرهای مرده را می‌جوند و نمک بر زخم شاعر می‌پاشند.
پرستوها، این پیکهای آسمانی که مژدۀ خوشی و بهار را باید بیاورند، جیغ می‌زنند که طبعا از سرشادی نیست، چرا که در ادامه، داسی از دل شعر می‌گذرد.
این پرداخت‌های زیبا و تصویرپردازی‌ها و تشخص‌بخشی‌ها اگرچه زیبا و قابل توجه هستند اما شعر را در مرحلۀ همان سوال و بهت شاعر نگه می‌دارند. تصاویر و خرده‌روایتهایی هستند که می‌توان بر آنها افزود یا کاست و نهایتا کارکرد آنها فقط تاکید است، تأکید همه‌جانبه بر درد! وگرنه از جهت کمال‌بخشی به ساختار روایت، نقشی ندارند، لذا شاعر بار دیگر تکرار می‌کند : «آسمان اما چیزی نمی‌گوید/ آسمان اما حرفی نمی‌زند».
عمل‌کرد اولیه هم‌چنان تکرار می‌شود و امتداد می‌یابد: «سکوت»! که یادآور فیلم سکوت اسکورسیزی است که انگار کاری از آسمان هم بر نمی‌آید:
تنها با مردمکانی ثابت و خونسرد/ ساعت‌هاست/ به حیرت چشم‌هایم زل زده است

چه می‌دانیم؟ شاید آسمان که مورد خطاب و اعتراض شاعر برای پاسخ‌گویی است، خود رنج‌دیده‌ترین و دردکشیده‌ترین و سرگردان‌ترین شخصیت این روایت باشد، شاید به خاطر همین باشد که شاعر می‌پرسد:
کدام سرانگشت شوخ/ مرا و زمین را/ می چرخاند در خالیای تو؟
و ستارۀ سوزانم/ در انزوای کدام کهکشان دور/ سرد می‌شود؟

اصلا چنین نشانه‌هایی جز با شخصیت آسمان سازگار نیست: کهکشانی سرشار از ذرات نگران و منظومه‌های سرگردان.
پاس کی‌داریم سخن آن پیر نیشابور را که گفت:
با چرخ مکن حواله کاندر رَهِ عقل
چرخ از تو هزار بار بیچاره‌تر است

دیدگاه ها - ۰

برای ارسال نظر وارد پایگاه شوید.