عنوان مجموعه اشعار : تا بامداد
شاعر : محمدتقی مروارید
عنوان شعر اول : -این بادها که راه به این سو کشیدهاند
بر بیدها چه شانه به گیسو کشیدهاند؟
بر پشتهپشته ابر عجب باره راندهاند!
در پارهپاره ابر چه بارو کشیدهاند!
در خانقاه خاک، دراویش گردباد
چرخیدهاند یکسره و هو کشیدهاند
اینک که بود زمزمه را کرد همهمه؟
اینان کیاند "هو" به هیاهو کشیدهاند؟
رؤیا ببین رسیده به کابوس و ابرها
گرگند و رد پای مرا بو کشیدهاند
در رعد نعرهها زده فوج سیاهمست
از برق بر تنم همه چاقو کشیدهاند
سوزان چو تازیانهی توفان و آذرخش
آن نقش اژدها که به بازو کشیدهاند
آتشدمی است شعله زده هست و نیستم
بر من شراره از نفس او کشیدهاند
شلتاق بیجنایت و شلاق بیگناه
بر پشت و پا و گرده و پهلو کشیدهاند
حکم کدام محکمه این حد بریدهاست؟
این جرم با کدام ترازو کشیدهاند؟
افکندهاند بسترم از خار و سنگلاخ
از خون و خاک، ملحفه بر رو کشیدهاند
تا بامداد تودهی خاکستر مرا
باران و باد شسته و جارو کشیدهاند
اگر قرار باشد برای خروج از ایستگاه مترو، پنجاه پلّه را بالا بروید، هیچ وقت این پنجاه پلّه به شکل یکسره طرّاحی نمیشوند و بنا بر استانداردهایی که وجود دارد، پس از مثلاً هر ده پلّه، پاگردی طرّاحی میشود که مسافر جایی برای نفس کشیدن داشته باشد. کسانی که در ایستگاهی عمیق با پلّهبرقی خراب روبهرو شدهاند، ارزش این پاگردها را خوب درک میکنند.
در شعر هم بنای شاعر بر آن است که مخاطب را بیت به بیت به اوجی که مقصد اوست برساند، با این تفاوت که مقصد همیشه بیت آخر نیست؛ گاهی ممکن است اوج شعر، بیت آخر شعر هم باشد و گاهی ممکن است پس از رسیدن به سرمنزل مقصود، شاعر در چند بیت، شعر را فرود بیاورد.
شعر هم نیاز به پاگرد دارد ولی چون مصالح ما در زبان، سنگ و سیمان نیست و همۀ آنچه که در دست داریم، کلماتند، باید این پاگردها را به شیوهای زبانی فراهم بیاوریم. البتّه گاهی با مربّع گذاشتن، چیزی شبیه پاگردهای واقعی محقّق میشود و قبل و بعد از این مربّع، فضای شعر متفاوت است امّا پاگردهای عالم شعر، معمولاً ابیاتیاند که ضمن سادگی، رشتۀ ارتباط ابیات را حفظ میکنند. اگر قرار باشد همۀ بیتها پر از تصویر و پر از ترکیبسازی و انواع و اقسام پیچیدگیها باشند، دیگر مخاطب فرصتی برای نفس کشیدن پیدا نمیکند و ممکن است، از جایی به بعد، شعر ما را رها کند. برخی شعرها هم مثل برخی روایتهای عجیب مولوی در غزلیات شمس، در صورت شعر، سخت نیستند امّا در زیرساخت به شدّت پیچیده و نیازمند تأویل و تحلیلند. به عنوان مثال، میتوانید غزل «داد جارویی به دستم آن نگار/ گفت کز دریا برانگیزان غبار» و تحلیل آن در کتاب «در سایۀ آفتاب» تقی پورنامداریان را بخوانید یا میتوانید غزل «چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون؟/ دلم را دوزخی سازد، دو چشمم را کند جیحون» و تحلیل آن را در مقالۀ «دریایی غرق در نهنگ» از همایون جمشیدیان بخوانید و بیشتر به منظورم پی ببرید.
از نقد دور نشویم. شعر «تا بامداد» از جنس غرلیات مولوی نیست که ظاهری ساده امّا باطنی دیریاب داشته باشند. در این شعر، ظاهر و باطن هر دو پیچیدهاند و این را لزوماً به عنوان یک حسن مطرح نمیکنم. شما بیت به بیت و مصراع به مصراع با تصاویر و زبانآوریهای متعدّد شاعر بمباران میشوید و انگار در دریایی غرق شدهاید که شدّت امواج آن، حتّی اجازۀ دمی روی آب آمدن و نفس گرفتن هم به شما نمیدهند. از نظر من، این چندان نکتۀ مثبتی نیست و به احتمال فراوان، مخاطب معمولی، از این میزان ضربات، به جان میآید و جایی قبل از نیمۀ شعر، آن را رها میکند. تعدّد تصاویر در همین چند بیت نخست را ببینید: آمدن باد، شانه بر گیسوی بید زدن باد، حرکت ابرها، تشبیه گردباد به درویش، هوهو کشیدن باد و... . میبیند؟ این مقدار از هجوم تصاویر و مفاهیم در طیّ ابیات، بدون هیچ فرصتی برای هضم آنها، در مجموع، چندان به نفع شعر و شاعر تمام نمیشود. گاهی باید به نفع فهم مخاطب، از علاقه به تصویریسرایی و پیچیدهسرایی کاست.
صرفنظر از این موضوع، شعر به لحاظ روایت، دو پارۀ مختلف دارد: پارۀ اوّل، فضایی آرام و عرفانیگونه دارد و پارۀ دوم، فضایی خشنتر و ناآرامتر. این دو پاره با بیت «رؤیا ببین رسیده به کابوس و ابرها/ گرگند و ردّ پای مرا بو کشیدهاند» از هم جدا میشوند و این بیت، در واقع، کلیدی است که شاعر در اختیار مخاطب قرار داده تا تحلیل دقیقتری از شعر داشته باشد؛ به نوعی انگار هر دو پاره در خواب میگذرند، با این تفاوت که بخش اوّل، بیشتر به سمت رؤیا حرکت میکند و بخش دوم، بیشتر به سمت کابوس. شعر نیز با نابودی و خاکستر شدن شاعر پایان مییابد؛ به این شکل که انگار، کابوسی که شاعر میدیده، به زندگی حقیقی او نیز تسرّی پیدا کرده است. من این طرح کلّی را پسندیدم و همین را که شاعر برای کار خود نقشهای در ذهن داشته باشد و از پس آن هم بربیاید، به شدّت تحسین میکنم.
شاعر ما، شاعری پخته است که به نظر میرسد در صدد جستجوهای فضاهای تازه است و دنبال جایی برای قرار میگردد امّا پیشاپیش باید بداند که جایی برای استقرار وجود ندارد و حیات شاعرانه دائم در بیقراری میگذرد و همین، سبب پیشرفت شاعر و پیشبرد اهدافش میشود: «موجیم که آسودگی ما عدم ماست».
پیشنهادهای من به محمّدتقی مروارید، برای آموزش شعر نیست. حس میکنم شاعر ما، بیش از اصول شعر و شاعری، نیازمند آن است که فضاهایی علمی-ادبی را تجربه کند و در این راستا، آثار تقی پورنامداریان، بهترین پیشنهادی است که میتوانم ارائه بدهم. تقریباً هم تمام آثار کلاسیک پورنامداریان در این مقطع میتوانند برای شاعر ما کارآمد باشند. به عقیدۀ من «در سایۀ آفتاب» که به تحلیل شعر مولوی میپردازد و «گمشدۀ لب دریا» که به رویکرد شعر حافظ اشاره دارد، در این مرحله بیشتر میتوانند برای شاعر ما کارآمد باشند امّا مطالعۀ «داستان پیامبران» را نیز پیشنهاد میکنم.