عنوان مجموعه اشعار : .
شاعر : محمد هدايت زاده
عنوان شعر اول : یتیماتاق ها همه سرد و چراغ ها خاموش
به جز سکوت صداها نمی رسند به گوش
دو ساعت است به فردا نمی رسد انگار
تلاش عقربه هایی که رفته اند از هوش
چقدر سر به سر بادها گذاشته اند
کنار پنجره ها پرده های بازیگوش
و مرگ از پس این پرده ها چه زود رسید
و برد با خودش آن مرد خانه را بر دوش
و من یتیم شدم جمعه صبح ... از آن روز
کسی مرا نگرفته است گرم در آغوش
جهان بعد پدر سرد بود و غیر از او
کسی نگفت پسر جان لباس گرم بپوش
عنوان شعر دوم : عنوان شعر سوم :
در این یادداشت با هم غزلی را مرور خواهیم کرد از دوست شاعری که سن و سال شاعری اش چند برابر سن و سال شناسنامه ای اش است؛ هر شعری با خواننده اش در سه پرده حرف می زند؛ ابتدا جهانی را که در «ملکوتِ خیال» برساخته به او نشان می دهد و سپس از آن عرش، خواننده را به زمینه های زمینیِ ملموس ارجاع می دهد. اما جز این دو، اگر خواننده با شعر مأنوس باشد، حد و سطح کار شاعر هم برای او ـ در چشم و گوش و دل او ـ منضم به شعر خواهد بود. این توان و این تجربه، برای هر شاعر توانایی ممکن است در وجهی خودش را نشان دهد. در شعر برخی از شاعران، اعتلای اندیشه نشانیِ سخن سوم را به خواننده می دهد. در برخی شعرها، خیال ورزی های بدیع تابلویِ شاعریِ شاعرشان اند. در کار برخی از شاعران، این که شاعر چون طبیبی حاذق می دانسته کجای دل خواننده دست بگذارد و نبض عاطفه ی او را تحرک ببخشد، از «این کاره» بودن شاعر خبر می دهد. و با آن که بختِ کمتر شاعری آن قدر بلند است که بتواند همه ی این ها را یکجا کسب و در شعرش تعبیه کند، اما یک معیار بی بروبرگرد وجود دارد که ویژگی تمام گروه های بالاست؛ زبان سالم و متناسب. اگر شاعری بهترین خیال ورزی ها را داشته باشد، شعرش را نردبان برترین اندیشه ها کرده باشد، همذات پندارانه ترین عواطف جمعی را زیرکانه زیر چتر شعرش جا داده باشد اما نتوانسته باشد این همه را با بیانی درخور عرضه کند، ـ ببخشید که رُک عرض می کنم! ـ کارش مفت نخواهد ارزید. در غیاب کیمیای زبان و بیان، در همه ی آن عرصه ها هم اگر دست شاعر تمام مس ها را طلا کرده باشد، زنگار بی صحتی زبان آن همه را پنهان می کند. به همین دلیل، به نظرم ـ برای شخص این بنده ی حق ـ جایی نقطه ی طلایی «توانایی» است (و البته نه لزوماً شاعرانگی) که در تسلط شاعر بر زبان حرف و حدیثی در میان نباشد. با این مبنا، من می گویم دمش گرم آن که سخن منظوم گفته امّا آن را با بهترین و دلنشین ترین بیا عرضه کرده. زبان تنها ابزار کار ما شعراست (چه فی کلّ وادٍ یهیمون باشیم و چه نه) و بُرد نهایتاً با نوازنده ای ست که سازش جزئی از بدنش شده باشد. بگذریم... این روضه را از آن جهت خواندم که به این برسم: به نظرم آنچه در «یک نظر» و در نگاه اول در این غزل خودش را نشان می دهد، فارغ از مضامین و رویکردهای اندیشگانی و آرایه ها و تخییلات، تسلط نسبی و قابل قبول شاعر بر زبان است. غزل، غزل خوبی ست اما خلأها و کاستی هایی هم به نظرم دارد. یا بهتر بگویم؛ نقاطی دارد که می توانسته اند بهتر از این هم باشند. من در آیینه ی معوج سلیقه ام به ابیات این غزل نگاه خواهم انداخت و آنچه به ذهنم برسد را صادقانه و خیرخواهانه دریغ نخواهم کرد؛ تا کدام پذیرفتنی بیفتند! خُب، غزل، غزلی ست غیرمردّف که در آن بار آوایی قافیه مؤکدتر است. این تکیه ی آوایی، لااقل به کار بیت اول که خیلی آمده است؛ از آوای قافیه که در انتهای هر دو مصراع بیت نخست جا خوش کرده، دعوت به سکوت به گوش می رسد؛ در تناسب با مفهوم هراس انگیز بیت. در بیت نخست، «چراغ ها» دو چراغ اند؛ هم درمان گر سردی و هم درمان گر خاموشی. و خاموشی هم با پیوند خوردن به سکوت مصراع دوم ایهامی مخفی یافته است. در این بیت اما با «به جز سکوت صداها نمی رسند به گوش» از آن رو خییییلی موافق نیستم که نمی دانم ـ و به نتیجه هم نمی رسم ـ که «به جز سکوت صداها» را چطور باید خواند و فهمید. نکته این جاست که به نظرم نه «به جز سکوت، صداها نمی رسند به گوش» واجد بیان درستی ست و نه «به جز سکوتِ صداها، نمی رسند به گوش». در هرکدام ضعفی هست. «سکوتِ صداها» قاعدتاً نباید به فعلِ جمع می رسیده (چون سکوت مفرد است) و صرف نظر از «صداها نمی رسند به گوش» (که در آن حرفی نیست) مقصود از «به جز» را هم درک نمی کنم و با «به جز سکوت [که به گوش نمی رسد] صداها [هم] به گوش نمی رسند» نمی توانم قلباً کنار بیایم. بیت دوم بیت خوبی ست اگر از خودمان ـ و از شاعر البته ـ نپرسیم که: «حالا چرا «"دو" ساعت»؟!؛ چون پاسخی که مندرج در بیت باشد و نه برآمده از حدسِ بیپشتوانه و لقّ ما، نخواهیم یافت. بیت سوم فی نفسه بیت خوبی ست اما به نظرم «بازیگوشی» در این فضای وهم انگیز وجهی نداشته و موجه از آب درنیامده است (می دانم که دیگر دارم متّه به خشخاش می گذارم و الکی سخت می گیرم)! در بیت چهارم دو نکته چشمک می زند؛ یکی تفاوت زمان فعل که بدون هیچ اقتضا و تمهید و مقدمه و تکنیک محلّل و واسطه ای، ناگهان از حال روی گذشته شیفت شده، و دوم، «مرد خانه را بر دوش» که نشده آنچه باید می شده؛ یحتمل شاعر می خواسته تعبیری بسازد که هم «مرد خانه به دوش» را تداعی و القا کند و هم «بر دوش برده شدن مرد» را. گرچه بیت فقط دومی را نیاز داشته و دارد. با این حساب، به هر روی، «خانه» در این وسط اگر نبود، چیزی از معنا و سلاست بیان کم نمی شد. نه؟ در این بیت، نکته ی ارزنده، رسیدن از پرده های بیت قبل به مضمون بیت حاضر است [و بس!]. چرا «و بس»؟! چون جز مواردی که عرض شد و عمدتاً به همین تعبیر نهایی مصراع دوم بر می گشت، «بر دوش» نیز جز قافیه بودن حضور فعالی در بیت نیافته... اگرچه زمینه ی تصویری تشیع را برای بیت بعد فراهم می کند اما در تناسب با تصویرِ بنیادینِ بیتِ خودش (تکان های پرده که در این بیت هم هنوز می بینیم شان و تصویر غالب اند)، کارکردی نیافته. به این دلیل ساده که ساختن تصویر «مرد بر دوش پرده ها» آسان و گوارا نیست. این بیت، چراغی را که به خانه ی خودش روا بوده، به مسجد ابیات قبل و بعد از خودش روانه کرده! به عبارت دیگر، گرچه خود این بیت برای رسمیت یافتن و جا داشتن موجودیتش نیاز به واسطه ای برای پیوند یافتن به بیت قبل بوده و آن را ندارد، اما خودش محلّلِ ابیات قب و بعد از خودش شده؛ بی آن که خودش از این دلی در آن جا و دلی در جای دیگر داشتن، نصیب مطلوب و مقبولی برده باشد. در مواجهه با دو بیت آخر، من یک «معرکه» می نویسم و شما آن را ده بار تکرار کنید؛ این بیت ها معرکه اند! اگر بخواهم خیلی بی رحمانه در مورد این غزل قضاوت کنم، باید بگویم: غزلی ست با دو بیت عالی در آغاز و دو بیت عالی تر در پایان، که دو بیت میانی اش ـ علی رغم شایستگی های درونی شان ـ نتوانسته اند پیوند خوبی به سر و پای شعر بدهند و موجب شده اند که اندامواره ی شعر را در نهایت، تکامل یافته نبینیم.