تا موقعی که اختیار شاعر دستِ «زبان» است، شاعر دائم در معرضِ تصادف است!




عنوان مجموعه اشعار : حسرت افسانه ی هرگز
شاعر : سعید حسین پور


عنوان شعر اول : هرگز
آدم دلش را می تواند باز...؟ نه هرگز
نرخ لب لعلی به چندرغاز؟! نه. هرگز
مرثیه ای باید برای سوگواری ها
آزادی و رقصیدن و پرواز، نه. هرگز
آیا رفیقی هست تا قسمت کنی دل را؟
گوشی برای صحبت از یک راز؟ نه. هرگز
در کنج تنهایی، سکوتی مهلک و جان سوز
بزمی و ساز و مطرب و آواز، نه. هرگز
می شد برای بودن چیزی که دیگر نیست
گاهی عقب برگشت ساعت ساز؟ -: نه. هرگز!

عنوان شعر دوم : حسرت
وقتی که داشتید می رفتید
حسرت قدم زنان به دلم آمد
آن گاه یاد حرف تو افتادم
این بار، بار آخرمان شاید

حسرت شبیه برگ درختان بود
یا نه، مثال قطره ی باران بود
من فکر می کنم که زمستان بود
باران به برگ درختان زد

حسرت نگاه غریبی داشت
این روزگار حس عجیبی داشت
انگار در دست سیبی داشت
از خاطرات من بروی باید



عنوان شعر سوم : افسانه
از من کمی آهسته تر بگذر
طوری قدم بردار مردانه
ثابت کنی دیگر نمی آیی
دیگر نمی آیی به این خانه

ای چشم هایت آبی دریا
گیسوی تو آشفته و شیدا
از دست من در می رود حالا
گاهی حساب پیک و پیمانه

حالا که رفتی خانه ات آباد
این مرد، بی اندازه تاوان داد
عطر گس مویت حرامش باد
آن کس که مویت می زند شانه

برخوان برایم حمد و یاسینی
زیرا ندارد عشق، تسکینی
پایان تلخ درد شیرینی
از من بسازد شاید افسانه
نقد این شعر از : یزدان سلحشور
آقای سعید حسین‌پور سلام.
شعر، از یک نظر لااقل، مثل سینما می‌ماند [این «لااقل»، مانعی برای باقیِ شباهت‌‌هاشان البته نیست!] در سینما هم، شما حتماً شاهد آثاری بوده‌اید که «ایده»های خوبی داشته‌اند اما «اجرا»، متناسب با «ایده»، خوب نبوده [نمی‌گویم «بد» بوده، متناسب با کیفیت «ایده» نبوده] چرا چنین اتفاقی می‌افتد؟ در شعر، غیر از «زبان» ما چه چیز دیگری داریم؟ یاد توصیه‌ای افتادم که مربی‌ام، موقعی که تازه می‌خواستم گواهی‌نامه‌ی رانندگی بگیرم، برایم داشت [از خوش‌شانسی‌ام، او هم به نوعی در کار هنری بود! دوبلور بود و در کنار دوبلوری، در آموزشگاه رانندگی هم با ماشین‌اش آموزش می‌داد!] موقعی که بغل‌دستم در صندلی مسافر نشسته بود و با کلاچ و ترمز اضافیِ ماشین‌اش، همه چیز را کنترل می‌کرد و قبل از اینکه بخواهم از ماشینی که از فرعی به اصلی داشت می‌پیچید سبقت بگیرم، کوبید روی ترمزِ طرفِ خودش چون احتمال اینکه بتوانم آن ماشین را رد کنم، ناچیز بود! گفت: «ببین! تا موقعی تصورت اینه که اختیار تو دستِ ماشینه، هنوز راننده نشدی! ماشین تو رو به مقصد نمی‌رسونه، تو باید اختیار ماشین دستت باشه و به مقصد برسونیش!» در اینجا، «زبان» همان ماشین است تا موقعی که اختیار شاعر دستِ «زبان» است، شاعر دائم در معرضِ تصادف است!
در این سه شعر، شما «ایده»های خوبی دارید اما هنوز بر «زبان» تسلط کامل ندارید تا «اجرا»هایی متناسب با «ایده»ها داشته باشید. بخش اعظم متن البته «قابل درک» است اما رفتار با «زبان» در این بخش‌ها «حداقلی»ست یعنی «ایده»ها «فهمیده» می‌شوند اما «مضمون» به همان اندازه، «اجرا» نمی‌شود. غزل اول، نمونه‌ای از چنین عملکردی‌ست غیر از اینکه مثلاً در این بیت: «در کنج تنهایی، سکوتی مهلک و جان‌سوز/ بزمی و ساز و مطرب و آواز، نه. هرگز» کلمات زیادی هستند که به قصد پر کردن وزن، بدل به «حشو» شده‌اند که اگر بخواهیم با نگاهی مضمون‌ساز به آن نگاه کنیم، خلاصه و مفیدش می‌شود این: در تنهایی، سکوت؛ سازی، نه! هرگز» مضاف بر اینکه در همین غزل، شما برای تکمیل «مضمون» شدیداً وابسته‌اید به «فرامتن‌های ذهن مخاطبانِ اکنونی شعر» یعنی چه؟ یعنی اگر همین غزل، 10 سال دیگر، 20 سال دیگر خوانده شود، «ایده»هایش به همین اندازه‌ای که حالا «فهمیده» می‌شوند، درک نمی‌شوند؛ مضمون که دیگر هیچ!
در شعر دوم، کل «ایده» بر «محور» یک «وداع تغزلی» شکل گرفته است. اینکه سعی کرده‌اید سراغ جزئیات «صحنه» بروید و با «توصیف» کار را سر و سامان دهید خیلی خوب است اما کافی نیست چون «ضربه پایانی» که محصولِ «کُنش شخصیت‌ها» باید باشد، در شعر شکل نگرفته است یعنی «اجرا» نشده، وگرنه «فهمیده» می‌شود غیر از آنکه مصراع آخر بند آخر هم «ضعف تألیف» دارد. چطور؟ به این شکل:
انگار در دست سیبی داشت
از خاطرات من بروی باید [که نثرش برای قابل درک شدن متن می‌شود این: «انگار که دیگر باید از خاطرات من بروی»]
در باب استفاده از وزن هم در این شعر، باید عرض کنم شیوه عجیبی را در پیش گرفته‌اید یعنی نه تابع وزن نیمایی‌ست نه تابع وزن کلاسیک است. وزن غالب «مفعول فاعلات مفاعیلن» است که در مصراع‌هایی سالم است و در مصراع‌هایی کم دارد:
وقتی که داشتید [جای خالی یک هجای کوتاه] می‌رفتید
باران به برگ[جای خالی یک هجای بلند و یک هجای کوتاه] درختان زد
حسرت نگاه [جای خالی یک هجای بلند و یک هجای کوتاه] غریبی داشت
انگار در [جای خالی یک هجای کوتاه] دست [جای خالی یک هجای کوتاه] سیبی داشت
در شعر سوم هم، مشکل عدم تسلط کامل بر «زبان» در این بیت خودنمایی کرده:
عطر گس مویت حرامش باد
آن کس که مویت می‌زند شانه [که منظور شاعر ظاهراً در این بیت این بوده: «کسی که مویت را شانه می‌زند عطر گس‌اش حرامش باد» که با بدل شدن «کسی» به «آن کس» و حذف «را» بعد از «مویت» -به ضرورت حفظ وزن- و جابجا شدن جای دو مصراع به ضرورتِ حفظ «شکل قالب»، چنین نتیجه‌ای به دست آمده است.]
یا در این بند:
از من کمی آهسته‌تر بگذر
طوری قدم بردار مردانه [کلمه «مردانه» با توجه به «مضمون تغزلی»، در تعارض است با کل فضای شعر، گرچه شاعر خواسته به معنای «قلندرانه» یا «ثابت‌قدمی» اشاره داشته باشد و البته به «قافیه» برسد.]
ثابت کنی دیگر نمی‌آیی [جای خالی «که» در ابتدای مصراع مشخص است که به ضرورت رعایت وزن، شاعر حذف‌اش کرده و گزینه مطلوبی نیست.]
دیگر نمی‌آیی به این خانه
یا در بند آخر:
برخوان برایم حمد و یاسینی [که منظور «بخوان» بوده و جای خالی «را» در پایان مصراع، مشخص است؛ باز هم به ضرورت رعایت وزن.]
منتظر آثار تازه‌تان هستیم. پیروز باشید.

منتقد : یزدان سلحشور

یزدان سلحشور متولد 13 آذر 47 در رشت. شاعر، نویسنده، منتقد[ادبی-سینمایی]،مدرس، ویراستار،روزنامه‌نگار داور دو دوره جایزه جلال آل‌احمد و دو دوره جشنواره شعر فجر و جوایز ادبی دیگر از جمله جایزه نیاوران



دیدگاه ها - ۱
سعید حسین پور » دوشنبه 15 دی 1399
سلام و سپاس

برای ارسال نظر وارد پایگاه شوید.