درود بر ابیاتِ دوم!




عنوان مجموعه اشعار : رباعیات
شاعر : مرتضی برخورداری


عنوان شعر اول : رباعی
بااین همه سوز و ساز قوم و خویشیم
با بغضِ گلو نواز قوم و خویشیم
هر دَم صلهٔ رحم به جا می آرد
با این غمِ جانگداز قوم و خویشیم

بس قلبِ اسیر،آهوانه یک عمر
برگِرد امیر،آهوانه یک عمر
از روی ادب به صحنِ سقاخانه
زانو زده شیر ،آهوانه یک عمر


باریک تر از شاخهٔ مو می ریزد
بر دوشِ روندگان فرو می ریزد
دیریست که از ابرِ سیاهِ تابوت
بر خاک امید و آرزو می ریزد


عنوان شعر دوم : رباعی
از روزنه ها درد برآن تابیده ست
مرگ آمده گَرد غم درآن سابیده ست
پُر مشتری این اتاق،تابوت سیاه
هر روز درون آن یکی خوابیده ست

این جاری بیقرار در خواب شده ست
چون نقشِ نشسته در دلِ قاب شده ست
فرتوت و شکسته، گوشه ای سرد و نمور
رودی که سکوت کرده مرداب شده ست

تاریکی محض ،روزنی پیدا شد
در اوجِ سکوت همهمه برپا شد
چرخید به روی پای خود پنجره ای
چشم و دلِ خانه ای به بیرون وا شد


عنوان شعر سوم : رباعی
رفتی و به خود تلنگر اول زده ام
با آتش سوزانِ غمت کَل زده ام
از جنسِ شرر بودم و سوزاند مرا
من شعلهٔ آتشم که تاول زده ام

باغ است که دائم ثمرش می ریزد
از دلهره شیری جگرش می ریزد
در قحطی عشق چون کبوتر بپرد
هر لحظه تفنگ از پرش می ریزد


در سینهٔ هر خشت،غمی،بیدادی
دیوار بلند باغ هر آبادی
در کوچه سرک می کشد از روی حصار
یک شاخه و داد می زند آزادی
نقد این شعر از : محمّدجواد آسمان
در این یادداشت با هم مروری نقادانه خواهیم داشت بر چند رباعی. مضمون رباعی نخست، مضمون آشنایی ست؛ در شعر کهن به وفور دیده ایم که شاعران، غم را تنها همدم و یارِ باقی مانده و باوفای خود نامیده اند. وجه ممیّز این رباعی شاید تنها همان استفاده از اصطلاح «صله ی رحم» باشد. سه نکته ی گفتنی و قابل عرض در مورد این رباعی دارم. اول این که به نظرم آن «و» که در دل ردیف و بین «قوم» و «خویشیم» جا خوش کرده، آن طور که باید در دل موسیقی ننشسته است. وزن در این جا خراب نیست اما زحافی که بر «و» نشسته و موجب شده است که ما این «و» را بیش از حدّ معمول کِش بدهیم تا جای یک هجای بلند را برای دستگاه عروضی ما پُر کند، به نظرم از گوشنوازی و روانی شنیداری بیان کاسته است. به طور کلّی این یکی از باورهای من است که مراعات وزن و قافیه (مخصوصاً جا انداختن سخن در قالب وزن) نباید موجب شود که تغییری در وجوه استاندارد نحوی و آوایی سخن ایجاد شود و بین شکل مرسوم کلام و آنچه در شعر رخ داده فاصله بیفتد. مگر این که این تغییر، چیزی به شعر ما بیفزاید و عمدی هنری در رخ دادنش حس شود و به آرایه ای در راستای نیاز شعر منجر شود. در واقع معتقدم که القای ادبیت زبان و نحوه ی عمل موسیقی در آن، باید به شکلی اتفاق بیفتد که طبیعت کلام تا جای ممکن حفظ شود مگر این که تغییری که در دستور زبان یا موسیقی اعمال می شود، فایده ای هنری و زیبایی شناختی داشته باشد. نکته ی دوم، در مورد تهی دستی نسبی شعر است از شاعرانگی چشمگیر و پردامنه. تمام داشته و دارایی این شعر، همانی ست که در آغاز سخن عرض شد؛ خویشاوند نامیدن غم. حرفی که گرچه متضمن پرسنوفیکاسیون (تشخیص و جاندارپنداری) است ولی تازه نیست. مابقی شعر، فقط تکرار یک حرف است و انتقال یک پیام: با سوز و ساز و بغض و غم، خویشاوندیم. اگر سخت گیر باشیم، باید بگوییم که کار شعر فقط همین ارائه ی مطلب نیست؛ باید چیزی به همه ی این ها ارزش افزوده بدهد. نکته ی سوم روشنایی افکنی بر نقصانی ست که در نکته ی دوم ذکر شد و بیان راه حل ضمنی آن. راه حل در عالم هنر همیشه به تناسب بر می گردد. ببینید؛ گفتیم که وجه تمایز کار شاعر در این شعر، استخدام تعبیر «صله ی رحم» است. حقیقت این است که با آن که در این جا با شعری روان و رسا و در نوع خودش مقبول مواجهیم، ولی در این شعر جز اکتفا به حداقل هایی که وزن و قافیه و معنای اولیه اقتضائشان می کرده اند، چیزی نمی بینیم. عبارت «گلونواز» تصرف زبانی خوبی ست اما بین کلمات برجسته ی این شعر مانند «این همه، سوختن، ساختن، قوم، خویش، بغض، گلو، نوازش، دَم، صله، رحم، به جا آوردن، جان، گداختن» شاعر هیچ کار علی حدّه ای نکرده و این ها را در متن شعر، خام رها کرده است.راستی آیا نمی شده به وجه ایهامی و کاربردهای جنبی و ضمنی تداعی گرانه ی هرکدام از این کلمات سرکی کشید و شیره ی امکانی و استعدادی آن ها را به نفع توسعه ی معنوی یا لفظی یا آوایی یا یا عاطفی یا تصویری و تخییلی شعر استخراج کرد؟ آه، نیمی از مجال این یادداشت نمی دانم چطور و کی سپری شد. چون شمار شعرها هم زیاد است، در ادامه ناچارم کوتاه تر بنویسم (همیشه شعرهای اول بخت مکث و تأمل بیشتری را می یابند). در انتهای کلمه ی «آهوانه»ی ردیف شعر دوم هم باز زحاف و سکته می بینیم و لزوم کِش دادن بی مورد و بدون فایده ی هنری. در این شعر بیت دوم بهتر است و اگر مجموع بیت اول را یک جمله بدانیم (که جز این هم نیست)، تکرار ردیف در یک جمله ی واحد زیبا نمی نماید و حتی به حساب تأکید هم نمی توان نهادش. به نظرم ارتباط بین دو بیت (گرچه در یک راستای معنوی اند) نیز از آن رو به شکل کامل برقرار نیست که دلیل رسیدن از آن تعمیمِ «بس قلب...» به مصداق «شیر» روشن نیست. با این همه حدس می زنم تصویری را که مایه ی خلق این شعر شده را دریافته باشم (یحتمل در صحت سقاخانه ی رضوی در حوالی حوض مجسمه ی شیری باید وجود داشته باشد. نه؟). در رباعی سوم، شخصاً به تأخیر افتادن آشکارسازی نهاد را تا آخرین مصراع به این شکل چندان نمی پسندم. مخصوصاً که «امید و آرزو» در قاموس تصویری و نحوی یی که شاعر در این شعر رقم زده، نهایتاً به تصویر ابر و بر خاک ریختن چسبنده تر است تا به چیزی که به مو تشبیه شده باشد و بر شانه بریزد. قافیه ی مصراع اول هم به خاطر هماهنگی موسیقایی با دیگر قوافی، طبعاً باید مو (گیسو: MU) باشد و نه شاخه ی بوته ی انگور (Mow). با استخدام این شکل از فعل «ساییده» در رباعی بعدی مخالفتی ندارم چون مستعمل و کاربردی ست؛ هرچند ممکن است چندان فصیح ندانندش. مصراع سوم این رباعی به نظرم خوب از آب درنیامده و مخصوصاً حذف فعل بدترش هم کرده. در رباعی بعدی پیشنهادم تبدیل «نشسته» به «شکسته» است و تبدیل «و شکسته» به «نشسته». «این» هم بهتر است «آن» باشد که به وضع جاری سابق رود اشاره کند و نه به وضعیت کنونی آن. در رباعی بعدی باز با زحاف آخر «همهمه» از حیث موسیقایی خیلی موافق نیستم. با توجه به قافیه نبودن این کلمه راحت می توان با مترادفی جایگزینش کرد. در رباعی بعدی، تأخیر «اوّل» خوشایند نیست و خوش ننشسته. «کَل زدن» هم برای من غریبه است. من با «کِل کشیدن» و «کَل کَل کردن» و «کَل انداختن» آشنا هستم! صفت «سوزان» را هم برای آتشی که سوزان بودنش واضح است، حشو می پندارم. در مجموع فکر می کنم بیت دوم این رباعی از هر نظر چند سر و گردن بالاتر و بهتر از بیت اولش است. در رباعی بعدی، نهاد در مصراع اول مفقود است... چه چیزی باغ است؟ «ی»یِ «شیری» را هم که ذهن را متوجه یک شیر می کند (در صورتی که در این جا کلام به تعمیم و تکثیر نیاز دارد) نمی پسندم. در این رباعی هم گمان می کنم بیت دوم بسیار بهتر از بیت اول است و البته در بیت دوم هم مثلاً تصور این که از پر کبوتر «فشنگ» بریزد باورپذیرتر و شدنی تر است تا ریختن «تفنگ» با آن شکل و هیبتش از آن بال ظریف. شاید بتوان به جای «هر لحظه» هم عبارت بهتری یافت؛ طوری که دائمی بودن اتفاق را بدون نیاز به گفتن، قطعی فرض کنیم و جای هر لحظه» را به کلمه یا کلمات توسعه بخش دیگری بدهیم؛ چیزی مضاف به تفنگ (یا فشنگ). مثلاً «بارانِ فشنگ» که با قحطی هم نسبتی بیابد. حتماً گزینه های بهتری به ذهن خود دوست شاعرم خواهد رسید. در رباعی آخر هم شوربختانه فقط بیت دوم خوب و کامل است. بیداد که معنی اش ستم است چرا باید در سینه ی خشت در کنار غم باشد؟ اما مشکل اصلی این شعر و مشکل عمده ی چند رباعی دیگری که در آن ها هم بیت دوم مقبول تر بود، این است که نمی توان نظمی منطقی بین بیت اول و دوم برقرار کرد و بیت دوم را به شکل ادامه ی منطقیِ بیت اول در یک «گفتارِ وابسته و پیوسته و همگن» خواند.

منتقد : محمّدجواد آسمان




دیدگاه ها - ۰

برای ارسال نظر وارد پایگاه شوید.