عنوان مجموعه اشعار : انتظار
شاعر : علی قره باغی
عنوان شعر اول : جادوی چشمجادوی چشم های تو تاثیر کرده است
ما را ز هر چه غیر تو دلگیر کرده است
پیدا کند به ظلمت شب نیز راه خود
آن کس که دل به مهر تو تنویر کرده است
ای آفتاب مهر تو ظلمت شکن، بیا
دنیا به چنگ ظلمت شب گیر کرده است
مجموعِ با تو بودن من، شد جوانیم
این «بی تو بودنِ» تو مرا پیرِ کرده است
در انتظار آمدنت پیر گشته ایم
تعجیل کن که آمدنت دیر کرده است
عنوان شعر دوم : کوچه رویاسر تا به قدم چشم شدم تا که ببینم
در واکنی و بوسه دیدار بچینم
در خواب گذرهای تو را گشتم و گشتم
در کوچه رویا که مگر روی تو ببینم
چون گرد به دامان گل راه نشینم
تا در دل صحرا به کمینت بنشینم
یک لحظه ز یادت نرود خواب به چشمم
هر روز و شبم یاد تو شد یار و غمینم
از کوچه ما هم گذری دار به منت
تا گل بنشانی به لب حال حزینم
عنوان شعر سوم : چشم به راهعالم همه را مست نگاهت کردی
سودا زدهٔ چشم سیاهت کردی
از چشم به شوخ رفته ات می گویم
یکسر همه را چشم به راهت کردی
در این یادداشت با هم مروری نقادانه خواهیم داشت بر دو غزل و یک رباعی. دوست شاعر ما بیست و چهار سال دارند و به اعتبار سال های پرشماری که به فضل خدا در پیش رو خواهند داشت، فرصت خوبی برای بهبودبخشی به شعرشان خواهند داشت. ماجرای شعر، ماجرایی بی انتهاست. عنوان این یادداشت را از آن بیتِ دشوارمعنای حافظ وام گرفته ام که: «ماجرا کم کن و باز آ...». ماجرای شعر، ماجرایی بی بازگشت است و راهش راهی ناپیداکران. خوب تر شدن و بهتر شدن در آن تمامی ندارد. از این رو برای کسی در این سن ـ که نمی گویم کم است اما زیاد و دیر هم نیست ـ حالا حالاها فرصت بهتر و بهترتر شدن در شعر وجود دارد؛ و طرفه این که همیشه فرصت کم است و باید جنبید و به اعتمادِ «فرصت هست» نباید تکیه کرد. خُب؛ ببینیم دوست شعر ما در این سه شعر ـ که از دو حیث با خواننده شان سخن می گویند؛ اولاً پیامی که در هر شعر تعبیه شده را می رسانند و ثانیاً با ما از تجربه های قلمی (و البته مطالعاتی) شاعر حرف می زنند و اطلاعات می دهند ـ تا کجا پیش رفته و چه مکتسباتی داشته است. ناگفته پیداست (اما چون ارزش خودش را دارد و برخی از همین هم محرم اند عرض می کنم) که شاعر از اولیات فنی ـ از آن اولین پل ها ـ گذر کرده؛ یعنی وزن و قافیه ی شعرش بحمدالله بلااشکال اند. در پله ی بعدی، دو سه فراز بیانی ارزشمندتر در شعر اول هست که نشان می دهد شاعر به اهمیت کاربردهای زبانی / بیانی امروزی تر بی اعتنا نیست و به معجزه ی آن ها واقف است: گیر کردن و این که چیزی کسی را پیر کند، دو تعبیر نسبتاً تر و تازه تر هستند که آب و رنگ کنونی تر و امروزی تر به این شعر داده اند. این هم توفیق نسبی دوم و فتح دوم این شعر. سومین چیز ارزشمند در شعر اول، به نظرم توان مضمون سازی شاعر است که نسبتاً موفق بوده. از شکل سازوکار و ساختار بیت ها پیداست که دوست شاعر ما با میراث شکل گرفته و تثبیت شده ی شعر فارسی بیگانه و غریبه نیست و از راه «دیدن [در] دست مردم» طعم این «نان گندم» را درک کرده است؛ از مطالعات پیشینی اش آموخته است که چطور می شود از عناصر مضمون ساز به نفع جمع کردن و لخته کردن یک اشارت ادبی خاص و ساختن مضمون بهره برد. مثلاً بیت دوم شعر اول را ببینید؛ شاعر می گوید: کسی که دلش را به مهر تو افروخته باشد، در سیاهی شب راه را گم نمی کند (پیدا می کند). چرا بیت دوم را برای این دست از توفیقات مثال زدم و از بیت اول گذشتم؟ به بیت اول نگاه کنید؛ این که جادوی چشم کسی [در شاعر] تأثیر کرده باشد، هم ورودیه ی بالقوه ی خوبی به شعر است، هم با وجودِ داشتنِ فضای وهم آلود و سحرآمیز، چندان قدیمی به نظر نمی رسد (و از این حیث شاید حتی امروزی تر از بیت دوم هم تلقی شود که ذهنی و شنیده شده است) اما این بیت یک اشکال بزرگ دارد که در قاموس همان حال و هوای کلاسیک (پیرو شیوه ی سبکی قدما؛ که رویکرد غالب هر سه ی این شعرهاست) نیز این بیت (بیت نخست) را فروتر از بیت دوم می نشاند. آن اشکال چیست؟ فقدان تناسب ارکان. آن گره خوردگی شبکه وار و اتکای واژه به واژه و سلسله ی تداعی ها که در بیت دوم شاهد آنیم، در بیت اول غایب است. در بیت اول، «جادو شدن» با «دلگیر شدن» و این هر دو با «چشم» در یک نقطه ی تلاقی مشترک یا در سلسله ای از تداعی ها و نسبت های همدوش، در عرصه ای که قرارداد مشترک متکی بر ذهنیات مسبوق یا منعقد شدن قرارداد نسبی تازه ای بین شاعر و خواننده ی شعر باشد، به هم وصل نمی شوند و به هم نمی رسند و به همدیگر اتکا نمی کنند. برای روشن تر شدن مسأله، به بیت دوم برگردیم؛ ببینید در این بیت، ظلمت و شب و مهر (در معنی «ایهام تناسبی» اش؛ خورشید) و تنویر (واژه ای که با وجود غرابت نسبی اش تقریباً در بافت زبانی بیت خوش نشسته) چطور وجود همدیگر را تأیید و پشتیبانی می کنند. هرچه در شعرهای کلاسیکِ مبتنی بر پارادایم های کهن، این عناصر مضمون ساز بتوانند ارتباط تأییدی بیشترو بهتری با همدیگر برقرار کنند، نتیجه موفق تر و رضایت بخش تر خواهد شد. حافظ می گوید: "اشک من «رنگ» «شفق» یافت ز بی «مهر»ی یار / «طالع» بی «شفقت» بین که در این کار چه کرد". راز بخش مهمی از معجزات حافظ، قانع نشدن به تناسب های ظاهری و دست بردن به گنجینه ی ایهام هاست. ببینید در همین بیت، حافظ چطور با زیرکی معانی دیگر «طالع» و «مهر» را به نفع بیتش مصادره کرده. اما در عالم شعر، هرگز «خوب بودن» کافی نیست؛ باید بهتر بود و بهتر شد. بیت دوم که آن را بیت خوبی خواندیمش در چه صورتی می توانست بیتی از این بهتر شود؟ من می گویم این بیت با همه ی حسن ها و محسناتش در قیاس با وضعیت مطلوب، دو کمبود دارد که به سهم خودشان مهم اند و راز هر دو هم در «امروزی نبودن» است. امروزی سرودن یعنی کمک گرفتن از عناصر مضمون ساز پیرامون خود شاعر. وقتی شاعر از دل کتاب هایی که تا کنون خوانده است عناصری را برای ساختن مضمون بر می گزیند (اغلب ناخودآگاه، نه به اختیار، بلکه تحت تأثیر جذبه و جاذبه ی غیر قابل انکار شاهکارهای شاعران پیشین که آدم با خواندن شان مسحور می شود و دلش ضعف می رود از لذت، و در نهانخانه ی ذهن ما شاعران هم جا خوش می کنند و بی اختیار در هنگام سرودن «شعرهای خودمان» هم بر زبان مان جاری می شوند)، خواننده اولاً به اندازه ی کافی آن گفته را باورپذیر و صمیمانه نمی بیند و این سدی می شود در راه همذات پنداری اکمل او با شعر، و ثانیاً گاهی (یا بهتر است بگوییم اغلب) موجب می شود که نتیجه (مضمون ما) فاقد تازگی باشد و تقلیدی به نظر برسد. برگردیم به بیت دوم غزل نخست. آیا این بیت در مجموع خوش ساخت و خوب نیست؟ والله هست! آیا حرف دلچسبی نزده؟ بالله زده! اما آیا خواننده با خواندن آن احساس می کند که شاعر حقیقتاً دریافت های خودِ خودش را تجربه های برساخته شده از زیستِ خودش را بیان کرده؟ تَالله نه! آیا خواننده احساس نمی کند که همین حرف را بارها و بارها در دواوین دیگر هم خوانده بوده؟ تَالله چرا! این هاست که ممکن است از قدر چنین بیت خوبی در چشم و دل خوانندگان امروزی شعر بکاهند. بگذریم. به بهانه ی همین دو بیت آغازین شعر اول، حرف اصلی ام را (که بر خیلی از ابیات این شعر و دو شعر بعدی هم قابل تسری ست) با دوست شاعرم تا این جا زده ام. می ماند چند نکته ی جزئی که اشاره وار می گویم و می گذرم و بحث را تمام می کنم. در شعر اول، تکرار «ظلمت» در دو بیت دوم و سوم، از تازگی و دلپذیری شنیداری و معنایی کار کاسته است؛ دایره ی واژگان را باید گسترش داد. در مصراع دوم از بیت چهارم، چرا «بی تو بودنِ تو» و «بی تو بودن من» نه؟ از بیت چیزی برنمی آید که از مفهومِ بی خویشی معشوق یا جدا بودن معشوق از خودش پشتیبانی کند. ارزش زیبایی شناسانه ی تصرفی که شاعر در بیت آخر در تعبیر زبانی مرسوم کرده است، جای تردید دارد؛ «آمدنت دیر کرده است»؟! مگر این که برای «آمدن» نقشی تشخیصی قائل شویم. در شعر دوم، در بیت دوم، بالأخره این گذرها و کوچه ها از آن رؤیاست یا از آن معشوق؟؛ «گذرهای تو را گشتم؛ در کوچه ی رؤیا». در بیت سوم مختوم شدن هر دو مصراع به «نشینم / بنشینم» از لذت موسیقایی قافیه کاسته است. و بالأخره این که در شعر آخر (رباعی) تعبیر «چشم به شوخ رفته» را شخصاً نمی پسندم. به نظرم این تعبیر ابداعی نه تنها «چشم شوخ» را ایفاد و افاده نمی کند بلکه حتی با توجه به معنای دیگر «شوخ» (چِرک)، آدم را به یاد «قِیِ چشم» می اندازد. برای دوست شاعرم توفیقات بیشتر و بیشتر آرزو دارم.