عنوان مجموعه اشعار : عشق
شاعر : حانیه دلیری
عنوان شعر اول : عشق(کامل ترین معنا برای عشق تنهایی است)
زیبا ترین تفسیر حال عشق شیدایی است
پیری ،جوانی،این تفاوت را نمی داند
هر کس که عاشق میشود حالش زلیخایی است
فردی که عاشق نیست مردابی پراز مرگ است
قطره به پای عشق ،بی شک وصل دریایی است
پیله کنار عشق ،سهمش میشود پرواز
پروانه را گشتن محیط شمع زیبایی است
عاشق بدون عشق خواب مرگ می بیند
هر دم کنار عشق را جانی مسیحایی است
باعشق ،شیرینی تمام سهم هر فرهاد
باعشق حتی غوره هم طعمش چه حلوایی است
عنوان شعر دوم : __
عنوان شعر سوم : __
در این یادداشت با هم مروری نقادانه خواهیم داشت بر یک غزل. این شعر کوشیده است عشق را معنی کند. خُب، دو ویژگی مثبت و خوب و مقبول در این شعر می بینیم؛ اولاً وزن و قافیه در آن سر و سامان دارند و شاعر نشان داده که علاوه بر گذر کردن از این مرحله، می تواند در هر بیت هم مضمونی را رقم بزند؛ آغاز کند و به اتمامش برساند. و ثانیاً وحدت موضوع سر تا پای شعر را نظم و نسقی داده است و نگذاشته شعر از حیطه ی محتوایی مشخصی بیرون برود. افزون بر این دو ویژگی خوب، برخی از مصراع های شعر نیز ضرب المثل گون شده اند؛ «کامل ترین معنا برای عشق، تنهایی ست»، «هر کس که عاشق می شود، حالش زلیخایی ست». این یعنی شاعر توانسته ضمن روان حرف زدن، مجموعه ی مفهومی و موسیقایی همگنی را در یک مصراع رقم بزند. از این خوبی ها و توفیقات که بگذریم، چند نقص یا شرایط غیرآرمانی هم در شعر دیده می شود. این جا باید محرمانه نکته ای را با دوست شاعرم در میان بگذارم؛ این که ما شاعران می توانیم بعضی از جمله های کاملاً عادی را در قاب و قالب وزن عروضی بریزیم و منظوم شان کنیم، قابلیت ویژه ای ست که اکثر همزبانان ما از آن برخوردار نیستند. درست به همین دلیل است که وقتی ما فرضاً به جای «سفره را بنداز تا ناهار بخوریم»، می توانیم بگوییم: «سفره را پهن کن اینک که نهاری بخوریم»، شنوندگان سر ذوق می آیند و تشویق مان می کنند که: «به به! عجب شعری گفتی!». پیش مردم ممکن است این قابلیت، ویژه باشد و ویژه هم هست. وزن موجب می شود که جمله هایی که مال عرصه های دیگری جز شعرند (یعنی می شود در قالب مقاله یا جمله ی قصار یا پندنامه یا انشا و شرح حال و... هم نوشت شان) حالت ادبی پیدا کنند؛ وزن عروضی یکی از چیزهایی ست که می تواند به متن (هر متنی، چه داستان منظوم، چه نصاب الصبیان و دیگر متون تعلیمی و آموزشی و عرفانی و دینی و...) «ادبیت» ببخشد. این جمله که: «تنهایی، کامل ترین معنی عشق است» یا این جمله که: «زیباترین کلمه ای که می توان عشق را با آن توصیف کرد، "شیدایی" است»، یا این جمله که: «هرکس که عاشق شود، حالش مثل زلیخاست»، یا این جمله که: «عشق، پیر و جوان نمی شناسد»، در ذات شان هیچ نگاه شاعرانه ای ندارند. این ها فقط جمله هایی (در بهترین حالت، حکیمانه) هستند که دارند عشق و عاشقی را توصیف و تحسین می کنند. امّا شعر کجا اتفاق می افتد و از کجا آغاز می شود؟ شعر را به دشواری می توان تعریف کرد اما لااقل می توان در تعریفی «ماسوایی» گفت که چه چیزی شعر نیست و سپس آنچه باقی می ماند را شعر نامید. اغراض و انتظاراتی که با نمایشنامه برآورده می شوند، از دوش شعر ساقط اند. بیان کردن چیزی که باید و می توان با داستان بیانش کرد، جزء وظایف شعر نیست. حرفی را که در مقاله می توان نوشت، نیازی به بیان شدن با شعر ندارد. و... . شعر هم مانند سینما از خیلی از هنرهای دیگر استفاده می کند؛ یکجا. در شعر ممکن است نوعی روایت داستانی هم به کمک بیاید. اما کار شعر داستان گویی نیست. تصاویری که ما را به یاد نقاشی و فیلم می اندازند، کمک بسیار بزرگی به شعر می کنند: «پرده را پس می زنم، مرغابیان پر می زنند / گوشه ای از آسمان آبی ست در باران هنوز» (نادرپور). و اصولاً تصویر نقش بی بدیلی در شعر دارد. اما تنها تصویر صرف، شعر نمی سازد. شعر از موسیقی هم بهره می برد ولی نفس حضور موسیقی در کلام، سخن را شاعرانه نمی کند. پس حقیقتاً شعر در کجا صورت می بندد؟ ذات شعر، به قول علمای علم منطق، «تعریف به مثال» است. دقیقاً به همین دلیل است که اساس کار آن را تخیل و تخییل دانسته اند و درست به همین دلیل تصویر و صور خیال در شعر اهمیت کلیدی دارد و دقیقاً به همین دلیل است که پای تشبیه و دیگر خویشاوندانش (استعاره و نماد و...) در تصویر است. اما تصویر وقتی شعر می سازد که بتواند محمول عاطفه ی فردی ـ جمعی و پذیرنده ی اندیشه ای تأویلی شود و با زبانی ادبی و موجز، به مدد چاشنی دلپذیرکننده ی موسیقی عرضه شود. به همین دلیل، یکی از متداول ترین تعاریف (منسوب به دکتر اسماعیل خویی و منقول از دکتر شفیعی کدکنی) شعر را این طور معرفی کرده است: «گره خوردگی عاطفی اندیشه و خیال در زبانی فشرده و آهنگین». در سه چهار بیت آخر، دوست شاعر ما شاعرانه تر نوشته است. هرچند در این ابیات هم باید دید تصاویری که به کمک مضامین او آمده اند، چقدر مال خود اوست، برساخته ی ذهن خلاق و آفرینش گر خودش، و چقدر تحت تأثیر حرف ها و سروده های شاعران پیشین بر زبان او جاری شده اند. نکته ی آخری که باید عرض کنم، به زبان مربوط است و بیان؛ به انطباق گفتار شاعر بر موازین و معاییر دستوری و عرفی در جهت افاده ی معنا و صحتِ کاربردهای معنارسان. در مصراع اول بیت دوم، فاعل مبهم است؛ «پیری، جوانی، این تفاوت را نمی داند». آیا «پیری و جوانی» فاعل اند؟ آیا «عشق»؟ آیا «هر کس که عاشق می شود»؟ ضمناً استفاده از «این» هم غریب است؛ «این» برای اشاره به معرفه ای آشنا و نزدیک است. اگر قبلاً یا بلافاصله بعداً از «تفاوت»ی یاد شده باشد، می توان به آن تفاوت با «این» اشاره کرد. در حالت کنونی می توان پرسید: «کدام تفاوت را؟» و پاسخی نیافت. هرچند می توان حدس زد که شاعر چه می خواسته بگوید؛ می خواسته بنویسد در ماجرای عشق، پیر یا جوان بودن تفاوتی ندارد. در بیت سوم، «فرد» کلمه ی بیش از حد غیرصمیمانه و رسمی یی ست؛ مال سخنرانی هاست و مقاله ها. مصراع دوم هم نحو عجیبی دارد: «قطره به پای عشق، بی شک وصل دریایی ست». ما معمولاً در زبان فارسی به جای «قطره با عشق به دریا وصل می شود»، نمی گوییم: «قطره، وصلِ دریایی است»! در بیت بعد، «پیله کنار عشق» باز جای «پیله اگر با عشق همراه باشد» را نگرفته است. در حالت کنونی انگار یک پیله داریم که در کنارش یک عدد عشق [!] هم قرار داده شده! جمله ی مصراع دوم این بیت هم نحو سالمی ندارد و معنایش روشن نیست: «پروانه را گشتن محیط شمع زیبایی ست»؟!؟ در بیت بعد هم باز مصراع دوم ایراد دارد: «را» در این وسط چه کار می کند و چه لزومی داشته است؟: «هر دم کنار عشق را جانی مسیحایی ست». اگر شاعر می خواسته بگوید: «هر نفسی که با عشق همراه باشد، دارای جانی مسیح گون است»، (فارغ از این که اصلاً نفس و دم می تواند جان داشته باشد یا نه)، باید عرض کنم که در مجموع دوست شاعر ما نتوانسته به اسالیب مرسوم فصاحت پایبند بماند. در بیت آخر هم به نظر می رسد که کلماتی مانند «تمام / هر / چه» فقط و فقط آمده اند تا وزن را پر کنند و کارکردی شایان و بایان (که هم استتیک باشد و هم حشو جلوه نکند و هم در خدمت معنای مورد نیاز بیت) نیافته اند.