عنوان مجموعه اشعار : .
عنوان شعر اول : .
من دیگر آن آیینه ی بی تاب سابق نیستم
یا اینکه قدری خسته ام یا دیگر عاشق نیستم
سر می نهم بر سینه ی دیوار خاموش اتاق
در فکر رفت و آمد تند دقایق نیستم
روزی سراپا چشم بودم، روبروی پنجره
حالا به فکر انعکاس نور مشرق نیستم
نه اینکه نورت کم شده، دور از تو باد این حرفها
شاید برای دیدن روی تو لایق نیستم
حتی برایم آسمان، فرقی ندارد روز و شب
تب دارم اما ماهِ من، دیگر شقایق نیستم
انکارِ عشقت، چاره ی نشکستنم شد
پوشیده از گرد و غبارم، اهل هق هق نیستم
دل را به دریای بیابان وار چشمانم نزن
من با تب افسونگری هایت موافق نیستم
هر چند بی تو، کوچه یکسر ساحلی متروکه است
در انتظار سایه های مات قایق نیستم
یک عمر سنگت را به روی سینه کوبیدم ببین
حالا چنان مات و ترکدارم که صادق نیستم
این روزها قدری پریشان حال و هذیان گو شدم
در قید و بند پچ پچ داغ خلایق نیستم
تنها همین دیوار سرد خانه می داند که من
یک لحظه از اندیشه ی گرم تو فارغ نیستم
عنوان شعر دوم : .
.
عنوان شعر سوم : .
.
نقد این شعر از : محمّدجواد آسمان
در این یادداشت با هم مروری نقادانه خواهیم داشت بر یک غزل. قافیهی این غزل، آسان و هموار و پرتکرار نبوده است؛ ولی دوست شاعر ما توانسته به خوبی از پس آن بربیاید و شعر به واسطهی قافیهاش تا آخر به نفسنفس نیفتاده است. بزرگترین حسن این شعر به باور من، (یعنی چیزی که آن را هم ذات شاعرانه بخشیده و هم امروزی و به همان اندازه خلاقانه و تر و تازهاش کرده)، استوار بودنش بر یک استعارهی مرکزی، یا به عبارت دیگر، تنیدنش پیرامون یک اینهمانیِ پُر شاخ و برگِ توسعهیابنده در سرتاسرِ شعر است. این استعارهی مرکزی و این محور گسترنده، «آیینه» است. شاعر، در تمام طول این شعر، خودش را آینه دیده؛ حتی وقتی که میسراید: «من دیگر آن آیینهی بیتاب سابق نیستم». شاعر در همان سطر نخست، توجه خود به وجوه ایهامی واژهها را با برجسته کردن «تاب / بیتابی» به رخ کشیده است. با این حال، باید توجه داشت که وقتی شاعر میگوید: «من دیگر آن آیینهی بیتاب سابق نیستم»، دارد از فقدان یک وضعیت خوب حرف میزند. در ادامهی شعر متوجه میشویم که آن وضع خوبِ از دست رفته، حس و حالِ عاشقیست (...دیگر عاشق نیستم). این عاشقی با معنای بیتابی و جنون، جور درمیآید ولی اگر بخواهیم معنای ایهامی دیگر این کلمه (تاب) را در این مصراع وزانت ببخشیم، با معنای مورد نظر همساز نواهد بود زیرا شاعر نمیخواهد بگوید که: «من قبلاً آینهای بودم که تابشی نداشت و کدر و تار بود»؛ برعکس، اتفاقاً او دارد میگوید: من در گذشته، نسبت به الآن، آیینهی زلالتری بودم (روزی سراپا چشم بودم، رو به روی پنجره / حالا به فکر انعکاس نور مشرق نیستم). پس در واقع، ایهامِ کلمهی «بیاب» با نهایت ظرفیتش در خدمت بیان این مصراع درنیامده است. در مصراع دوم اگر میشد با وزن به نحوی کنار آمد که نیازی به آمدن «اینکه» نباشد، قطعاً با بیان روانتری رو به رو میشدیم. «سر بر سینهی دیوار نهادن» یکی از آن شاخههای توسعهبخشِ استعارهی آینه است که قبلاً در موردشان حرف زدم. وقتی صحبت از «سر بر سینهی دیوار نهادن» میشود، خوبی ماجرا آن است که علاوه بر شاعرِ افسردهدل و عاشقِ دلشکستهی شعر، هنوز و همچنان میتوانیم آینه را ببینیم که تکیه دادنش به دیوار، نمودِ بیاغراقِ «سر بر سینهی دیوار نهادن» هم هست. به صفت «خاموش» فکر میکردم در بیت دوم. در معنای «ساکت»، این کلمه را چندان انتخاب مناسبی برای توصیف دیوار نمیبینیم زیرا سکوت، نقش مضمونی قابل تشخیصی در این بیت نمیتواند بازی کند. در معنای «تاریک» هم به دشواری و با واسطه میتوانیم حضور این کلمه را دارای وجاهت بشماریم؛ بدین ترتیب که رفت و آمد دقایق را (گرچه همه در حال رفتن هستند و بازگشتی ندارند!) که همان گذر زمان است، با آمدن شب و روز نسبت دهیم و سپس بگوییم که این آینه، فارغ و بیخبر از آمدن روز، هر لحظهاش را در شب سپری میکند؛ بر دیواری که نوری بدان نمیرسد. طور دیگری هم میتوان به «خاموش» نگاه کرد: به این شکل که دیواری را که آینه به آن تکیه داده، معشوق و محبوبِ شاعر در نظر بگیریم که با شاعر (با آینه) حرف نمیزند و ساکت است. این تلقی دوم، البته خلل و سوراخی دارد و آن این است که اگر دیوار را همان یار بپنداریم، آن وقت، تصویر «سر بر شانهی یار (دیوار) گذاشتن»، منافیِ «دیگر عاشق نیستمـ»ـی خواهد بود که شاعر در بیت نخست ادعایش کرده بوده. در موسیقی «رفت و آمد» هم سکتهای هست که گرچه زیبای زیبا نیست ولی خوشبختانه وزن را خراب نکرده است. همین سکته و زحاف را دو بیت پایینتر در «نه ... اینکه» هم میبینیم. این کِش دادنهای ناگزیر، با آن که در سنن عروضی شعر فارسی مُجاز شمرده شدهاند، ولی نمیتوان این را انکار کرد که کلام ما را به آن موسیقی صیقلخوردهی بدون دستانداز و روان نمیرسانند. بیت چهارم ما را مطمئن میکند که در دنیای «استعاری مرکب و چندوجهیِ» این شعر، آن که یار است، دیوار نیست بلکه نور است. حالا این نور، وقتی که با سوابق ذهنی ما خوانندگان شعر فارسی ملحق میشود، به این شعر، ظرفیت و احتمال و استعداد عارفانه بودن را هم فراتر از تغزل عاشقانه و زمینی میدهد؛ به شرط آن که عنصر دیگری در بافت مضمونیِ شعر، امکان چنین تأویلی را بر هم نزند و سلب نکند. بیت بعدی، ماجرا را روشنتر میکند و بر قامت یار، شولای «ماه» را میپوشاند. این خیلی مهم است که بیتها فضای واحد استعاری و مضمونیِ همدیگر را نقض نمیکنند. یعنی اگر در جایی یار را نور میبینیم، اینکه بعداً ماه ببینیمش منافاتی در نَسخ و فسخ قراردادهای قبلی ما با متن شعر رقم نمیزند. کم ندیدهام شعرهایی که شاعر در بیتی خودش را مثلاً گُل دانسته و در بیت بعدی ابر! جمع کردن خُردهاستعارات پراکندهی یک شعر در زیر یک پرچم و یک خیمه، اوج اوج اوج انسجام و وحدت عمودی یک شعر است؛ و چنین بستر واحدی کاملتر هم خواهد شد اگر بتواند به مدد تکنیک (و البته تطور معانی)، محمول و محمل وقایع فرمی خاص هم بشود. در بیت پنجم، به نظرم شقایق دیدن خویشتن (گیرم در گذشته) چیزیست که همین وحدتی را که ذکر خیرش بود بر هم زده است. خُب، شقایق در این بیت بر مسند قافیه نشسته است و صاحب ولایت است و حکم حکم اوست ولی لااقل میشده کاری کرد که حضورش در بیت، موجهتر شود؛ و در عین حال، فضای شعر را از آینه و اتاق و پنجره هم دور نکند و به دشت و صحرا نبرد (یا اگر میبرد، برگرداند!). شاید نسبتی بین شقایق و ماه یا شقایق و تب وجود داشته باشد که من از آن بیخبر باشم. اجمالاً میدانم که بین ماه و تب نسبتی هست. شاید سرخی شقایق هم نَسَبِ دور و باواسطهای به گرمای تَب برساند. اما باز و هنوز به نظرم جای پای شقایق در این بیت به قدر کافی محکم نیست. مصراع «انکارِ عشقت، چارهی نشکستنم شد»، چیزی کم دارد و وزنش مختل شده است. شاید دوست شاعر ما فراموش کرده باشد بخشی از مصراع را تایپ کند (چون سطح شعر به قدری بالا هست که شاعر را هنوز در پیچ و خم وزن گرفتار گمان نبریم). جلوی بیت «موافق»، میخواهم یک علامت سؤال بگذارم و بپرسم: «چرا بیابان»؟ بله، شاعر قبلاً به ما گفته بوده که اهل هقهق نیست؛ پس چشمانش هم اشکی ندارد و نمیتواند مثلاً دریای خالص باشد... پس لامحاله اگر دریا هم بخواهد باشد، باید «دریای بیابانوار» باشد؛ دریای خشک. درست مثل چشم بدون اشکی که در بیت بالایی دیدیم. ضمن آن که بیابان بودن، «پوشیده از گرد و غبار» بودنِ بیت بالاتر را هم تأیید میکند. با حضور «تب» در این بیت (بیت «موافق») بدون شک موافق نمیتوان بود!!! اولاً تب را در دو بیت بالاتر از این دیده بودیم و اتفاقاً شاعر در آنجا گفته بود «تب دارم». هم دوباره تکرار شدن «تب» در اینجا دست شاعر را از گنجینهی لغات متعدد و گسترده، خالی نشان خواهد داد، و هم حرف آن بیت فوقانی را نقض خواهد کرد. مطمئنم که دوست هوشیارم کلمهی بسیار بهتری به جای تبِ دوم خواهد یافت و خواهد گذارد. در بیت قایق، این فضای دریایی ـ ساحلی را از آن رو مُباین و منافیِ فضای اتاق و آینه و پنجرهی آغاز این شعر نمیبینیم که اولاً اخیراً شاعر در یکی دو بیت، دست ما را گرفته بود و کنار دریا برده بود؛ دریا را در یکی دو بیت قبل حاضر دیده بودیم. و ثانیاً، آینه را آبوار و در نتیجه شبیه به دریا هم میتوان دید. علاوه بر این، یکی از زیباییهای این بیت (بیت «قایق») این است که خود آینه را (مخصوصاً آینهی قدّی را!) کوچه هم میتوان دید و این تصویر را یکی دیگر از شاعران معاصر هم در غزلی آورده است (یعنی آینه را شبیه به کوچه دانسته است). حالا اگر کوچهی این بیت، همان آینه باشد و دریا هم هنوز و همچنان همان آینه، ببینید چقدر این بیت در فضای مضمونیِ تاکنون رقمخوردهی این شعر، جا خوش میکند و خوش مینشیند. در مورد صفت «مات» هم مانند «تبـ»ـی که قبلاً به آن اشاره کردم، به نظرم میشود تأمل بیشتری کرد تا «مات» به عنوان صفتی برای «سایه» بار حشو نداشته باشد. همین احساس را در مورد «داغ» (صفت «پچپچ») هم دارم. در مورد باقی ابیات این شعر، نکتهی مخالفی ندارم و به خاطر طولانی شدن سخنم و پایان ییافتن مجال این یادداشت، ترجیح میدهم کشف نکات مثبت و دلخواه ابیات باقیمانده را بر عهدهی خود دوستان همدلی بگذارم که این شعر را در پایگاه نقد شعر میخوانند. خواندن این شعر برای خود من، مغتنم و لذتبخش بود. برای شاعر گرامی، توفیق روزافزون آرزو دارم.