شعر به حرف می‌آید



عنوان مجموعه اشعار : .
عنوان شعر اول : .
خراب‌ساختم آسایشِ کنامم را
که گَردِ بادیه‌، شیرین نمود، کامم را

من از پیِ تو دویدن، قوام یافته‌ام
غبار را بنِگر؛ جلوه‌ی دوامم را

دوانده‌ام همه‌سو، ای سرابِ پی‌در‌پی!
دوان‌دوان، پیِ تو، چشمِ اشک‌فامم را

سراب چیست؟ که سرچشمه‌ی وجود، تویی!
که در تذبذبِ تو یافتم تمامم را

به جست‌وجوی تو از پا دَمی نیفتادم
-غروب و سایه رسانَد مگر پیامم را-

که رهروانِ پس از من، به بُهت، می‌یابند
میانِ هر برهوتی فسیلِ گامم را

تو خواستی که به دندانه‌های کاریِ عشق
هزارقطعه کنم عین و قاف و لامم را

سبب تو بودی اگر آمدم به عرصه‌ی هست
سبب تویی همه اقدام و اهتمامم را

خیال داشتم از زیستن، بپرهیزم
که سوخت، آتشِ شوقَ‌ت خیالِ خامم را

دمیده بود، دو چشمِ تو پیش از این در من
جنونِ ریخته در قالبِ کلامم را

به نامِ توست، اگر یاد می‌کنندم خلق
به‌ یادِ توست، اگر می‌بَرَند نامم را

که در خیالِ تو گم‌کرده‌اندم از اوّل
که از خمارِ تو پرکرده‌اند جامم را

عنوان شعر دوم : .
به بوسه می‌بَرَدَم برقِ بی‌قرارِ لبت
خلاصه می‌شوم آخر، در اختصارِ لبت

بدون جنگ، به یک چشمکم به‌چنگ‌آوَرْد
دو جام بوسه بیاور به افتخار لبت

لبت، نماد تراوایی و شکوفایی‌ست
بهار، رنگِ رقیقی‌ست از تبارِ لبت

لبالب از هوسم، محضِ بوسه‌یی از تو
که تشنه می‌طلبد، چشمه‌ی کنار لبت

به اعتبارِ توام پادشاهِ مُلکِ سخن
سخنْ درست بگویم، به اعتبارِ لبت

عنوان شعر سوم : .
بیهوده‌جان! خود را میازار، ای ارضِ پاک‌از‌مرز و نازا
چیزی نداری محضِ عَرضه، نزد من؛ این بذرِ تقاضا

چون ریشه در خاکی بریزم، چیزی نخواهد مانْد از آن خاک
جز هیچ بود و هیچ بادی؛ جز هیچ هَستانی؛ لهذا-

ویران‌تر از این نیست ممکن، ممکن‌تر از من نیست ویران
ویرانه خواهی شد؛ رها کن؛ بگریز! ها! ویرانه‌سازا

خود را نجاتی باش و بگذر، تا می‌توانی دورتر شو
هرگز نیاور روی بر من، حتی اگر گفتم که بازآ

بگذار تا باشم غباری، در سعی و جستارِ سواری
تا دوره‌گردِ نیست باشم؛ هرچند متُّ قبل هذا

ویلان به حرمانم رها کن، تا بَر کُنَم خاک عدم را
در تاختن باید بمیرد، این کهنه‌دم‌نریانِ تازا

تا کِی دویدن؟ تا کجا؟ آه؛ کو تا رهیدن از دویدن!
ای داد از این مرگ و توالی، فریاد از این عمر و درازا
نقد این شعر از : محمّدجواد آسمان
در این یادداشت با هم مروری نقادانه خواهیم داشت بر سه غزل. در نخستین بیت از غزل اول، قدر تضاد «خراب ساختن» را می‌دانیم اما برآیند بیت قدری مبهم است؛ نه این‌که معنایش مبهم باشد، نه. انگار در مصراع اول اظهار گلایه‌ای هست و در مصراع دوم اعلام رضایتی. اگر زبان فارسی اجازه می‌داد که از لفظ شیرین، خواننده را به یاد لیلی بیندازیم، طبعاً تلمیحی هم در ترکیب با فضای بادیه از بیت مستفاد می‌شد. این‌که شاعر بدون نام بردن از مثلاً شیر و آهو با کمک کنام و گرد و غبار بادیه و دویدن کسی از پی کسی فضاسازی کرده است هم از منظر بلاغی بسیار مغتنم است؛ نگفته گفتن و غیرمستقیم گفتن، همیشه موجد فایده‌ی هنری‌ست. ولخرجی قافیه در مصراع سوم، حس خوبی به منِ خواننده منتقل می‌کند؛ که در این غزل بلندبالا شاعر هییییچ نگران کم آوردن قافیه نیست. در همنشینی قوام و دوام (که نسبتکی معنوی هم با همدیگ دارند) در یک بیت نیز حلاوتی هست. برگردم به بیت اول و این را هم عرض کنم که حضور «که» هم به عنوان مفصل دو مصراع، قدری بر آن ابهام حاصل تضادی که قبلاً ذکرش رفته بود می‌افزاید. این «که» چه «که»ای‌ست؟ از منظره‌ی بیت به نظر می‌رسد که «زیرا»یی قبلش باید در نظر بگیریم و این «که» را تعلیلی معنا کنیم. با این حساب، چطور ممکن است که مفاد مصراع اول منجر به مفاد مصراع دوم شده باشد؟ همیشه برای فهمیدن دلیل نادلچسبی یک نوع از بیان، می‌شود حالات جایگزین دیگر را فرض کرد. و از همین باب، می‌بینیم که اگر وزن می‌گذاشت که چیزی شبیه «ولی و اما» به جای این «که» بنشیند، مشکل حاضر در نحو و معنای بیت ایجاد نمی‌شد. داشتیم از حسن‌های شعر می‌آموختیم؛ انسجام پیایندی بیت‌ها هم خوب صورت گرفته است: از کنام و بادیه، کار به دویدن و دوباره غبار رسیده و سپس همچنان بر فضای دویدن تأکید شده و آن‌گاه سراب (و از سراب به چشمه). این ارکان لفظی ـ معنوی همپیوند، بیت‌ها را به خوبی در فضای واحد نگه‌داشته‌اند. در بیت سوم، دادن صفت اشک‌فام به چشم، بدیع و ازه به نظرم رسید. دواندن چشم هم خود به خود حاوی شهود و بیان شاعرانه، و وجه تصویری قوی، هست. اما «دوان دوان» درست بعد از «دوانده‌امِ» همین بیت و البته «دویدنِ» بیت قبل، ممکن است کمی بوی حشو بدهد؛ مگر آن که با برچسب «تأکید» توجیهش کنیم. کاری که شاعر در بیت پنجم کرده، یکی دیگر از وجوه توفیق این شعر است. این گرچه اسلوب مادله‌ی هندی‌وار نیست اما نمونه دادن در مصراع دوم برای ادعای مصراع نخست، خویشاوند همان عمل مرسوم شاعران سبک اصفهانی‌ست. بیان دوپهلو و ایهامی شاعر هم البته مصراع دوم را دلچسب‌تر کرده است؛ مصراع دوم علاوه بر نمونه و مثال دادن، خود سایه و غروب را نیز (که تصویری از گریزِ همیشگی هستند) پیغام‌رسانِ عاشق دونده به معشوق همیشه فراری و غایب کرده است. در بیت ششم باز با نقش دستوری و معنایی «که» به دشواری می‌توان کنار آمد. نمی‌شود گفت که مضمون بیت، و حرفی که بیت زده، در راستا و در امتداد حرف ابیات قبل نیست ولی با عنایت به این‌که «که» همیشه نقشی موصولی و پیونددهنده دارد، دانستن این‌که جمله‌ی این بیت (هم از حیث نحوی و هم معنایی) چطور قرار است درست در ادامه‌ی بیت قبلی (یا اگر بر مصراع دوم بیت پنجم چشم بپوشیم و هویتی تعریضی و غیراصیل برایش قائل شویم، در ادامه‌ی مصراع نخست بیت پنجم) قرار بگیرد و معنا شود، چالش‌زاست. از بیت فسیل به بعد، یا بگذارید منصف‌تر باشیم و بگوییم از بیت اره شدن عقل به بعد، کم‌کم از تصاویر کم می‌شود و شعر به حرف می‌آید. اشکالی هم ندارد؛ گویی آن فضاسازی‌ها دامی بوده‌اند برای جذب و جلب خواننده و حالا جاری کردن این گزاره‌ها از زبان او. بیت‌های واپسین، خیلی خیلی محکم و فخیم و فاخر و منطبق بر سنن ادبی سروده شده‌اند و غیر از مفهوم مندرج در آن‌ها، همین انطباق کامل، بهترین نعت آن‌هاست و گمان کنم وجه غالب دلپذیری‌شان. می‌گویم وجه غالب و نه تنها وجه، چون حواسم به رد العجز علی الصدر و تکرار و موازنه و این قبیل آرایه‌هاشان هست و انطباق‌شان بر سنن ادبی (آن هم انطباقی دقیق و خوب) را از همین باب به مطلب افزودم. اما حرف و گفتن در این بیت‌های بدرقه، از تصویر و خیال کم‌رنگ‌تر است (و این را صرفاً گزارشی عرض می‌کنم و نه از حیث ارزش‌گذاری؛ هرچند روشن است که هرچه کلام خیال‌محورتر، شاعرانه‌تر، ولی که گفته که شعر، آن هم شعری که در منشش و رویّه‌اش ادعایی جز امتداد بخشیدن قوی و شایان آفرین به شیوه‌های کهن ـ با چاشنی‌هایی از شیرین‌کاری‌های ناگزیر یا اندیشیده‌ی امروزی ـ ندارد، نباید در فرازهایی هم حرف بزند؟). ابهام مرجع «اند» در بیت آخر هم دلنشین است؛ جز خلق و راهروان ابیات قبلی، «آن‌ها»ی مرجع این «اند» را می‌شود شبیه این دانست که مثلاً شاعر گفته باشد: «گِلِ مرا با فلان چیز سرشته‌اند»؛ نه این‌که شخص خاصی منظور باشد. این دوگانه‌خوانی و مخصوصاً خوانشش به شکل اخیرالذکر، این بیت را مستحق آن می‌کند که بیت خوبی برای پایان‌بخشی و القای احساس پایان (کادانس) شمرده شود. شعر اول، شعر پرتپشی بود با ریتم تند و کِشنده. و من در مجموع، دوستش داشتم. به نظرم اگر قرار است مرد و مردانه، کلاسیک بسراییم، باید در چهارچوب‌های موضوعه دست و پایی به ابداع بزنیم و سرسپرده‌ی محض نباشیم. چن سطر قبل، از «احتمال امروزی بودنِ "ناگزیر"» حرف زدم، چون ما اهل این روزگاریم و خواه‌ناخواه در زبان شعرمان تصاویر و کلمات نو می‌خزد. اما برخی تصرفات، پیداست که آگاهانه و عمدی‌ست؛ مثلاً ایهام «می‌برد» را در نخستین سطر از شعر دوم بنگرید. (می‌برد که ببوسدم / با بوسه [از خویش] می‌بردم). از همین رو، مثلاً بیت دوم همان غزل دوم هم به نظر این بنده‌ی حق، بیش از آن که به خاطر حضور دو لفظ متناسب «جنگ و چنگ» دلپذیر شده باشد (گرچه این هم ارزشمندی خودش را دارد)، از آن رو بخت بر صدر نشستن را یافته که با خلاقیت شاعر، بوسه را «چشمکِ لب» نامیده است. حالا ممکن است چنین تعبیری را سلیقه‌ی کسی نپذیرد اما نفس این دست و پا زدن‌ها و تقلاهای نوآورانه‌ی در چهارچوب، ارجمند و گرامی‌ست (که ممکن است هم کاملاً تنزیلی و الهامی و ناخودآگاه‌محور در زبان و بیان شاعر جاری شده باشد؛ مخصوصاً که بر شهودی تصویری هم مبتنی‌ست). بیت سوم را ممکن است کسانی نپسندند؛ هم به خاطر تصور تراوش (که منظور شاعر یحتمل برق بوده است و نه مثلاً بزاق!) و هم به خاطر حضور «رنگ» که شاید ذهن را پیش و بیش از شکوفه‌ی صورتی، به سمت سبزی ببرد و انطباق بهار بر لب را دشوار و واسطه‌مند کند. با این حال، در همین بیت هم رنگ دانستن بهار، به نظرم خودش بدیع است. شعر آخر، هم قافیه‌آزمایی دشواری بوده و هم در برخی فرازها زبان سنگینی یافته است. قدرش را می‌دانم ولی در بیت چهارم، در حالی که هنوز طرف خطاب را «زمین» می‌بینم (هرچند لابد این زمین استعاره از کسی هم هست)، گفتن این را که «بگذر و دورتر شو، روی بر من نیاور، حتی اگر بگویم: بازآ» آن هم برای زمینی که بی‌مرز است، آن هم از قول بذری که ریشه در هرچه می‌ریزد نیستش می‌کند، برای «زمین» لااقل مطلوب نمی‌بینم. زمین کجا بگریزد؟ در سه بیت آخر، شخصیت‌ها تموج می‌یابند و دیگر می‌شوند؛ بدون ضابطه. حالا دیگر خطیب، دانه و بذر نیست، غبار است. در جست‌وجوی سواری. بعد، بلافاصله تبدیل می‌شود به «کهنه دم نریانِ تازنده». بخ قول مولوی «چو این تبدیل‌ها آمد»ه، کار قدری دشوار شده است. با این حال، باز می‌افزایم که به نظرم این شعر، تجربه‌ای قدردانستنی‌ست؛ من جمیع الجهات!

منتقد : محمّدجواد آسمان




دیدگاه ها - ۲
اسحق فتحی » چهارشنبه 26 آذر 1399
با عرض سلام شعرهای زیبایی خواندیم. پر از لطف و خواندنی و نقد استاد آسمان هم برایمان چرایی این تلذذ را روشن تر و گواراتر کرد. دستمریزاد
محمّدجواد آسمان » پنجشنبه 27 آذر 1399
منتقد شعر
درود بر آقای فتحی عزیز. استاد شمایید برادر جان. پیروز و کام‌یاب باشید.

برای ارسال نظر وارد پایگاه شوید.