عنوان مجموعه اشعار : .
شاعر : احسان قاسمی
یک عمر دل حضور قلم را قلم گرفت
آشوب های ذهن مرا دست کم گرفت
خاموش و سرد بود ولی باز دم گرفت
با اینکه شوقِ وصف تو را از سرم گرفت
باید نشست پای کمی حرف بی جواب
باید حساب برد از آشوب بی حساب
دور از تو بود،از لب دریای اضطراب
یا سرکشید جرعه ای از خنده روی آب
حالا که روزگار ز خود هم بریده است
حالا که طعمِ شورِ جنون را چشیده است
با بی وفاییش به جدایی رسیده است
حال خوشی برای دلم خواب دیده است
حالا که از حوالی دل دورتر شدی
در کوچه های تنگ هوس رهگذر شدی
درها که باز بود تو هم در به در شدی
هر آغلی تو را به خودش خواند،خر شدی
دیگر میان وسوسه ات گم نمیشوم
انگورهای چشم تو را خم نمیشوم
درسی برای عبرت مردم نمیشوم
دریا نرفته غرق تلاطم نمیشم
روح تو از عذاب،ازآتش معاف نیست
اما مجال سوختن و اعتراف نیست
با تیغ کینه ای و برایش غلاف نیست
دیگر سری به دور تو گرم طواف نیست
در هم کشید شعله ی خاکستری تو را
در بر گرفت عشق و تب سرسری تو را
دیگر نخواست باد که بی روسری تو را...
ای کاش زودتر بشود دیگری تو را...
باید که از سفر به تنت رخت بست و رفت
عشق خمار را به تنِ تخت بست و رفت
در را اگر چه ساده ولی سخت بست و رفت
دل را به جاده های نگون بخت بست و رفت
رباعی
از دست خودم چشم به عیدی دارم
چون قفلِ زبان بسته کلیدی دارم
هرسال مشرفم به تنهایی خود
از دیدِ خودم چه بازدیدی دارم!
شاعر در زمان سرودن، مختار است دربارۀ شعر خود تصمیم بگیرد. سرنوشت شعر در ابتدای سرودن به دست شاعر است اما مشخص نیست که در ادامه سرنوشت شعر همچنان به دست شاعر باشد یا نه و ممکن است شعر، سرکشی کند و اختیار شاعر را خود به دست بگیرد و در این صورت است که دیگر شاید چیزی که شاعر در ذهن داشته است، همان چیزی نباشد که بر قلمش ظاهر شده است.
در شعر بلندی که می خوانیم به نظر من چنین اتفاقی افتاده است. شاعر در ابتدا تصمیم گرفته است که شعری با محور عمودی مشخص بگوید اما هر پارۀ شعر و هر بند آن، دارای چهار مصرع هم قافیه باشد. این تصمیم، شجاعانه اما سخت بوده است و شاعر ریسک بزرگی را به جان خریده است. این ریسک باعث شده است شعر دارای ظرفیت موسیقایی بالایی باشد، خوشخوان و خوش آهنگ از کار درآید اما چنان که گفتم گاهی شعر سرکشی کرده و عنانش از دست شاعر در رفته است.
بگذارید چند مثال بزنم:
دیگر میان وسوسه ات گم نمیشوم
انگورهای چشم تو را خم نمیشوم
درسی برای عبرت مردم نمیشوم
دریا نرفته غرق تلاطم نمیشم
در این بیت، یکی از مصرع ها تصویری دارد که با بقیۀ مصرع ها چندان همخوان نیست. انگورهای چشم تو را خم نمی شوم هم تصویر گنگی است و درک معنای آن مشکل است( اگر معنایی داشته باشد) هم مشخصاً در زنجیرۀ مصرع های دیگر جا نمی گیرد و مشخص است شاعر برای کامل شدن قافیه هایش مجبور شده است خم را بیاورد و بعد به چشم سری بزند.
یا مثلا در این بیت ها:
باید که از سفر به تنت رخت بست و رفت
عشق خمار را به تنِ تخت بست و رفت
در را اگر چه ساده ولی سخت بست و رفت
دل را به جاده های نگون بخت بست و رفت
در مصرع سوم عبارتی آمده است که مشخص است برای پر کردن وزن در شعر جای گرفته است: «اگرچه ساده» در این مصرع چه کمکی به شعر کرده است؟ اگر آن را حذف کنیم جز خالی ماندن جایی در وزن شعر چه اتفاقی می افتد؟ این نمونه ها را آوردم که بگویم شاعر در تصمیم شجاعانۀ خود شاید بد نبود که تجدید نظر می کرد!