عنوان مجموعه اشعار : حل معما
شاعر : سیدصادق خاموشی
عنوان شعر اول : حل معمابر افق پنجره ای وا بکنیم
تا به خورشید تماشا بکنیم
چهره ی آینه را ای گل با _
خنده، هر آینه زیبا بکنیم
با خروس سحر از خواب عمیق _
عالم شب زده را پا بکنیم
باز هم در شب یلدا با هم _
فکر رخ دادن فردا بکنیم
شب اگر سخت و معمایی شد
تو بیا حل معما بکنیم
عنوان شعر دوم : قصه ی شبدست دعا گشود، ولی شب سحر نداشت
آری دعای پنجره هرگز اثر نداشت
از کوچه های سرد و شب آلود سرمه ای
یکبار آفتاب طلایی گذر نداشت
خشکید کشتگاه امیدم و داروگ -
یکبار از رسیدن باران خبر نداشت
در ذهن او بهار که معنی نمی دهد
باغی که هیچ وقت درختش ثمر نداشت
از پیله اش هوای پریدن نمی کند
پروانه ای که باور او بال و پر نداشت
از طول شب سخن به میان آمده است باز
دنبال ته نباش که این قصه سر نداشت
عنوان شعر سوم : این نیز می رودآنسان که آفتاب سحرخیز می رود
ایام تلخ و سرد و شب انگیز می رود
تقویم ها همیشه ورق می خورند و باز
با نوبهار موسم پاییز می رود
عشق است شاه فاتح و شیرین روزگار
از یاد ملک و شوکت پرویز می رود
آدم به سیب و گندم و فردوس می رسد
روزی مترسک از سر جالیز می رود
ایام اگر چه زهرتر از زهر شد ولی
تلخی نکن عزیز! که این نیز می رود
در این یادداشت با هم مروری نقادانه خواهیم داشت بر سه غزل. شعر اول، همانقدر که به خاطر «واژهها»ی شُستهرُفتهاش (یعنی زبان صمیمانه و قابل درکش) فضای شفاف و روان و در عین سادگی دلنشینی را رقم زده است، به همان اندازه از کاستیهای زبانی آسیب دیده است. ردیف «بکنیم» که به جای «کنیم» (که در متون رسمی متداولتر است) نشسته، به سهم خودش حجاب تفاخر را از متن دور کرده و موجب شده است خواننده با خواندن شعر، حس کند که کسی دارد راحت و «راست و حسینی» با او حرف میزند. این ظرائف بیانی، که به سختی میتوان آنها را به شکل قانون و فورمول درآورد و به طور مستقیم حاصل درک و ذوق سلیم شاعر هستند، خیلی خیلی در توفیق شعر مهماند. در اینجا به نظرم فارغ از نتیجهی مجموع، خودِ کلمهی ردیف از این منظر هوشمندانه استخدام شده است (حالا آگاهانه بوده باشد یا حاصل ناخودآگاهِ ورزیده و آگاه شاعر یا اتفاقی). اما چرا گفتم که مسألهی اصلی این شعر زبان است؟ به بیت اول نگاه کنید؛ شاعر میگوید: «پنجرهای بر افق وا کنیم». بسیار خوب. برای چه چنین کنیم؟ «...تا به خورشید تماشا بکنیم». آیا ما معمولاً «به چیزی تماشا میکنیم» یا «چیزی را تماشا میکنیم»؟ ما «به چیزی نگاه میکنیم» ولی «به چیزی تماشا» نمیکنیم. این کاربرد درست نیست. من وکیل و وصی زبان فارسی نیستمها! یعنی نگرانی من در اینجا این نیست که شاعر با چنین کاربردی به زبان فارسی آسیب زده؛ نه. چه بسا اگر هزار شاعر در شعرشان به جای «چیزی را تماشا میکنیم»، بگویند: «به چیزی تماشا میکنیم»، کمکم چنین کاربردی در زبان پذیرفته شود. اما مسأله و نگرانی کنونی من با کاربرد کنونی این است که گریز از معیار، آبستن عجیب و غریب به نظر رسیدن زبان خواهد شد و زبانِ دارای دستانداز، به دیواری برای (نه فقط فهم؛ که ممکن است گاهی مانع درک معنا هم نباشد) «شعر را حرف خود پنداشتن» و با شعر به همذاتپنداری رسیدن تبدیل شود. اصرار من بر رعایت کاربردهای مرسوم زبان و استفادهی بهینه از آنها، یا تصرف در زبان به شرط وجود مقصود و صرفهی بلاغی، از این باب است. ابیات دوم و چهارم بیتهای بهتری میشدند اگر کمر جمله از وسط نمیشکست. بیت، ما را (و در واقع خوانندهی شعر ما را) ناچار میکند که مکثی ناگزیر در میانهی دو مصراع داشته باشد. اگر این مکث، در جای «قابل» و درستی از جمله قرار نگیرد، به موسیقی آسیب خواهد زد. همهی حرف من در اینجا هم معیار قرار دادن طبیعتِ کلام است. حیف است که استفادهی ما از وزن که قرار بوده به دلنشینتر شدن کلام ما بینجامد، موجب شود که سخن گفتن ما از حال طبیعی و روان خارج شود و تصنعی به نظر برسد. چرا این حرف را در مورد بیت سوم نمیزنم؟ چون در آنجا احتمال طبیعی بودن مکث و کاما بعد از «عمیق» در کلام مرسوم هم متصور است. بی دوم فارغ از این نکتهی موسیقایی، از حیث فنی بیت خوبی شده؛ خنده به گل شکوفاییِ ناگفته بخشیده، آینه با هرآینه نسبت لفظی یافته، خود گل با زیبایی نسبت برقرار کرده، چهره با آینه... و خلاصه شبکهی اتصالا بیت، قویست. بیت سوم را نمیتوانم به اندازهی بیت دوم دوستداشته باشم زیرا ما معمولاً قدرت مدیریتی بر رفتار «خروس» نداریم(!) تا بتوانیم «با خروس سحر» جهان را بیدار کنیم. مگر آن که این «با» را به جای «بهوسیلهی»، «همراه با» معنا کنیم. دلیل دیگر نادلنشین یافتن این بیت، استفاده از تعبیر «پا کردن» است به معنای بیدار کردن، که مرسوم نیست و مخصوصاً به خاطر قافیه بودن «پا»، شائبهی ناچاری به چنین کاربردی میبخشد. من «پا شدن» شنیدهام ولی نشنیدهام که بگویند: «برو برادرت را از خواب، پا کن». استفاده از تعبیر «رخ دادن» را در بیت ماقبل آخر میپسندم؛ غیرطبیعی هست که ما برای «فردا» از «رخ دادن» استفاده کنیم اما با عنایت به سوابق کاربرد «رخ دادن»، چنین کاربردی «فردا» را به یک «واقعه / اتفاق شگفت» (که قرار است «رخ بدهد») تبدیل کرده و از این حیث به بیت کمک کرده است. در بیت «شب یلدا» به نظرم میتوان در مورد جایگزینهای کارآمدتر «باز هم» بیشتر اندیشید و تأمل کرد. همین حرف را در مورد مصراع نخست بیت آخر هم دارم؛ چرا جای «سخت و معمایی» یا لااقل «معمایی» را به واژهی دیگری ندهیم تا شگفتی مواجهه با کلمهی «معما» برای مصراع قافیه باقی بماند و از تکرار پرهیخته باشیم؟ تداعی رسیدن از ایهام «سخت» به معما البته زیباست؛ برای همین عرض کردم که با حضور کلمهی «سخت» بهتر از «معمایی» میتوان کنار آمد. شعر دوم با تصویری عالی آغاز میشود. دیر مواجه شدن با فاعل مصراع اول (پنجره) و شناختنش در مصراع دوم، فرصت کشف و شگفتزده شدن را در خصوص جاندارانگاری پنجره، برای خواننده باقی میگذارد. شاید شاعر میخواسته تکنیکی از همین جنس را در بیت چهارم امتحان کند ولی در بیت چهارم از این نظر توفیقی نمیبینیم چون در اینجا مرجع «او» ممکن است (به جای بهار مصراع بعدی) داروگِ بیت قبل تصور شود. واو مفتوح را هم در بیت «داروگ» نمیپسندم به دلیل همان کاربردی نبودن و غیرمعمول و غیرصمیمانه بودنش. پیشنهادم برای بیت دوم، گذاشتن واو بین شبآلود و سرمهای است؛ صرفاً برای خوشخوانتر شدن. باقی شعر، خوب و مقبول است و برای پرهیز از پرگویی، از توفیقاتش تعریف نمیکنم. شعر آخر با مصراع خوبی آغاز شده؛ گرچه قید «رفتن» برای «آفتاب غروب» پذیرفتنیتر است تا برای «آفتاب سحرخیز». مضمون بیت، آدم را به یاد «رقیب نیز چنین محترم نخواهد ماندِ حافظ» یا «این نیز بگذردِ» معروف میاندازد. مصراع دوم را کمتر پسندیدم چون آدم انتظار دارد چیزی در مصراع دوم روبهروی آفتاب بنشیند (در تضاد) تا معنا بدهد که بگوییم: «آن سان که این میرود، آن هم خواهد رفت». اما ایام از جنس آفتاب هستند (روز). در مورد خود صفت غریب «شبانگیز» میتوانم تسلیم شوم ولی دادن صفت «شبانگیز» به ایام...؟ چرا؟ اگر بخواهم با این بیت، همدلانه برخورد کنم، میتوانم اینطور حدس بزنم که شاعر میخواسته «طول» روز را رفتنی نشان بدهد؛ از آغازش که آفتاب سحرخیزی دارد که به هر حال دیر یا زود رفتنی خواهد بود، تا خود روز (ایام) که باز رفتنی هستند و انگیزانندهی آمدن شب. بیت را اینطور میتوان دارای سروشکل مرتب فرض کرد و معنا کرد و با آن کنار آمد. در باقی این شعر، به قول یکی از دوستانم «گیری نیست» الّا همنشینی بهار و پاییز که شاعر را ناچار کرده از روی زمستان بپرد ولی دلیل هنری و بلاغییی برای حذف زمستان و گفتن این معنا که «پاییز تا خود خود بهار ادامه مییابد و آمدن بهار موجب رفتن پاییز میشود» من دست کم نمییابم. گرچه آخرالأمر، اهمیت تضادی این دو محفوظ است و «گیر»ی اگر میدهیم، از باب دق در زیرهکاریهاست نه نامقبول بودن شمایل کلّی و اساسی کار. برای دوست شاعرم ـ که برای امتداد بخشیدن به شعرِ حقیقتاً پرظرفیت و موفق کرمانشاه به او و شعرش امید بستهام ـ آرزوی توفیق روزافزون دارم.