عنوان مجموعه اشعار : ..
عنوان شعر اول : زندگی خاموش نیست
حس پروازی که مانده ناتمام
یک ستاره
یک چراغ
می زند سوسو زِ دور
می توانم دوست داشت
زندگی در من کمی
عشق می ورزد هنوز
عقل مغلوب است ودل بی اعتنا
باز مواج است،...
احساسی که مغرورانه می تازد هنوز
ضربه های قلب من با هر تپش
تیغ می خواهد
برای جاری اشعار سرخ
تا شکافد سینه را
مثل ققنوس،اتشی افسانه ساز
آتشی سرخ،...
قصه ی پرواز دارد شعر من
واژگانم قافیه سازند باز
زندگی می نوشم، با دوپیکی ازِ طراوت
پیچکم حسِ تنیدن دارد
درتمنای سپیداری بلند
غم دیوار نکرده است مرا سایه نشین
من به آزادگی ایمان دارم
به همین جنگل سبز
به رهایی نه تعلق و تکرار هبوط
حسِ پرواز است در من
ارغوان آغاز می خواهد هنوز
عنوان شعر دوم : قرارت بود برگردی...
.بهار آمد
زمین رعنای اش را بر رخ چشمان خیسم می کشد هردم
برایم خواب رنگین آرزو کردی
زمستان رفت
قرارت بود برگردی...
عنوان شعر سوم : ...
...
نقد این شعر از : یزدان سلحشور
خانم سارا رحیمی سلام.
شعر نو هنوز هم از منظر نگاه عامهی مردم، قابل قیاس با شعر کلاسیک نیست؛ گرچه دهههاست که لااقل آن را به عنوان شعر پذیرفتهاند! سادهانگاری شاعران نوگو مخصوصاً در دو دهه اخیر، سبب شده که ارج و قربی که نیما و شاگردانش در دهه چهل یافتند دیگر این روزها به افسانه شبیه باشد بیشتر تا به واقعیت و اکنون، به این نکته فکر میکنیم که نیما با انتخاب نام «افسانه»، برای شعری که با آغاز نوگرایی عجین شد، شاید به این روزگار، نگاهی غیبگویانه داشته است! واقعیت این است که افول بخت شعر نو در این چند دهه، فقط به گردن قضا و قدر و اینترنت و شبکههای اجتماعی نیست، نوآوران، واقعاً کار شعر را دستِ کم گرفتهاند و استخوانهای نیما و شاگردانِ سترگگوی او را در قبرهایشان لرزاندهاند! اما این مقدمه برای چیست؟ شعر نو، گرچه در نخستین گامهایش با تساوی مصراعها شروع کرد [شعر «افسانه» نیما] اما خیلی زود، به کوتاه و بلند کردن مصراعها رو آورد. نیما هم آغازگرش بود [البته صحبتهایی هست از این یا آن شاعر که پیش از نیما مصراعها را کوتاه و بلند کردند اما به نظر میرسد بیشتر در آن آثار، شاهد نوعی تصنیف هستیم تا شعر] با این همه، این کوتاهی و بلندی مصراعها، تنها ظاهرِ کار بود و آنانی که از دههی دوم قرن شمسی پیشین، آشکارا به پیروی از نیما یا با عناوینی تازه، چنین کردند، اغلب از درک مکانیزم کار نیما ناتوان ماندند و کار به جایی کشید که برخی از شاگردان نیما مجبور شدند برای نشان دادنِ این مکانیزم دست به قلم ببرند از جمله محمد حقوقی و مهدی اخوان ثالث. واقعیت امر این است که از نیمهی دوم دهه بیست تا مرگ نیما در انتهای دهه سی، به رغم آنکه شعر نیما در اوج بود و شعر شاگردانش نیز، اما بودند کسانی که هنوز در تصور آنکه شعر نو، همان شعر مشروطه است منهای تساوی مصراعها، به قول محمد حقوقی نثرهای موزون خلق میکردند و آن را شعر میانگاشتند و البته برخی از این متون، میانِ عامه مردم طرفدارانی داشتند در همان زمان، چنانکه بخش اعظم شعر مشروطه هم که به رغم برخورداری از قالب کلاسیک، اغلب بیانیههای منظوم بودند، طرفدارانی داشتند. طبیعتاً این بخش از ادبیات آن دوره، نه قابل قیاس با آثار اخواناند نه نادرپور نه نصرت رحمانی نه... اما در دورهای شهرتی قابل توجه کسب کردند مثل آثار کارو یا مهدی سهیلی یا... اینها را نوشتم که شما یا دوستان نوآمده، فرض را بر این نگیرید که اگر مورد انتقاد قرار میگیرید، این بحثها تازه است! نه کاملاً قدیمیست فقط مشکل آن است که ارتباط نسلهای جدید با تجربههای قدیم قطع شده است. برسیم به متون شما. در متن نخست، باید دنبال چه نخ تسبیحی باشیم که این گزارههای متفاوت را به هم متصل کند؟ از اینها گذشته، درست است که در «شعر آزاد» نیازی نیست که مثل «شعر نیمایی» شما وزن عروضی را در یک «بحر» نگه دارید و رعایت کنید اما عبور از یک «بحر» به «بحر» دیگر، باید به گونهای باشد که «ریتم» دچار اختلال نشود و مخاطب تصور نکند که با دو شعر روبروست نه یک شعر! این اتفاق در متن نخست شما افتاده و آغاز و وسط کار، یک روند دارد و در پایان، وزن، این پا و آن پا میکند! بنابراین غیر از اینکه پیشنهاد میکنم به انسجام توصیفی و معنایی کارتان توجه کنید، پیشنهاد دومام این است که حتماً «تقطیع» را بیاموزید و برای درک بهتر انقلاب شعری نیما، هم در حوزه وزن و هم در حوزههای بیانی و صنایع، دو کتاب بدعتها و بدایع نیما یوشیج و عطا و لقای نیما یوشیج را بخوانید که دو اثر ارزشمندند از اخوان ثالث... اما متن دوم، قصهی جدایی دارد و اگر به گذشته پرداختم و آسمان و ریسمانی کردم [به قول نادرپور] به خاطر این کار دوم بوده که نشان میدهد که باید منتظر اتفاقهای خوبی بود:
بهار آمد
زمین رعناییاش را بر رخ چشمان خیسم میکشد هردم
برایم خواب رنگین آرزو کردی
زمستان رفت
قرارت بود برگردی...
من از این کار خوشم آمد به رغم آنکه در مصراع دوم، دو خطا دارید. اول اینکه «به رخ کشیدن» داریم نه «بر رخ کشیدن» و دوم اینکه گرچه «به رخ کشیدن» اصطلاح است و وجه استعاری دارد اما وجه واقعی هم دارد و وقتی «رخ» پیش از «چشمان» میآید، بدل به یک ترکیب اضافی مشکلزا میشود چون چشم، رخ ندارد! و اگر فرضاً علامه طباطبایی در آن غزل مشهور سروده: «مهر خوبان دل و دین از همه بی پروا برد/ رخ شطرنج نبرد آنچه رخ زیبا برد...» از صنعت ایهام استفاده کرده که متفاوت است با وضعیتی که در مصراع شما شاهدش هستیم. به هر حال این مصراع باید اصلاح شود و در نهایت هم، قافیهای که تدارک دیدهاید، کار را خوب بسته است. من پیشنهادی برای این شعر دارم به این شکل:
بهار آمد
زمین رعناییاش را مثل جارویی نه جادویی به رخ نه! بر شبِ چشمان خیسم میکشد هردم
چو صبحی نیست
برایم خواب رنگین آرزو کردی؟
زمستان رفت برف آمد به روی موی رویاها
قرارت بود...برگردی!
منتظر آثار تازهتان هستیم. پیروز باشید.