عنوان مجموعه اشعار : آسمان
شاعر : الهام نظری
عنوان شعر اول : آسمانبی تو تلاشِ مضحک صبحم
تردیدِ بین مرگ و جنونم
بین غم و شکنجه معلق
با تو شبِ یقین و سکونم
بی تو سکوتِ منجمدِ قهر
درد بلااراده و تکلیف
بغضِ بُرندهی رگِ شعرم
با تو شکوه واژه و تصنیف
بی تو شکستِ شاخهی لبخند
آوازهای زنده به گورم
زهر خیال و حسرت و اشکم
با تو نهال خنده و نورم
میچینمت شکوفهی آبی
میبویمت سپهرِ مجسم
میبوسمت تمامِ رهایی
میخواهمت بهشت مسلم
دنیا سوال سخت و عجیبی ست
معجونِ رنج و عشق و توهم
دشواری دویدن و صبر است
تصویر انتظار و تلاطم
اینجا میان اینهمه تردید
تنها جوابِ ساده تو بودی
اینجا میان این همه بنبست
تنها نشانِ جاده تو بودی
ای راه ناگزیر به آغوش
ای آسمان عشق مدارم
با من بخند طعمِ پریدن
با من بخند دار و ندارم
عنوان شعر دوم : دوریورق بزن نفسِ تنگِ برگ آخر را
و بعد من برو تا قصههای دیگر را ...
.
به رفتنم دو سه خط بیشتر نمانده عزیز
ورق بزن بِچشی سطرهای بهتر را
.
عقیقهای ترت خسته میشوند، از من
بگیر دلخوری آن نگاه محشر را
.
من و تو بی رمق از پا نشستهایم و غمی
مدام میبرد این جنگ نابرابر را
.
نمیرسد به تو دستان این غزل حتی
چرا نمیشود این واژههای خودسر را ...
.
"همیشه" قید زمان نیست، قید بیرحمی ست
که وصف میکند این دوری مقدر را
.
عنوان شعر سوم : ..
در این یادداشت با هم مروری نقادانه خواهیم داشت بر دو شعر؛ یک چهارپاره و یک غزل. هر دو شعر، در نگاه اوّل، عالی به نظر میرسند؛ گذشته از پُلِ اولیات فنّی و پا نهاده بر پلّهی دلپذیری. آنچه گفتم، دو شرط لازم توفیق هر شعرند. هستند شعرهایی که ظاهر فنّیشان خالی از ایراد است امّا نتوانستهاند به آن «آن» ناگفتنی (و البته قابل حدس و شکافتن) برسند و دلچسب شوند. محرمانه بگویم که در تاریخ شعر فارسی، اندک شعرهایی هم هستند که فاقد صلاحیت و صحت فنّیاند ولی دلپذیریشان انکارپذیر نیست؛ مانند برخی از شعرها که به دایرهی فرهنگ امه وارد شدهاند. این گروه دوم البتّه انگشتشمارند. در دو شعر پیشِ رو، خداوکیلی هر دوی این توفیقات کسب شدهاند. در مواجهه با چنین شعرهایی (شعرهایی با این مایه از کیفیت و دلنشینی)، دو گونه مواجهه متصور است؛ یکی اینکه دوستوار، به تأییدشان بسنده کنی، که بهتر است این کار را برای رفقای نزدیک شاعر بگذاریم و همانجمنیهای خودمانی. روبهرویی دوم میتواند شعر را شخم بزند و آن را با شکل متعالیتر و صورت آرمانیتری که برای اجزاء و کلیاتش به ذهن میرسد قیاس کند. از آنجا که دوست شاعر ما یحتمل طالب دومی بوده که شعرش را برای نقد ارسال کرده، و باز احتمالاً ـ با ظرفیتی که شعرش نشانگر آن است ـ، از توفیقات مکتسبهی اشعارش آگاه است و از اینکه بدو گفته شود که شعرش خیلی خیلی خوب است غرّه نمیشود و میخواهد از این بالاتر بپرد، میکوشم در آیینهی سلیقهی معوج و دانش اندکم، هر دو شعر را بازخوانی کنم و ناراستیها یا نادلپذیریهای بهذهنرسنده را صادقانه با او در میان بگذارم. این قدر از این بندهی حق برمیآید. شعر اول، واگویهایست با معشوق. خطر واگویهها ـ همهی واگویههایی که در اشعار شنیدهشده سراغشان داریم ـ غلتیدن در دامنهی «حرف» است و اکتفا به تکپرانیهای خیالانگیز. و البته افتادن به دام دو وجه مقتضی حدیث نفس که ذاتاً حضورشان بد نیست و از ادویههای لازم شعرند اما به اندازه؛ یعنی دامِ عاطفهی محض یا اندیشیدنِ مکتوب. حدیث نفس، دو پرده دارد؛ گاهی مایل به درون است و گاهی بیرون. هرچند که شاعر در هنگام حدیث نفس، حتی هنگامی که رو به بیرون چرخانده و اشیاء و وقایع و طبیعت و اشخاص بیرون را (حتّی عاشقانه و ناظر بر معشوق) هم برای خوانندهی شعرش از روزنهی شاعرانگی روایت میکند، در حقیقت انعکاسات درون خود را آن بیرون میبیند و ذهنیاتش را بر عینیات خارجی منطبق میکند. همانطور که عرض کردم، گاهی این نگاه به بیرون، رنگ تغزّل دارد؛ که پایگاهش در درون کاملاً روشن است امّا غلبه در تمام نگاههای رو به بیرون، از جمله در تغزّلها، با عاطفه است. در تأملات درونی، که گاه رنگمایهی فلسفی و وجودی میگیرند، آنچه معمولاً غلبه مییابد، اندیشه است. اندیشه و عاطفه هر دو از عناصر لازم شعرند اما نه همهی شعر را میتوانند کفاف دهند و نه پُررنگیشان ـ مگر به قدر و اقتضای لازمهی محتوا ـ میتواند به نفع تعادل و تناسب بایستهی عناصر شعر باشد. داشتم میگفتم که یکی از خطرات در کمین شعرهای حدیث نفسی، ناتوانی در میزان کردن حدود حکومت عاطفه و اندیشه است. شعر بر دو واگویهی «بی تو چنین و با تو چنانم» و کلاً بر تخاطب با معشوق بنا شده است. شعر اول شما از اجزاء خیالآمیز قدردانستنییی تشکیل شده و فرازهای شاعرانهی خوبی دارد امّا اجازه میخواهم گلایه کنم از اینکه آن تخییل، آن جهان تازهای که باید یک شعر را از دیگر شعرها و اصلاً از جهان پیرامون متمایز کند، در کلیت این شعر تجلا نیافته است. برای این شعر، میتوان بندهای دیگری در میانه یا پایان (هنوز) تصور کرد. و این از جنس آن حُسنهایی نیست که در مورد «سپیدنویسیها و ناگفتهگوییها» یا «ادامهی پس از پایان» زبانزد است. در واقع فکر میکنم فرم و ساختار کلّی در این شعر شما منعقد نشده. خردهنقدی که بر اجزای این شعر دارم هم از همین باب است. مثلاً ببینید در همان بند اول، با وجود رساندن تلاش مضحک صبح به تردید و معلق بودن (که احتمالاً قرار بوده بعداً به «تردیدِ» تأییدگرِ بند ششم برسد)، چطور شب یقین آمده و حکم قطعی داده و تلاش هر سه سطر نخست را برای تثبیت مضمون و تناسب عناصر مضمونساز به باد داده. یا مثلاً ببینید در بند دوم چطور تا درد و بغض آمده اند برای مضمون فضاسازی کنند، حضور انحرافی شعر و تصنیف (که فکر میکنم جبر قافیهی دوم موجدش بوده) تصویر را هاشور زده و مخدوش کرده است. همین طور در بند سوم، با وجود مراعات النظیرهای انسجامبخشی مثل شاخه و نهال و لبخند و اشک و زهر و زندهبهگوری، معلوم نیست چرا در این فضای جنگلی و درختی غالب، سر و کلهی آواز و حسرت و شب پیدا میشود. مهمتر از این پیوندهای درونبندی، فقدان یک نظم و قاعدهی مهندسیشده (طبعاً منظورم کوششی نیست؛ بلکه نظمی شکلگرفته در نهاد و پستوی ناخودآگاه شاعر) در پیوندهای بینِ بندی و پریدن از یک بند به بند بعد هم دیده میشود. برای روشنتر شدن مقصودم، خوب است خود شاعر از شعرش بپرسد که «چرا» بعد از فلان فضا و تصاویر یا اصلاً حرفها، باید پای دستهی تصویری و مفهومی خاص بند بعد به میان بیاید؟؛ چرا بعد از این، این؟ از همهی این حرفها که بگذریم، هنوز معتقدم که این شعر بسیار شعر خوبیست و سلامت و روانی و صمیمیت زبانش هم نقش غیر قابل انکاری در توفیقش داشته است. شعر دوم با بیت بدیع و خوبی آغاز شده. در بیت دوم حذف «تا» را (بعد از «ورق بزن») شخصاً نمیپسندم. شاید مسأله سلیقی باشد اما گمان میکنم شاعر به قیمت نزدیک شدن به کاربردهای محاورهی زبان، از سلاست و درستی زبان دور شده. در بیت سوم، «گرفتن» به خوبی بر هر دوی «نگاه» و «دلخوری» قابل تعمیم است؛ نگاهت را از من بگیر را دلخوری نگاهت را. حرف هر دو یکیست اما این تعمیمپذیری، تجربهی زبانی ارزشمندیست. همین کارکرد ایهامی محشر را در بیت چهارم در «میبرد» میبینیم. در بیت یکی مانده به آخر، دست تصور کردن برای شعر، زیبا هست اما تازه و بکر نیست. اما بیت آخر عالیست. بر این شعر، اجمالاً میتوان دو «نِق» (اگر نَقد هم نباشد) داشت، دو کلمهی تعیینکننده در بیتهای اول و دوم دیده میشوند که فکر میکنم با سهلانگاری از ظرفیت بالقوهشان (مثبت یا منفی) چشمپوشی شده است. به هر حال باید برای این پرسش، پاسخ قانعکنندهای از آستینِ متنِ شعر بیرون آورد که: تنگی نفس و چشیدن در وسط این آشنایییی که به تورق تشبیه شده، چه کارکردی قرار بوده داشته باشند؟ شاید این حرف برای شعرهای بعدی دوست شاعر من راهگشا باشد؛ نگذارید عناصر مضمونساز، بدون ضابطه فرمان بیت بعدی شما را به دست بگیرند. شما اختیار و لگام آنها را (البته در ناخودآگاه تربیتشده و تقویتشدهتان) به دست بگیرید و «بدانید» که چرا جای بیتِ (مثلاً) سوم، درست بعد ار بیتِ (مثلاً) دوم است. این، در نهایت علاوه بر ظرائف و گچکاریهای اجزای شعرتان، نظم و نسقی انداموار هم به کل شعرتان خواهد داد.