عنوان مجموعه اشعار : بعد از هزار بغض فروخورده
شاعر : سمیه ایمانی
عنوان شعر اول : شعر اولیک عمر از درد تو من را بستری کردند
اما تو را بردند سهم دیگری کردند
من دختری بودم که از درد تو شاعر شد
زنهای دیگر از تو اما دلبری کردند
تو آسمان بودی حریمت صاف و آبی بود
آنهاا تنت پیراهن خاکستری کردند
پیغمبری بودی که دینت را ندانستم
با اینکه می دانم تو را از دین بری کردند
تو مسخ بودی ساده از من روی گرداندی
بازار چشمت را که غرق مشتری کردند
دریا تو را می برد با خود روی دستانش
گلدسته ها را راهیِ قصر پری کردند
گفتند او دیگر نمی آید و بعد از آن،
هر روز مرگت را به من یادآوری کردند
سمیه ایمانی
عنوان شعر دوم : شعر دومبجان افتاده جنگی نابرابر :ظاهر و باطن
کدام آیینه را این روزها شک می کنی مؤمن؟!
در این بی باوری روزی هزاران بار می میرم
کجا گم کردمت ای عشق!ای ناباور ِ ممکن
غروب از رفتنت چندی ست پنهان کار خوبی نیست
به خون پاشیده از هم آسمان را زخمی ِ مزمن
به دندان می کشم هر روز نعش آسمانم را،
که جایی نیست این ویرانه را؛ این سقف بی موطن
خدا شاید همین حول و حوالی گرم خودسوزی ست
کسی انگار دیگر نیست از خشم خدا ایمن
تو سردی؟!خانمان سوزی؟!چه هستی در من آواره؟!
که دور باطلت در باورم کی می شود ساکن..
سمیه ایمانی
عنوان شعر سوم : شعر سومچه می کنی به تن آسمان مگر تزریق؟!
که چشم بسته و خاموش مانده در تعلیق
سیاه بازیِ مرگ است ،صورتش پیداست،
که قه قهش با هق هق نمی شود تلفیق
گرفته است دلِ بیقرار پنجره ها،
نفس نمی کشد این روزها دریچه عمیق
دقیقه های مکدر ،دقیقه های ملول،
نمی رسند به وقت رسیدن ِتو دقیق
چقدر محتضر از پیش مرگ برگردم؟
که پای آمدنت را کشیده در تعویق؟
هنوز هم به نظر بازی تو خوشبینم
اگرچه آینه ی باورم شکسته رفیق
سمیه ایمانی
در این یادداشت با هم مروری نقادانه خواهیم داشت بر سه غزل. غزل اوّل به ما چیزهایی درباره ی شاعرش می گوید؛ می گوید با شاعری طرفیم که زبان در دستش مانند موم نرم است و انعطاف پذیر. تقریباً در هیچ بیتی حس نمی کنیم که شاعر برای حرف زدن با خواننده ی شعرش به تکلّف افتاده. این را دو شاهد عادل به ما می گویند؛ یکی خارج نشدن شاعر در مصاریع و بیت ها از نحو مرسوم و معمول کلام، و دیگری، رقص زیبا و ملایمی که کلمات بر دوش موج وزن در جملات مصراع ها و بیت ها دارند. دومین چیزی که این شعر به ما درباره ی شاعرش می گوید این است که او بلد است چطور با وجود پایبندی به قواعد کلاسیک (که به هر حال در شعر کلاسیک حسن است) به مثابه ی لنگرگاهی امن برای نخ بادبادک شعر، حرف های نسبتاً نو بزند. یا اگر هم اصل حرف هایش همان مفاهیم مسبوق اند، آن ها را با مضمون های تازه تر، یا لااقل با عناصر مضمون سازی بزند که خیلی کهن جلوه نمی کنند و می توانند گوشه ی ذهن مخاطب امروز هم تصویر و مفهومی آشنا و ساختنی و دست یافتنی بسازند. شاعر با ما راحت حرف می زند و شعرش در فرازهای بسیاری واجد صمیمیت است. اما همین شعر، اطلاعات دیگری هم به ما می دهد که رمز دست یافتن به خلأهای این شعر ـ یا اگر بخواهیم همین را با بیان مثبت تری بگوییم، رمز تصور کردن حالت بهتری برای این شعر ـ است. مثلاً در مورد این شعر خاص می توان روی بعضی از قافیه ها انگشت گذاشت که انصافاً نه به اندازه ی بقیه ی قافیه های خوب و جا افتاده خوش نشسته اند، نه در دایره ی واژگانی آشناتری قرار دارند، نه کمکی به مضمون کرده اند، و نه بود و نبودشان فرقی به حال بیت ها داشته است؛ حضوری (اگر نگوییم مخل و منفی) خنثی داشته اند. احتمالاً خود دوست شاعر ما هم این را درک می کند که قافیه های «بری و مشتری» این گونه اند. به بیت های چهارم و پنجم نگاه کنید. نه کلمه ی «بری» با هیچ کلمه ی دیگری در بیت خودش کمترین رابطه ای (لفظی یا معنایی) دارد، و نه قافیه ی «مشتری» توانسته تناسبی واژگانی یا معنوی با دیگر ارکان بیت برقرار کند. بله، مشتری با بازار نسبت دارد اما به مصراع دوم همین بیت (بیت پنجم) نگاه کنید؛ هیچ نسبتی با مصراع قبل از خودش ندارد و نتوانسته یک فضای واحد را در بیت رقم بزند. کلمه ی کلیدی و برجسته ی این بیت «مسخ» است و البته تصویر مقدماتی روی برگرداندن. این ها متأسفانه مقدمات خوبی برای «آسان پذیر» کردن مصراع مکمل (مصراع دوم) فراهم نکرده اند. بیت قبلی (بیت چهارم) هم بیشتر از آن که مضمون بسازد، انگار معما ساخته است. خواننده ی مادرمرده باید با اسطرلاب به تفسیر و تأویل بیت بنشیند تا معنایی برای آن دست و پا کند؛ تا دریابد که تمثیل «پیغمبری که او را از دین خودش بری کرده اند» بر چه حقیقتی می تواند منطبق شود و «ندانستن دین یک پیغمبر» تعبیر از چیست و آیا مدح معشوق است یا ذم او؟ پس نخستین نقد بر این شعر می تواند این باشد که: یکی دو قافیه، در بیت ها بیکارند و انگار از جنس این غزل روان نیستند. برای بهتر دریافتن مطلب، پیشنهادم مرور همین دو بیت است با دقت در قافیه شان و آن گاه مقایسه شان مثلاً با بیت اول، با بیت «دلبری» یا حتی بیت «خاکستری» و از همه بهتر با بیت «یادآوری». در این بیت هایی که اخیراً از آن ها یاد کردم، به نظرم قافیه بسیار بسیار طبیعی نشسته است. نکته ی دوم، به طور ویژه به بیت ششم مربوط است. از شما می پرسم؛ این که «دریا کسی را روی دستانش ببرد» خوب است یا بد؟ و اصلاً کنایه از چیست؟ و فراتر از این، این فضا (دریا و کسی که دارد روی دست موج های دریا می رود) چه نسبتی در ذهن خواننده با قصر پری و از همه عجیب تر و مهم تر با «گلدسته» دارد؟ گلدسته، گلدسته ی مسجد است. نگویید که قصد شاعر «دسته گل» بوده که از شما نخواهم پذیرفت. گلدسته با دسته گل فرق دارد. انتظار ما از چنین تصاویری (مجموعه ی چنین تصاویر همنشینی در کنار همدیگر)، یادآوری یک افسانه است یا ساختن یک تمثیل یا استعاره ی کلّی یا تشبیه مرکب. اما این ها نه ما را به چیزی (فرامتنی) ارجاع می دهند و نه نقشی بینامتنی و تطبیقی (با متن دیگر) ایفا می کنند و نه حضوری همبسته دارند. خلاصه این که از این بیت، نمی توان چیزی فهمید. مخاطب نخواهد توانست از شنیدن این بیت، بفهمد که: «در حالی که دریا داشته او را روی دستانش می برده، دیگران [چرا و به چه معنا] گلدسته ها را راهی قصر پریان کرده اند». سومین نقدم بر این شعر، به انسجام شعر مربوط است. یک بار شعر را بازخوانی کنید و این بار متوجه این نکته باشید که شاعر، ماجرا را از کجا آغاز کرده و سپس در هر بیت، دست مخاطب را گرفته و او را به سراغ چه منظره ای برده؟ آیا منطقی در سِیر کار می بینید؟ اگر نمی بینیم (که به باور من نمی بینیم)، پس چرا و چطور باید مجموعه ی این بیت ها را سازنده ی یک شعر واحد و یگانه و همبسته فرض کنیم؟ بله، نقطه ی اتصال و اشتراک تمامی بیت ها سخن گفتن از «تو»ست؛ تویی که رفته ای و دیگران تو را از «من» گرفته اند. اما چرا باید این حرف را با کمک گرفتن از عناصری مانند «آسمان، پیراهن خاکستری، پیغمبر و دین، مسخ شدن، بازار و مشتری، دریا و گلدسته و قصر پریان» بزنیم؟ چرا این ها آری و عناصر دیگر نه؟ به عبارت دیگر، چرا «این عناصر» را شاعر از بین بی نهایت عنصر پیرامونش برای در میان گذاشتن معنای مورد نظرش با ما دستچین کرده است؟ آیا در تطور و صیرورت شعر در مرحله به مرحله و خوان به خوان و پله به پله ی بیت ها و تصاویری که این غزل دارد، می توان نظمی منطقی پیدا کرد؟ پرگویی کردم و باید در مورد دو شر بعدی تا می شود خلاصه بنویسم. در شعر دوم، این که در پاسخ «به جان چه کسی؟» جوابی در بیت نیست، مایه ی ضعف است. بیت دوم عالی ست. بیت سوم (با عرض معذرت) بیت بدی ست؛ معنای جمله ی مصراع اول نامفهوم است و مصراع دوم هم بیان روانی ندارد. بیت چهارم (اگر حذف شدن یک «را»ی لازم را ـ از پایانش ـ در نظر نگیریم) بیت نسبتاً مقبولی ست. بیت پنجم هم بیت قابل قبولی از آب درآمده. در بیت آخر هم (در واپسین مصراع) یا «که» از منظر نحوی اضافی ست و یا «کی». مصراع را (فارغ از وزن) یک بار بدون «که» و یک بار بدون «کی» بخوانید تا ببینید چقدر بیان سالم تر و روان تری می یابد. به هر حال این دو (که و کی) با هم نتوانسته اند و نمی توانند در چنین جمله ای جمع شوند. از شعر سوم، ابیات سوم تا ششم بسیار بیت های خوب و همگنی هستند. تشخص این شعر به قافیه ی خاصش است و بیت های خوبی هم دارد. برجسته ترین نقدی که می توان بر این شر قابل توجه و خوب داشت، جداافتادگی دو بیت اول از مابقی غزل است. نقطه ی اشتراک و پیوند آن چهار بیت پایانی به نظرم حضور «تو»ست؛ غایب دو بیت اول. درست است که نادلخواه بودن آنچه در دو بیت نخست ناخواستنی شمرده شده را هم می توان به حساب همان «تو» گذاشت و گفت شاعر دارد همو را بازخواست میکند، اما پیوند دقیقی یا لااقل باورپذیری که بتواند آن اتفاقات بزرگ (وقوع شب و مرگ) را به «تو» (در دو بیت اول) منسوب کند، در بیت ها مندرج نیست. برعکس گلایه های بیت های سوم تا آخر که کاملاً در مورد هر «تو»ی مورد خطابی باورپذیر و عادی هستند. به هر حال... در همین شکل محقّق و بالفعل هم در بیت اول به نظرم «کرده ای» بهتر از «می کنی» است و شاید اگر جای پاره ی «صورتش پیداستِ» بیت دوم بتوان چیز دیگری گذاشت که بیت را به «تو» یا لااقل به «شبِ» بیت قبل پیوند محکم تری ببخشد، شعر می تواند نجات پیدا کند. از این همه نکته ای که عرض کردم، روی تغییر «می کنی» از همه بیشتر تأکید دارم. اگر مابقی نقدها بر دل شاعر ننشست و پذیرفتنی به نظرش نرسید هم اصراری بر اعمال شان ندارم. برای دوست شاعرم توفیقات روزافزون آزومندم.