عنوان مجموعه اشعار : زلالی از غزل
شاعر : علی معصومی
عنوان شعر اول : یاد از بهار خود کردم دوباره یاد دل بی قرار خود کردم
گلی ندیدم و غم را نثار خود کردم
برای عمر گرانی که داده ام بر باد
عبور ثانیه را شرمسار خود کردم
به بیشه زار پر از آب و رنگ بی تابی
ز اشک دیده ره آبشار خود کردم
به شرط آنکه تو باشی نصیب اقبالم
ز هر چه بود و نبودم قمار خود کردم
مرا بخوان به تماشا به یاد روزی که
سمند چشم تو را رهسپار خود کردم
تو مهر و ماه بلندی در آسمان ها که-
چراغ خلوت لیل و نهار خود کردم
ز خنده ای نظری کن که گریه هایم را
به یُمن خاطره نقش و نگار خود کردم
خوشا بفصل بهاریکه با تو می گفتیم
"شکوفه دیدم و یاد از بهار خود کردم"
برای آن که بمانی به یاد معصومی
نسیم یاد تو را را وامدار خود کردم
عنوان شعر دوم : آهوی دشت خطاآهوی دشت خطا
این بسته پر و بال مرا باز کن ای دل
با همسفری نغمه ی دمساز کن ای دل
جایی که بجز حیرت و اندوه نباشد
در صفحه ی آئینه برانداز کن ای دل
برگو سخنی را ز گل و گلشن و باران
چون مرغ سحر ناله و آواز کن ای دل
افتاده ز پاییم و به مقصد نرسیدیم
دست من و دامان تو اعجاز کن ای دل
خون جگری را که فلک قسمت ما کرد
با حسرت دیرینه پس انداز کن ای دل
از بغض فروخورده خود آنچه که داری
در محضر جانان خود ابراز کن ای دل
آتش بزن این خرمن تزویر و ریا را
با صدق و صفا عزم سرآغاز کن ای دل
زنگار وجود از من حیرت زده برگیر
نقشی بزن و حال مرا ساز کن ای دل
ما آهوی گمگشته ای از دشت خطائیم
هی ناز کن و ناز کن و ناز کن ای دل !
عنوان شعر سوم : ابوترابیا مظهر العجایب عالم ابوتراب
یا کاشف الغرائب عالم ابوتراب
نام تو رمز همت اهل فتوت است
یا عون فی النوائب عالم ابوتراب
ای باعث وجود جهان ذات پاک تو
یا مبداء المواهب عالم ابوتراب
گیتی طفیل راه تو شد مرتضی علی
یا احسن المذاهب عالم ابوتراب
پرتو فشان عشق تو آئین احمد است
کالشمس فی کواکب عالم ابوتراب
ماه تو را ز نیمه شب کوفه دیده ام
یا صاحب المصائب عالم ابوتراب
در این یادداشت با هم مروری نقادانه خواهیم داشت بر سه غزل. شاعر محترم این شعرها اهل نیشابور شعرخیز هستند و من ـ این بندهی حق ـ قبلاً هم در سایت دیگری اشعارشان را دیده بودم. در واقع ارادتم به ایشان قدیمیست و فقط از باب امتثال امر و پاسخ به روحیهی نقدطلبی این بزرگوار، جسارت میکنم و نکاتی را که در مورد شعرها در آیینهی سلیقهی معوجم نادلچسب به نظر میرسند در پی عرض میکنم. شاعر در حاشیهی این سه شعر، چند خط شعر دلنشین هم مرقوم کردهاند که حیفم میآید به چشمدید دیگر دوستان پایگاه نقد شعر نرسد: «باری دگر به پرتو نورت نشستهام / چونان چراغ بر من گمکردهره بتاب / آیینه باش تا به نگاه صداقتت / عیب از نهاد هر اثرم شعله برکشد...». همین چند سطر نشان میدهد که دوست شاعر ما چه طبع روانی دارند. این روانی طبع در کنار روانی زبان و بیان، شعرهای ارسالی ایشان را هم صمیمانه کرده و این به نظرم برگ برندهی این شعرهاست و نقطهی قوت کار شاعر و تکیهگاه قدم او برای پرشهای بلند. اجازه میخواهم در ادامه قدمت آشنایی را نادیده بگیرم و به حکم «انظر الی ما قال» خودم را جای سختگیرترین و دیرپسندترین خوانندگان محتمل این شعرها بگذارم و تا میتوانم بهانهجویی کنم؛ که گمان میکنم تنها راه در نظر آوردن کاستیهای واقعی یا سلیقی شعرها همین باشد. در شعر نخست، در میان عناصر مضمونساز بیت اول، «گُل» غریبه و تکافتاده مینماید. به طور طبیعی وقتی که ما از چیزی یا کسی یاد میکنیم، چیزی نثارش نمیکنیم. برای همین فکر میکنم رابطهی دو مصراع اگر قط هم نباشد متزلزل است. اگر چنین رابطهای برقرار بود، شاید میشد بیت را اینطور فهمید که: پس از یادکرد از دل، چون حتماً باید چیزی نثارش میکردم ـ مثلاً گُل ـ و گُلی در دسترس نبود، پس همان غمِ در دسترس را نثارش کردم. در بیت دوم اگر سخنگو عمر گرانش را بر باد داده باشد، قاعدتاً او باید شرمسار (شرمسار هر چیزی ولو گذر ثانیههای نو) باشد و نه زمان شرمسار او. در بیت بعد، انطباق تصویر بر حس درست است؛ شاعر بیتابیاش را (همان بیقراری مذکور در بیت اول را) به بیشهزاری تشبیه کرده که اشک در آن بیشهزار (یعنی در بیتابی) جاریست. خُب، تا اینجا درست، اما آبشار وسط بیشهزار چهکار میکند؟ شاید این مشکل به تفاوت تجربههای بصری مربوط باشد؛ در زادگاه من اصفهان، بیشهها عموماً در حاشیهی زایندهرودند و در آنها از آبشار خبری نیست. شاید یک مازندرانی بتواند جنگلش را بیشه بنامد و آنوقت در آن آبشار هم پیدا کند. در همین بیت، «از چیزی راهِ آبشار خود [را درست] کردن» را به عنوان نوعی کاربرد مفید معنا میتوان تسامحاً پذیرفت، همانطور که در بیت بعد، ««قمارِ خود کردن» (خود را قمار کردن / قمار خود را انجام دادن) را. گرچه به نظرم آرکاییسم جاری در این بیانها به خدمت محتوای شعر درنیامده و فقط شاعر از یک امکان زبانی کهن سود جسته بی آنکه این بهرهمندی، بهرهورانه هم باشد و نسبت به دیگر نحوههای بیان، چیز افزودهای عاید بیت کرده باشد. در این بیت، حواسمان به مراعات النظیر «شرط / قمار» هم هست و قدرش را میدانیم. در بیت سمند چند نکته میبینم. اولاً وجه شبه چشم و سمند بیش از حد نامکشوف و مبهم است. ثانیاً «اسب را رهسپارِ خود کردن» یعنی چه؟! یعنی با اسب راهی شدن؟ یعنی اسب را در پی پیدا کردنِ خود فرستادن؟ ثالثاً هم در این بیت و هم در بیت بعدی، وقفهای که مکث کشدار ناگزیر بعد از «که»ی پایان مصاریع نخست به همراه دارد، موسیقی را از گوشنوازی انداخته؛ هم اصل وجود «که» در چنین موضعی و هم تکرار پشت سر هم دو بیت با «که»ای در انتهای مصراع نخستشان. در بیت بعدی پیشنهادم جابهجایی «ز / به»ی آغاز مصاریع است؛ یعنی: «به خندهای... / ز یمن...». در بیت بعد، وقتی در مصراع دوم «دیدم / کردم» داریم و وزن هم دستخوش اشکال نمیشود، دلیلی ندارد در مصراع نخست، به جای «گفتم»، «گفتیم» داشته باشیم. مگر اینکه آن «میگفتیم» فقط بر شاعر دلالت نداشته باشد بلکه شاعر و معشوقش را به مثابهی سخنگو در نظر داشته باشد. شعر دوم با مصراعی آغاز شده که «بال» و «باز» در آن نقش موسیقایی معرکه و دلنوازی (نه فقط گوشنواز) ایفا کردهاند. اما در همین بیت نخست، مصراع دوم کمی توی ذوق میزند زیرا «با کسی نغمهی دمساز کردن» غریب است. «دمساز» غالباً با معانی «همدم، دمخور، همصحبت، همنشین» به ذهن میرسد تا با معانی «موافق و سازگار». بحث در اینجا بر سر شیوع و رواج معناست نه نادرستی استعمال. در بیت دوم قافیه و ردیفِ «برانداز کردن» بسیار خوش نشسته است. درست مثل «پسانداز کردن» و «ساز کردنِ حال» در چند بیت پایینتر. در بیت سوم به نظرم بیان روانتر میشد اگر «را» حذف میشد و وزن با همین طرز تنسیق کلمات همگن و همگون به نحو دیگری پُر میشد. همینطور در مصراع دوم این بیت، از «ناله و آواز» حشو و سرسری گرفتنی حس میشود؛ اگر هم «آواز» به خاطر قافیه بودنش حضور ناگزیری داشته باشد، دست کم میتوان جای «ناله» را به کلمهی مفیدتری داد تا بهرهورانه به توسیع معنوی یا لفظی تناسبات بیت کمک بیشتری کند. بیت بعد مصرا دوم خوبی دارد اما در مصراع نخستش اهمگونی زمان افعال اندکی آزارنده است. پیشنهادم تبدیل «نرسیدیم» به «نرسیده» است. در بیت «محضر» تکرار «خود» در دو مصراع ولخرجی بیجاست. کاش میشد نحو دیگری ترتیب داد و یکی از «خود»ها را حذف کرد. جز این، بیت، بیت خوبیست. اما آخرین بیت این غزل؛ با آن که مصاریعش منفرداً دلچسباند اما ربط دو مصراع معلوم نیست و آمیغ و ترکیبشان مشکل است؛ ناز کردن کسی چطور میتواند فایده یا ضرر یا کلاً تأثیری بر گمگشتگی آهو داشته باشد؟ وقتی شاعر خودش را آهو (به زیبایی در دشت ایهامیِ «خطا») مینامد، آیا ناز کردن کسی (دلبر) میتواند آهو را از گمگشتگی در دشت نجات دهد؟ آیا ناز کردن کسی (یار) متناظر و مترادف خطاپوشیست با به بخشش منجر میشود؟ میبینید که رابطهی دو مصراع قطعِ قطع است. شعر سوم به حضرت علی(ع) تقدیم شده. شعر، در نوع خودش شعر قابل قبولیست؛ مخصوصاً تناسباتی که شاعر بین عنصر محوری مصاریع نخست و عنصر اصلی مصاریع دوم ایجاد کرده؛ (ظهور عجایب و کشف غرایب، همت و عون، باعث وجود و مبدأ مواهب، راه و مذاهب، پرتوفشانی و شمس و کواکب، نیمهشب کوفه و مصیبت). این نگاه خوشبینانه و مؤیّدیست. بدبینانه هم البته میتوان نگاه کرد و گفت که مصاریع نخست ابیات، به جای مقدّمهچینیِ مضمونسازانه، صرفاً معنای مصاریع دوم را پیشاپیش تکرار کردهاند. مهم آن است که این شعر برای اهلش میتواند جذابیتهای خاص خودش را داشته باشد و زمزمهپذیر شود. از گستاخی قلمم عذرخواهم.