عنوان مجموعه اشعار : سلطان ۳
شاعر : علی سلطانی نژاد
عنوان شعر اول : شورش آنیبی تو با عشق،به این شورش آنی چه کنم؟
با دمی شوق،،،، دمی دل نگرانی چه کنم؟
بی تو با این عطش رفته به هر جای تنم
با چنین وسوسه ی عشق نهانی چه کنم؟
لحظاتی که فقط یکسره میگوید؛ توووو!!
نظرش را، طرف خود نکشانی چه کنم؟
در شبیخون غمت، در شب بعد از کوچت
با دل خود، که به غم کرده تبانی چه کنم؟
تشنهی لمس تماشای توٵم، گر همه شب
جرعهای از لب خود را،، نچشانی چه کنم؟
اتفاق تو، ستون های تنم را لرزاند
بروی،،،، با تَرَک عشق نهانی چه کنم؟
همه آرامشم از،،،،، بودن آرام تو بود
شهر را،،، بعد تو با قلب روانی چه کنم؟
سال روز تو و دیدار تو نزدیک شده
آن همه خاطره از یار خزانی چه کنم؟
شور آبانی و بی مهری آذر به کنار
شب یلدا به دلم،،، دل نرسانی چه کنم ؟
سخت لرزانده مرا، رفتنت ای ممنوعه!
بعد تو هر شبه با درد چنانی چه کنم ؟
عنوان شعر دوم : شاعر درباریدلم با ترکمنچای تو قربانیست،،،،،قاجاری!
که از من دل ربوده، جذبهی چشمان تاتاری
به یغما برده دل را، دختر زیبای فروردین
همان که عاشقی آموخت ما را با ولنگاری
کسیکه در بدست آوردنت،جان کنده هردفعه
چه شد راحت توانستیکه از او دست برداری
من استعمار چشمان تو را میخواستم،خاتون!
رهایی از تو،،،یعنی هیچ،،،یعنی صفر اعشاری
اگر چه چشمهای تو، مرا هم انزوایی کرد
پشیمان نیستم از عشقت، ای آهوی زنگاری
گره وا کردن از آن بستهی مو،،، آرزویم بود
به جایش کار من افتاده با این بسته سیگاری
بیارامم کمی در شیب تند بازوان خود
کم آوردم از این هر شب برایت شعر درباری
عنوان شعر سوم : تاوانمن رفتم و از چشم تو، تاوان نگرفتم
یکدفعه به سر_ مرگ تو _ قرآن نگرفتم
یادآوریات سیصد وشصتدفعهمرا کشت
امّا دگر از قلب کسی جان نگرفتم
ما را به گناهی، که نگاه تو در آن بود
بر دار کشیدند و دل از آن نگرفتم
در برزخ تنهایی خود ماندم و مُردم
بر هیچ کس از داغ تو آسان نگرفتم
سوگند بر آن حال خرابی که کشیدم
از عشق کسی،، مثل تو درمان نگرفتم
گر با "حجر الاسود" چشم تو شکستم
جز کعبه ی چشمان تو، ایمان نگرفتم
بعد از تو به چشمان زیادی گذرم خورد
از چشم کسی مثل تو سامان نگرفتم
جز خاطره از بکرترین چشمهی چشمت
با یاد کسی، هر شبه باران نگرفتم
بشکن قرق روسریات را، بت قزاق
بنگر!! به امید کِه، که،،، پایان نگرفتم
در این یادداشت با هم مروری نقادانه خواهیم داشت بر سه غزل. ویژگی هر سه غزل، توجه شاعر به برجستگی و امکاناتی ست که قافیه و ردیف می توانسته در اختیار او بگذارد. در غزل نخست، ردیف «چه کنم؟» که از تعابر زبانزد گفتار عامه است، شعر را شاخص کرده، در شعر دوم قافیه ای نسبتاً خاص به شعر تمایز داده و در شعر سوم التفات شاعر به افعال ترکیبی مختوم به «گرفتن» (... + نگرفتم) شعر را متمایز کرده است. با غزل هایی رو به روییم با ابیات پُرشمار که شاعر در خیلی از آن ها توانایی مضمون سازی بیت محورش را به رخ کشیده. با این همه، اندکی وسواس و به گزینی و موجزگویی به نظرم می توانسته ما را با غزل های کم بیت تر اما باکیفیت تری رو به رو کند. عمده ی نقدی که در مورد این شعرها به ذهن می رسد، به سلامت و روانی زبان یا شیوایی بیان مربوط است. در ادامه خواهم کوشید هرچه مختصرتر، این مواردِ عمدتاً زبانی را به دوست شاعرم گوشزد کنم. در شعر اول: 1ـ «به» در مصراع نخست قاعدتاً باید «با» می بوده تا «این شورش آنی» بدل و بدل «عشق» شود اما وزن دست شاعر را بسته. 2ـ در بیت دوم می شود به کلمه ای مناسب تر از «رفته» هم فکر کرد. ضمناً وقتی «چنین» می آوریم، در انتهای عبارت وابسته اش به «ی» نیاز داریم؛ مثلاً: «چنین چیز"ی"». این جا هم قاعدتاً باید «چنین وسوسه "ای"» یا «چنین وسوسه ی عشق نهانی "یی"» می داشتیم. 3ـ در بیت سوم، فاعل نابجا حذف شده؛ معلوم نیست که چه کسی «یکسره می گوید تو». 4ـ در بیت چهارم «به» نادرست به جای «با» به کار رفته. «با چیزی تبانی کردن» درست است نه «به چیزی تبانی کردن». 5ـ در بیت پنجم، تعبیر «لمس تماشا» بدیع و نیکوست اما مشکل این جاست که «چشیدن لب» را (که به عنوان نمونه و عینیت مصراع اول در مصراع دوم آمده) نمی توان نوعی «لمس تماشا» دانست! 6ـ در بیت ششم، «اتفاق تو» نتوانسته خوب به جای «اتفاق افتادن عشق تو» یا «اتفاق افتادن دیدار تو» بنشیند. 7ـ بیت هشتم اوضاعش خیلی خراب است. اولاً «سالروز دیدار تو» معنی دارد اما «سالروز تو» یعنی چه؟! ثانیاً یک «با»ی لازم از ابتدای مصراع دوم جا افتاده. ثالثاً اگر داریم در مورد اکنون حرف می زنیم، چرا «آن همه» و چرا «این همه» نه؟ 8ـ در بیت آخر، «دردِ چنانی» نه ترکیب مرسومی ست و نه ترکیب تغییریافته و برساخته ی زیبایی. اجزاء مضمون ساز این بیت (لرزش، ممنوعه، درد) هم نتوانسته اند مراعات النظیر یا تناسب خوبی با همدیگر برقرار کنند. علاوه بر این تناسب مفقود محتوایی، در آوای الفاظ بیت هم نسبتی نمی توان یافت تا لااقل بگوییم شاعر حصول چیزی را فدای غیاب چیزی کرده است. در شعر دوم: 1ـ در بیت اول، تاتار و ترکمن و ترکمن چای و قاجار با هم تناسب دارند اما نمی توان فهمید که منظور از «ترکمن چای تو» چه چیزِ معشوق است؟! مگر این که چیزی به اسم «چای ترکمنی» وجود داشته باشد و بگوییم شاعر می خواسته ایهامی به «ترکمن چای» بدهد. 2ـ تمام بیت های شعر خطاب به معشوق اند. اگر بخواهیم بیت دوم را هم خطاب به معشوق بخوانیم، باید این طور بخوانیمش: «ای دختر زیبای فروردین! همان کسی که با ولنگاری به ما عاشقی آموخت، دل را به یغما برده است». خُب، اگر کسی که دل را به یغما برده، همان دختر فروردین است، چرا داریم به او می گوییم «او دل ما را برد» و می گوییم «تو برده ای»؟ خلاصه در خطاب این بیت، دست اندازی بدی وجود دارد. 3ـ در بیت سوم به جای «کنده» خوب بود اگر «کند» می داشتیم (وزن هم خراب نمی شود) تا زمان افعال بیت با هم متناسب تر باشد. 4ـ در بیت چهارم هم تناسب و مناسبت اجزاء و عناصر مضمون ساز، می لنگد. «استعمار و چشم و خاتون و رهایی و صفر و اعشار» با هم مراعات النظیری ندارند تا بتوان فهمید که مجموعاً و دست به دست همدیگر می خواسته اند چه کاری با مضمون واحد این بیت بکنند. 5ـ در بیت پنجم، اولاً «مرا انزوایی کرد» تعبیر خوبی به جای «مرا منزوی کرد» نیست. ثانیاً «زنگاری» دو معنی دارد؛ زنگ زده و سبز. معنی سبز این کلمه هم به خاطر رنگ زنگ زدگی مِس است که به سبز می زند. حالا باید دید «آهوی زنگاری» یعنی چه؟ اگر خوش بین باشیم می توانیم بگوییم که منظور شاعر رنگ سبز چشمان معشوق بوده است. اما توجه داشته باشید که شاعر نگفته است «چشمان زنگاری آهو» بلکه گفته «ای آهوی سبز». به همین دلیل به نظرم ترکیب «آهوی زنگاری» چندان معنادار نیست چه رسد به زیبا. احتمالاً آن آهنگ معروف «مرتضی برجسته اشراقی» که در آلبوم «از گل تا گل» او عرضه شده (آهوی دشت زنگاری) شاعر را به سوی این ترکیب کشانده در صورتی که در آن جا منظور «آهوی دشت سبز» است... . 6ـ در بیت ششم، «بسته سیگاری» تعبیر درست و مرسومی به جای «بسته ی سیگار» نیست. ما فقط هنگامی حق داریم در کاربردهای مرسوم و معمول زبان تصرف کنیم که تغییر ما موجب اتفاقی بلاغی و هنری در کلام شود و چیزی از جنس زیبایی و هنر یا لااقل در جهت القای محتوای متن ما به واسطه و به اعتبار تغییری که داده ایم، به متن افزوده شود. 7ـ در بیت آخر فعل «بیارامم» درست به کار نرفته است. «بیارامم» یعنی آرامش پیدا کنم. در صورتی که شاعر می خواسته بگوید «مرا در شیب تند بازوان خودت بخوابان و آرامش ببخش». متأسفانه «بیارامم» معنی «آرامشم ببخش» ندارد و کاربردش به این شکل صحیح نیست. در همین بیت آخر، مصراع دوم هم معنی درست و دقیقی نمی دهد. «کم آوردم برایت شعر درباری» معنی می دهد؛ ای کاش شعرهای درباری بیشتری برای تو می آوردم ولی دریغ که از این نوع شعرها کم برایت آوردم. خود «کم آوردم» هم به معنی نتوانستم تحمل کنم معنی می دهد. اما مخصوصاً ارجاع گنگ «این» باعث شده که نتوانیم بفهمیم «کم آوردم از این هر شب برایت شعر درباری» یعنی چه و قصد شاعر از آوردن آن، پرداختن چه مضمونی بوده است. شوربختانه مصراع اول هم کمکی به گره گشایی از بیت دوم نمی کند. اگر بیت آخر به این شکل بود که: «بیارامم کمی در شیب تند بازوان تو / کم آوردم از این هر شب برایت شعر درباری»، می شد آن را این طور معنی کرد: «[می خواهم] کمی در شیب تند بازوان تو بیارامم. از این [رو = به همین دلیل] هر شب برای تو کمی شعرهای درباری آوردم». تا قصد شاعر چه بوده باشد... . در غزل سوم: 1ـ وزن مصراع اول بیت دوم، خراب است و «ت»ی «شصت» از وزن بیرون زده است. 2ـ در همین بیت دوم به نظر می رسد که می شده و می شود به جای «قلب» کلمه ی بهتری استخدام کرد. 3ـ در بیت سوم، که مضمون و تصویر بسیار خوب و زیبنده ای دارد، یک اشکال کوچک دیده می شود؛ شاعر در مصراع اول به خودش گفته «ما» و در مصراع دوم خودش را «من» (مفرد) نامیده؛ «ما را بر دار کشیدند و... دل از آن نگرفتم». 4ـ در بیت ششم، چشم را حجرالأسود نامیدن بسیار زیباست ولی جمله ی «جز کعبه ی چشمان تو ایمان نگرفتم» نامفهوم است. آیا شاعر می خواسته بگوید: «جز از کعبه ی چشمان تو ایمان نگرفتم»؟ در این صورت باز دو اشکال باقی ست؛ اولاً حذف «از» در چنین مقامی از نحو، جایز نیست و ثانیاً «از چیزی ایمان نگرفتن» تعبیر مرسوم و مفهومی نیست. ضمناً شکستن هم ربط و تناسبی با حجرالأسود ندارد که ای کاش می داشت تا مصراع اول زیباتر از این شود. 5ـ در بیت هشتم هم فعل مرکب «باران نگرفتم» مرسوم و درست نیست. ضمناً «از» هم در مصراع نخست این بیت اشتباه به نظر می رسد. شاید شاعر می خواسته بنویسد: «جز خاطره ی بکرترین چشمه ی چشمت». تازه در این صورت هم می توان پرسید که چرا چشم را باید «بکر» نامید و «چشمه ی بکر» یعنی چه و آیا پای چشمه های کمتر بکری هم در چشمان معشوق در میان بوده که شاعر در این جا از «بکرترین» آن ها سخن گفته؟!