عنوان مجموعه اشعار : آرزو
شاعر : شهاب مهری
عنوان شعر اول : شبِ فراقغریب مانده تنش، در حصارِ پیرهنش
گُلِ همیشه بهاری، که یخ زده چمنش
لباس و خانهی من بعدِ رفتنش نو شد
شبیه زنده به گوری که غم شده کفنش
در آرزویِ چهام؟ سرزمینِ آغوشش
منم کسی که جدا مانده دستش از وطنش
نگاهِ ماتِ مرا، مَرد گُنبدی فهمید
شبی که گُم شده اسبِ سیاه ترکمنش
بجای کوه، برایش چقدر جان کندم...
چه بیبهاست، به چشمِ عقیقِ از یمنش
هزار مرتبه مرده، کسی که یک شب دید
رفیق قافله را در لباس راهزنش
عنوان شعر دوم : ..
عنوان شعر سوم : ..
در این یادداشت با هم مروری نقادانه خواهیم داشت بر یک غزل. با غزلی رو به روییم که در اساس، غزلی عاشقانه است؛ با کسی سخن می گوید که بعد از این که کلّی برای او جان کنده، حالا گم شده و شاعر، «بعد رفتنش» احساس زنده به گوری می کند، و اینک «در آرزوی سرزمین آغوش» اوست. با این همه، توصیفات درونی شعر بر توصیفات بیرونی آن می چربد؛ وجه حدیث نفسی شعر ـ معطوف به شرح احوال درونی و عاطفی خود شاعر ـ بر وجه مرسوم در اشعار عاشقانه ای که می شناسیم یعنی توصیف و ستایش معشوق. با این حساب و این اوصاف، بیت اول این غزل را باید وصف کدام یک دانست؟؛ عاشق یا معشوق؟ با عنایت به آنچه در بیت های بعدی با آن مواجه می شویم، آن که احساس غربت می کند، باید طبیعتاً عاشق باشد؛ عاشقی که حتی در پیراهنش هم غریب است. اما آیا شایسته است که کسی خود را ـ در مقام عاشقی که شعر در حال توصیف اوست ـ گل همیشه بهار بنامد؟ وانگهی، اگر گلی گل همیشه بهار باشد (چنان که طبق اذعان بیت، هست)، و فقط چمن پیرامونیش اش و بستر حضورش یخ زده باشد، چطور و چرا و با چه قرینه و منطق بیان شده ای باید او را آسیب دیده ببینیم؟ گل همیشه بهار را، آن هم گل همیشه بهاری را که خودش یخ نزده و فقط «چمنش» یخ زده، چه غم؟! تصویر بیت البته گیرا و زیباست و بی انصافی ست اگر این را انکار کنیم. زیبایی در کلیات مضمونی بیت است و آنچه ما ـ در جایگاه خواننده ـ بدان می افزاییم. زیباست تناظر و تطبیق تصویر گل در میان چمن یخ زده با تصویر کسی که در دژ پیراهن خودش غریب مانده است. جا به جایی دو مصراع بیت اول که مطابق منطق نحوی باید تقدم و تأخرشان معکوس می شد، مورد تأیید است و به نوبه ی خودش بیان را دلچسب و روان کرده. شاعر در بیت دوم از «پیراهن» بیت اول، ذهن را به «لباس» رسانده و در مصراع دوم با طنز و تعریض، خواننده را غافلگیر کرده است. نکته ی ظریفی که در بیت دوم خودنمایی می کند، به بیت اول مربوط است! اگر به بیت دوم و اکثر ابیات بعدی (غیر از بیت های چهارم و ششم که پنجره های تازه ای در داخل متن گشوده اند) دقت کنیم خواهیم دید که «ش» (او) در همه ی آن ها به معشوق بر می گردد. با توجه به این نکته، آیا ارجاع «ش» در بیت اول به عاشق، که منافی این نظم و نسق است، بنای کجی را در آغاز شعر نگذاشته؟ تجسمی که شاعر به غم بخشیده و آن را کفن دیده، در این بیت ارجمند است. همان طور که گور ملموسی برای آدمِ «زنده به گورِ» زنده متصور نیست، چنین فردی کفن متعین و عینی و ملموسی هم ندارد؛ غمِ نادیدنی کفن اوست چونان که گوری نادیدنی گور او. در بیت سوم «دست» با «آغوش» تناسب کارآمدی برقرار کرده، همان طور که «وطن» با «سرزمین». در این بیت البته می شود به جایگزین های بهتری به جای «جدا» هم فکر کرد (در عبارت: جدا ماندنِ دست از وطن). حسرت منعکس شده در بیت چهارم دلنشین و بجاست و گم شدن اسب «سیاه» در «شب» هم از حواس جمعی شاعر به ریزه کاری های فضاسازی حکایت دارد. اما باید حواس مان به چند نکته ی کوچک و مهم باشد. وقتی از «گم شدن اسب سیاه ترکمن مرد گنبدی» یاد می کنیم، درست است که ممکن است ذهن خواننده را در حاشیه به سوی گم شدن اسب رستم در سمنگان در شب رسیدنش به تهمینه برسانیم و به این ترتیب مثال مان را به پس زمینه ی ماجرایی عشقی پیوند بزنیم اما حقیقت این است که: 1ـ صحبت از نفس چنین تصویر و مضمونی با چنین شخصیت هایی در روزگار ما بیش از آن که متحمل بار عاطفه ی عاشقانه باشد، محمل بار عاطفه ی اجتماعی ست؛ گم شدن اسب سیاه ترکمنی برای مرد گنبدی، در روزگار ما بیش و پیش از هر چیزی می تواند تجسم بخت سیاه اقلیت ترکمن در دست نیافتن به حقوق قومیتی شان تعبیر شود. از این رو این مضمون در این میانه اندکی غریب و غریبه می نماید. 2ـ ماجرای کلی این شعر، واقعه ای ست بین «من و او»؛ عاشق و معشوق. در چنین تعبیری عناصر استعاره ی «مرد گنبدی» و «اسب سیاه ترکمن» خواه ناخواه در موازنه ی ناگزیری که سوابق و لواحق سخن رقم می زنند، جای «عاشق» و «معشوق» می نشینند... و خُب این می تواند برای معشوق کمی غیرمحترمانه باشد؛ هم ارز دانستنش با اسب گم شده. 3ـ از حیث زبانی، وقتی داریم از گذشته ای حرف می زنیم که مرد گنبدی در آن چیزی را «فهمید»، در ادامه هم باید به سنن نحوی وفادار بمانیم و به جای «شده» (الآن) از حالت ماضی بهره بگیریم. در واقع، بیت از منظر زبانی با «فهمید / شد» یا «فهمیده / شده» درست تر می بود. بیت پنجم عرصه ی حضور اولین و آخرین تلمیح این شعر است؛ به ماجرای فرهاد. پوشیدگی تلمیح در این بیت، اتفاق مبارکی ست و موجب شده تکراری بودن و «بسیار شنیده شده» بودن این تلمیح به خواننده دست ندهد. توجه زبانی شاعر به تسرّی و تجرّی «کندن» از «کوه» به «جان» هم در این میان بی تأثیر نبوده و مجموعه ی این خصایص، به مصراع اول دلنشینی معرکه ای داده اند. احتمالاً شاعر در ذهن و ضمیر خود از کندن کوه به معدن و از معدن به عقیق رسیده. با این حال، سلیقه ی معوج من حذف واسطه (معدن) را مخل می بیند و احساس می کنم که جداافتادگی نادلخواهی بین مصاریع اول و دوم این بیت هست. نهایتاً آنچه در این بیت برجسته است، «کوه کندن» (یادآور داستان شیرین و فرهاد) و «جان کندن» (و چیزی در «چشمِ» کسی بی بها بودن) و «عقیقِ یمن» است و این آخری با آن دوتای قبلی مراعات النظیر و تناسب کافی ندارد؛ هرچند چشم را عقیق دیدن ارزش خودش را دارد. مصراع دوم بیت پنجم، یک مسأله ی دیگر هم دارد و آن ناهمواری (نه لزوماً نادرستی یا نارسایی معنوی) بیان و زبان در کاربرد «عقیقِ از یمن» است؛ تعبیری که معمولاً این گونه به کارش نمی بریم. در بیت آخر هم باز با ناهمزمانی فعل ها رو به روییم که زبان را از سلامت ساقط کرده؛ «هزار مرتبه مرده [است] کسی که یک شب دیده [است]» یا «هزار مرتبه مُرد، کسی که یک شب دید». ضمناً وقتی به آخر شعر می رسیم، عجیب به نظر می رسد این که بتوان کسی را که «رفیق قافله اما در لباس راهزن» (خائن) است، هنوز دوست داشت و «در آرزوی سرزمین آغوشش» بود!