حاسبوا




عنوان مجموعه اشعار : ملکه ی پاییزستان
شاعر : هدا لزگی


عنوان شعر اول : دردنامه ای برای خدا
باز یک حاثه ی تلخ دگر، طعم سقوط
باز رادار و مه و پاسخ ممتد سکوت
کوه این بار مقصر شده، خون بر پا کرد
شصت و شش داغ دگر بر جگر دریا کرد
باز فرزند به مادر نرسید از ره دور
جای آغوش پدر، بار دگر دامن گور
باز دیدار دو عاشق به قیامت افتاد
شیشه ی عشق به تقدیر شکستن تن دهد
تا به کی تسلیت و اشک، غم و ماتم و درد
تا به کی شمع و گل و پارچه ی ترمه ی سرد
بارالها نکند دست کشیدی از ما؟
یا که نادیده گرفتی و بریدی از ما؟
ما نداریم کسی سوی فریاد کنیم
غم شیرین به دل خسته ی فرهاد کنیم
شهر تا شهر دل نازکمان پوسیده
در دل باغچه مان حسرت و غم روییده
کاش یک بار دگر معجزه ای بفرستی
جای تنبیه و تشر، جایزه ای بفرستی
خسته ام از سخن و مرثیه و دلداری
خسته از حکمت هر حادثه ی تکراری
حکمت سوختن و آتش و خون دیگر چیست؟
جای این سوختنی ساختنی بهتر نیست؟
من همان بنده ی بد فهم، بیا فهمم کن
جای تنبیه و تشر، جایزه ای سهمم کن
(در دیاری که در آن نیست کسی یار کسی)
بهتر آن نیست خدایا، که تو فریاد رسی؟
دست هر کودک دلتنگ امیدی بدهی
از شب و روز پر از نور ، نویدی بدهی
خفتگان را به اشارت، همه بیدار کنی
چشم صاحبنظران تشنه ی دیدار کنی
گرچه ما نیز پر از مکر و پلیدی شده ایم
عاشق سیب که از شاخه بریدی شده ایم
جای امید به تو بر دگری دل بستیم
گاه از باده ی تقدیر زمان سرمستیم
تو ببخشای خداوند، به لبخند نسیم
به تو الله، اعوذ من شیطان رجیم
تو ببخشای به معصومیت کودک کار
تو ببخشای به اشک رخ آن مادر زار
تو ببخشای به بانگ ملکوت دم ظهر
تو ببخشای به آن سجده ی دل داده به مهر
تو ببخشای، تو که درد مرا میدانی
راز سر بسته ی ممهور مرا میخوانی
گر نگریم به در خانه ی تو چاره کجاست؟
بندگی کردنم و ببخشش تو ، نقل جداست
آیتی، معجزه ای، عطر مسیحایی ناب
طعم بیداری خوشبختی و حسرت در خواب
روی بنما و فقط عشق خودت نازل کن
سحر جادوگر اندوه زمین باطل کن
بگشا دفتر تقدیر ، ازین پس بنگار
فصل های وطنم را به فقط چار بهار

عنوان شعر دوم : اندوه شادمانه
به در خشکید چشمانم ولیکن
به جز ظلمت ازین در کس نیامد
کسی در کلبه ام بزمی نیفروخت
درین دالان غم جانم سر آمد

نگاهم گشت خیره سوی دیوار
به من مبهوت و من مبهوت در غم
نگاهش طرح جاوید عدم بود
تمام صورتش پر بود از نم

به آواز آمد و نالید بر من
نصیبت چیست از این بیقراری؟
چنین یاری که آگه نیست از تو
ندارد ارزش شب زنده داری

تویی نالان و دربند و گرفتار
ولیکن او جدا از پای بندی
رهایش کن، کمی آسوده شو زن
چه حاصل داری از این دردمندی؟

شبانگاهان که نالانی به بستر
خزیده در پناه گرمی خواب
تو در افغانی و هرگز ندانی
که میبیند هزاران قصه ی ناب

دلت را بنگر ای دیوانه از عشق
ببین دریای درد است از جدایی
ولیکن او به دنبال دل خویش
دریغ از سایه ای، نوری، ندایی

کدامین قصه را آغاز کردی؟
ازو عشق و وفا دیدن سراب است
شود ویران سرانجام آن بنایی
که از آغاز بنیانش خراب است

به او گفتم که ای بیهوده گو ، بس
نمیدانی تو رسم عشق بازی
تو بر جا مانده ای هرگز ندانی
چگونه جان به راه عشق بازی

اگر شب ها به بستر ناله کردم
نه از درد و نه از رنج جنون است
که در آیین و رسم عشق بازان
به بستر ناله کردن هم شگون است

تو کوته دیده ای هرگز ندانی
دلی کز عشق دربند است ، آزاد
شوند آواره بومان گرفتار
اگر ویرانه ها گردند آباد

دلم را از غمش هرگز مشویم
گه دامانم اگر خوشبوست از اوست
نبینی مردمان گویند هر دم
که اندوه ار رسد از دوست نیکوست؟

بشو دست از نصیحت های بیجا
که در قلبم نوایی آسمانی ست
اگر دردی رسد از او چه باکم؟
که دردش هم امید جاودانی ست



عنوان شعر سوم : شمع خاموش
شب مهتاب و من و راه دراز
قصه ی تلخ من و ویرانی
کوچه ای سرد و غم انگیز و سیاه
من و یک باغ پر از حیرانی

خسته از جنبش بیداری روز
خسته از ناوک خونین زمان
پای در مهلکه بگذاشته ام
نه مرا تیر، نه خنجر، نه کمان

از همان روز ازل چرخ فلک
پیکر سرد من از غم آراست
گوییا مرده ی سرگردان بود
کز درونم به تکاپو برخاست

من نه با پای خودم آمده ام
دهر آورد مرا در صف درد
بهره ای نیست مرا از آتش
همه ی زندگی ام چون یخ سرد

غنچه ی خنده ی من گل که نشد
هیچ، گلبرگ رخم پر پر شد
نه مرا کودکی و بازی و شور
همه ی عمر به غم ها سر شد

میدهم دیده به مهتاب ولیک
چشم را جز به خزان عادت نیست
رنگ اندوه به دل میزنم و
در دل جز شبح حسرت نیست

با همه خلق جهان بیگانم
من می زندگی ام نیست شراب
باد و طوفان خزان پی در پی
کلبه ی عشق مرا کرد خراب


سینه ام پر ز غم و غرق شده
ظهر و شام و سحرم در خوناب
چشمم از روز ازل بیگانه ست
با خم و راحتی و قصه و خواب

شرمگین از همه ی هستی خویش
لیک نه چاره ی ماندن ، نه گریز
پای من آبله زد، رویم زرد
پیکرم خسته و نالان ز ستیز

شام سنگین مرا نیست سحر
خون به دل، خنده به لب خشکیده
گوییا سایه ی طرار خزان
روح شاداب مرا دزدیده

بغضم از آه به خود پیچیده
شانه ای کو که بر آن سر بنهم؟
آسمان شب من بی مهتاب
دلبری کو که بر او دل بدهم؟

اشک میرقصد و بر گونه ی تر
لغزش دست نوازشگر نیست
راز این خاموشی و مهر سکوت
در کجا؟ با چه کسی؟ آخر چیست؟

یا رب این گوی خموشی بشکن
مهر دل در قفسی سنگی سوخت
رمق از پیکر بیجانم رفت
بس که این چشم به هر دربی دوخت

در دل صفحه ی این بوم سیاه
هم نفس نقش بزن، نقش حضور
هستی ام با غم غربت آمیخت
وای ای وای مرا کشت غرور
نقد این شعر از : محمّدجواد آسمان
در این یادداشت با هم مروری نقادانه خواهیم داشت بر سه شعر؛ یک مثنوی مناجاتی گلایه مندانه، و دو چهارپاره، یکی عاشقانه و یکی حدیث نفس محور. کیفیت فنّی و ادبی شعرهای این دوست شاعر، در مجموع قابل قبول است و می توان گفت که از نخستین گردنه های شاعرانگی عبور کرده اند. اوّلیات فنّی مانند وزن و قافیه در کار ایشان صحیح است (با یکی دو ملاحظه ی جزئی که به وقتش عرض خواهم کرد)، بر کار مضمون سازی در ابیات و بندها واقف اند، و خلاصه در مجموع شکل بالفعل کارشان را می توانیم دارای حداقل های فنّی مورد توافق اهل فن بنامیم. شاعر مخصوصاً در برخی از فرازها (بیت ها یا بندها) چشمه هایی رو کرده که از آشنایی مسبوق و ریشه دار او با شعر کهن و ضوابط و ساختارها و آرایه ها و فورمول هایش حکایت دارد. اگر فقط همین دو سطر (نیم بند) «شوند آواره بومان گرفتار / اگر ویرانه ها گردند آباد» را ـ که حاصل نگاهی نو در چهارچوب همان فضای آرکاییک و کهن گراست ـ از ایشان می دیدم، بی تأمل حکم بر شاعری ایشان می دادم و توفیق ضمنی شان در کار. با این حال، از آن رو که روی ما در کار نقد به سوی حداکثرها و صورت های آرمانی ست ـ و نه فقط وصول به حداقل ها ـ در ادامه خواهم کوشید با گوشه ی چشمی به هر سه شعر این دوست شاعرمان، چند نکته ای را عرض کنم که گمان می کنم تأمل در آن ها ـ و نه لزوماً رعایت شان ـ خواهد توانست چند پله ای شعر ایشان را رشد دهد و ممکن است به کار دیگر دوستان شاعر که لابد خوانندگان این سطور خواهند بود هم بیاید. شعر دوست شاعر ما، با آن که در کلیاتش به اصول و حتی فضای کلّی شعر کلاسیک وفادار است، اما ناخنک هایی هم به زبان و فضاهای امروزی زده است. به عنوان مثال، شعر نخست ایشان در کلیت موضوعی اش راجع به سقوط هواپیماست و در جزئیاتش هم کلماتی مانند «رادار» و تعبیراتی مانند «خون به پا کردن» در همان ابیات آغازین، وجود دغدغه ی حرف زدن از موضوع نو با واسطه و ابزار کلامی زبان نو در خاطر شاعر را فریاد می زنند. در آغاز این یادداشت، شعر اول را یک شعر «مناجاتی» نامیدم و این جا روی موضوعش (سقوط هواپیما) انگشت گذاشتم. نکته ی مهم در حفظ شاکله و اسکلت نو / کهن این شعر، ترکیب همین دو معناست؛ آوردن واقعه ای امروزی مانند سقوط هواپیما در دل فرم بیانی مسبوقی مانند مناجات. یافتن همین کلید مهم که از ذکاوت شاعر خبر می دهد، رمز از هم نپاشیدن شعر و توی ذوق نزدن محتوای نوِ آن در هنگام حمل این موضوع تازه و امروزی ست. این یکی از چیزهایی ست که می توان از این شعر آموخت و آن را به پای توفیق شاعر گذاشت. اشکال کار برخی از شاعرانی که در دوران مشروطه ـ دوران آغاز تکاپوی شعر معاصر فارسی برای نوجویی و نوگویی ـ قصد پرداختن به موضوعات تازه در قوالب کهن را داشته اند، همین بوده که گمان می کرده اند شعر ارائه شده در قالب کهن، صرفاً با استخدام واژگان تازه، نو خواهد شد. نتیجه، چه در آن دوران و چه در دنباله های آن جریان در روزگار ما، ارائه ی اشعاری ست کاریکاتوری و مضحکه بار که قصدشان نو کردن قالب های کهن است و نتیجه شان فکاهه؛ با نیت جِدّ! بگذریم. شاعر در این شعر، سقوط هواپیما را بهانه ی محاجّه و بث الشکوی کرده و از همین روست که بار مناجاتی آن می چربد و اکثر ابیات شعر هم صرف همین معنا شده است. در چنین شعرهایی (و کلاً در شعر) از کجا آغاز کردن، چطور ادامه دادن و به کجا رساندن کلام، بسیار اهمیت دارد. همین ترتیب است که فرم ساز است و ساختارپرور. به نظرم از این منظر، شاعر با آن که محافظه کارانه شعر را جلو برده، اما صرف کردن ابیات آغازین به طرح موضوع، ریاندن مطلب به پیکره ی میانی مناجاتِ «از هر دری» و نهایتاً اختتام با دعا، شاکله ی خوبی به شعر داده است. انتخاب قالب مثنوی که درازدامنی اش به خواست شاعر می تواند تا بی نهایت امتدا یابد (و در قبال این نعمن، نغمتِ چطور جمع کردنش هم با او هست) از دیگر هوشیاری های شاعر برای پرداخت این موضوع در این چهارچوب محتوایی بوده است. تصور کردن حالات مسافران (نرسیدن فرزند به مادر، به قیامت افتادن دیدار عشاق) هم از دیگر مواردی ست که به این شعر کمک کرده و لااقل بار عاطفی ماجرا را غنی تر کرده. از این حربه ها می توان نکته آموخت. حالا که خیال مان بابت اولیات فنی و ساختاری این شعر راحت شد (ضمن تذکر به شاعر درباره ی وجود برخی اغلاط تایپی در مکتوبش... مانند: تن داد / سوی که فریاد کنیم و...) توصیه ی اولم به دوست شاعرم، به بهانه ی این شعر، اهتمام بیشتر به «به گزینی واژگانی»ست. مثلاً آوردن صفت «سرد» برای ترمه، از آن کارهاست. یا «طعم» نامیدنِ سقوط (که با وجود همنشینی با «تلخ» موجه نشده). یا مثلاً در «سخن و مرثیه و دلداری» حتماً می شده به جای کلمه ی خنثای «سخن» کلمه ی بهتری به کار گرفت که لفظاً یا معنائاً ژرفا و گستره ی بیشتری به بیت ببخشد و دایره ی تناسبات درون بیتی را مسنحکم تر کند. این سررشته را به دست شاعر می سپارم تا خودش بنشیند و تک تک کمات شعرش را از این حیث مؤاخذه کند. در مورد پیایندهای نحوی هم باید به دوست شاعرمان عرض کنم که گاهی طبیعی از آب درنیامده اند. مثلاً در بیت: «ما نداریم کسی سوی که فریاد کنیم / [چقدر] غم شیرین به دل خسته ی فرهاد کنیم»، مخصوصاً با حذفی که رخ داده، آشکارا ربط مصراع دوم از مصرع اول منقطع است. علاوه بر غیرطبیعی شدن نحوها در برخی ابیات، کاربردهای نادرست بیانی را نیز گاهی مشاهده می کنیم؛ مثلاً در «من همان بنده ی بدفهم [هستم] بیا فهمم کن»، جز حذفی که می توان از بی ملاحتی اش چشم پوشید، «فهمم کن» هم معنیِ «حالی ام کن و به من بفهمان» (که احتمالاً مورد نظر شاعر بوده) نمی دهد. یکی از چیزهایی که در شعر کهن رایج بوده و امروز کمتر پسندیده می شود، حذف «را»ی مفعولی ست که گاهی حذفش بیش از حد بیان را دستخوش دست انداز می کند. مثلاً در «چشم صاحب نظران [را] تشنه ی دیدار کنی» یا از آن وخیم تر «روی بنما و فقط عشق خودت [را] نازل کن». استفاده نکردن از کلمات بیهوده و راه ندادن کلمات بلااستفاده به شعر و بهره نجستن و امساک از اولین گزینه هایی که به ذهن می رسند نیز نکته ی دیگری ست که باید در موردش سخن گفت. بله وقتی که شما می گویید «خفتگان را به اشارت همه بیدار کنی» می توانیم حضور این همه را مؤخّر فرض کنیم و آن را «همه ی خفتگان بشنویم» اما وقتی که می گویید: «گرچه ما نیز پر از مکر و پلیدی شده ایم»، دیگر نمی توان برای حضور این «نیز» هیچ طوری توجیه تراشید. چون باید علاوه بر ما (آدمیان) چیز پلید دیگری هم موجود باشد تا ما "نیز" بدان ها ملحق شویم. «بریدن سیب از شاخه» هم از دیگر کاربردهای زبانی نادرست است. تازه اگر دین داران از «نسبت داده شدنِ» چیده شدن سیب از درخت توسط شما «به "خودِ" خدا» بگذرند! تنها موردی که لغزشی کوچک در وزن آن احساس می شود، مصراع «به تو الله اعوذ من شیطان رجیم» است که البته توجیه زحافی دارد اما گوش نوازی و طبیعت آوایی اش به هیچ وجه قابل دفاع نیست. پرهیز از حشو یکی دیگر از توصیه های ما به این دوست شاعر می تواند بود؛ مثلاً در «راز سربسته ی ممهور». خلاصه. توجه به این قبیل نکات جزئی و ریز اما مهم، می تواند عیار کار شما و کیفیت آثارتان را بالاتر ببرد. به طور کلّی این روحیه ی «نقد خویشتن» و «حاسبوا انفسکم قبل ان تحاسبوا» اگر در درون شاعر مستقر شود و شاعر بتواند منتقد درونی خودش را فعال کند، بخش اعظم استانداردهای شعر، به فعل در خواهد آمد و حاصل خواهد شد. البته برای مجهز کردن خویشتن به معاییر درست، کوشش و همت لازم است و همین جاست که (فارغ از اصول قطعی یی که عموماً بر آن ها متفق اند) پای سلیقه وسط می آید و در دعواهای سلیقی، یک سلیقه را بالاتر می نشانَد! درباره ی نافذ بودن سلیقه در یادداشت دیگری خواهم نوشت. عجالتاً از دوست شاعرم می خواهم که همین مقدار را از این بنده ی حق بپذیرد و از آن جا که این یادداشت بیش از حد طولانی شده، دو شعر آخر را در فرازی دیگر، دوباره در معرض نقد قرار دهد تا توسط دوستان منتقد دیگر این پایگاه، در مجال دیگری مورد نقد و مداقّه قرار گیرند...

منتقد : محمّدجواد آسمان




دیدگاه ها - ۰

برای ارسال نظر وارد پایگاه شوید.